کلاسی از روی عشق و صفا

دسته: مقالات
یک دیدگاه
یکشنبه - 21 بهمن 1397

ورودش با رفتار اموزنده ای همراه بود متین و باوقار، هرچند بابت آوردن ساک و وسایلش، خسته به نظر  میرسید ولی با کلماتی خیرخواهانه و انرژی بخش با پرسنل قطار صحبت میکرد . به سالن که رسید برای نشستن و نفسی چاق کردن اولین میز را انتخاب کرد. هنوز مدتی نگذشته بود که توجه‌اش، جلب دوپسر بچه ۱۲_۱۳ ساله که در میزی دورتر نشسته بودند، شد. وسائلش رارها کرد و رفت به سراغ بچه ها، آنها در تدارک بازی بودندتا حوصله سررفته شان را رام کنند. با مهارتی خاص، کلماتی نوازشگر و چهره ای پرمحبت از بچه ها اجازه گرفت و بر سر میز رستوران قطار همنشینشان شد.
رفتار و کرداراین مسافر داشت طرحی زیبا بر زمان و مکان میزد. تازه چای سفارشی ما رسیده بود که متوجه شدم این مسافر تنها، در بازی بچه ها شریک شده و ظاهرا منچ بازیشان حتی از چای ما هم داغتر شده است.
کم کم کنجکاویم گل کرده بود، حال و هوای میز دورتر غِنیمتی بود که نباید از دست برود. سوالاتی داشتم که احتمالا جواب هایی ناب خواهد داشت. به این فکر میکردم که این مسافر پرانرژی کیست؟ و چه در سر دارد؟ با این انرژی و توان، چرا تنهاسفر میکند؟
در همین افکار و سوالات بودم که ناگهان متوجه شدم بازی منچ تمام شده و همقطاری ما راه بچه ها را به سمت آموزش کج کرده است. بله او داشت اصول دین و نحوه نماز خواندن را با بچه ها کار میکرد. لبخند پسربچه ای که چهره او را میدیدم، نشان از حس خوبی بود که او در کنار این مسافر بدست آورده بود، بچه ها سراپا گوش بودند و گه گاه کلماتی را در تایید و همراهی ان مسافر محترم میگفتند. کمی که زمان، ما را به جلو برد، بحث ریاضی و زاویه ها و تکنیکهای درک و فهم انها داغ شد بچه ها غرق گوش دادن شده بودند و شنیدم که وضعیت درسی و نمرات خود را برای او تشریح میکردند. و او توصیه هایی برایشان داشت: درس خواندن، چگونه و در چه زمانی بهتر است تکالیف و تمرینات را انجام داد.
همین جا بود که رئیس قطار رسید و ایشان را دعوت کرد تا در سالن شماره ۱۰ که جای خالی داشت مستقر شوند، همین که عزم رفتن کرد، بچه ها بلند شدند تا ساک و وسایلش را برایش ببرند، او ممانعت میکرد وتقدیر، اما بچه ها اصرار که اجازه دهید وسایلتان را برایتان بیاوریم.
از جلوی میز ما که رد شدند، بابت یک لیوان چای چنان تشکر کردند و کلام راندند که الکنی زبان را در پاسخی درخور به این معلم بازنشسته گرامی حس کردم.
آری او معلمی بود بازنشسته و سرزنده، در عین تنهایی، تنها نبود. او خانم معلمی بود که در فرصتی کوتاه در رستوران قطار، کلاس درسی ساخت، که به یاری خداوند اثری بزرگ در اینده شاگردانش خواهد داشت. همسفری با او افتخاری بود برای من.
محمد مهدی علیزاده فلاح


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۲۴۱
برچسب ها:
دیدگاه ها
مهدی رضایی این نظر توسط مدیر ارسال شده است. دوشنبه 22 بهمن 1397 - 5:57 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

چوب معلم ار بود زمزمه محبتی…جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را.

You cannot copy content of this page