ناگهان چقدر زود دیر شد
ناگهان چقدر زود دیر می شود!
در باز شد پاییز سال ۱۳۵۰ روستای خوسف
برپا! بر جا !
درس اول : بابا آب داد ، ما سیرآب شدیم
بابا نان داد ، ما سیر شدیم…
آنروزها اکرم هم در نمک دان نمک داشت و هم خیلی سیب و انار در سینی داشت ولی امروز اکرم باید از پشت ویترین به سیب ها و انارها نگاه کند
و کوکب خانم چقدر مهمان نواز بود امروز کوکب خانم پیر شده و توانایی خرید دارو هم ندارد
و چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودند
و چقدر زود بزرگ شدیم و
کوچه پس کوچه های کودکی
را به سرعت طی کردیم
و در زندگی گم شدیم.
همه زیبایی ها رنگ باخت…!
و در زمانه ای ک زمین درحال
گرم شدن است قلب هایمان یخ زد!
نگاهمان سرد شد و دستانمان خسته
دیگر باران با ترانه نمی بارد!
اگر هم ببارد سیل می شود
واقعا چه زود گذشت ثانیه ها در دقیقه ها و دقیقه ها در ساعت ها و ساعت ها در روزها و روزها در ماهها و ماهها در سال ها و ما از گذشتن ها چه حاصل ؟
و ما کودکان دیروز دلتنگ شدیم ،
زرد شدیم ، پژمردیم…
و خشکزار زندگیمان تشنه آب شد…
و سال هاست وقتی پشت سرمان
را نگاه می کنیم،
جز رد پایی از خاطرات خوش بچگی
نمی یابیم،و در ذهنمان جز همهمه
زنگ تفریح ، طنین صدایی نیست…!
و امروز چقدر دلتنگ آن روزها ییم
و هرگز نفهمیدیم ،
چرا برای بزرگ شدن این همه بی تاب بودیم
به قول محمدعلی حریری جهرمی شاعر گرانقدر:
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفترهایمان از کاه بود
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم
با وجود سوز و سرمای شدید
ریزعلی، پیراهنش را می درید
کاش می شد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم!!!!
ولی افسوس هزار افسوس جوانی رفت
سپاه پیری آمد
تقدیم به دانش آموزان دهه چهل ، پنجاه ، شصت
قصه گوی غصه های شما
عباس ابراهیمی خوسفی
چقدر زیبا
چقدر زیبا
آفرین بر قلم سحرآمیزت ای دوست