دلنوشته یه دختر شهید بافقی
با اینکه کمتر از ۳سال داشتم بابام رفت و تنهامون گذاشت دقیقا تا همون روزی که یه پلاک و چندتا تیکه استخون به ما دادن و گفتن باباشهید شده با اینکه به گفته اطرافیان خیلی وابسته بودم بهش ولی هیچی ازش یادم نیست و هرچی از چهره بابا تو ذهنم درست کردم مال چنددفعه خوابیه که دیدم با اینکه همیشه یک هفته به عید دلم پرغصه میشه که برای همیشه رفت با اینکه ۵خرداد دلم میگیره نیست تولدشو بهش تبریک بگم و همیشه بایه جعبه شیرینی میرم امامزاده با اینکه روز پدر دلم آشوب میشه
ولی همیشه بیشتر از بابا برای شهدای گمنام دلم میگیره با خودم میگم بابای من یه جای مشخص خوابیده من میدونم کجاس پدرو مادرش میدونسن تا قبل از اینکه برن پیشش مامانم میدونه خواهر و برادرم میدونن دوستای بابا میدونن خیلی از اونایی که فقط از اسم و عنوان بابا استفاده میکنن میدونن ولی دختر این شهید گمنام نمیدونه پدرومادرش نمیدونن برای همین اگه یه دفعه برم زیارت قبر بابا به جاش ده دفعه میرم زیارت شهدای گمنام اینکه اون زمان بابای منو بقیه شهدا رفتن درکش برام راحتتره ولی اینکه یه پسر ۱۴ساله میره مدافع حرم میشه و جنازش هم حتی نمیاد تو یکی از شهرهای خودمون تا بهش بگن شهید گمنام این شهید ۱۴ساله یک سال از دختر من کوچیکتره بارها براش گریه کردم اینکه الان مادرش چی میکشه خیلی اذیتم میکنه حتی بیشتر از نبود بابا و غریبی شهدای گمنام یه پسر ۱۴ساله که باید هنوز به بازیش و بقیه خوشگذرونی هاش فکر کنه چه فکری کرد که به اینجا رسید و بعضی از مسئولین ما به چه چیزهایی فکر میکنن و هر روز و هرسال بدتر از قبل میشه
مرضیه طالعی
خانم طالعی خدارحمت کند پدر عزیزتون رو .ولی مسیولین به چه چیزی فکر میکنند.وچه چیزی هر سال بدتر از قبل میشه این متن نامفهوم هست