مشتاق
گفتم که بِخوابم که تو را خواب ببینم
در خواب نخوابم که رخی ناب ببینم
دل را چه کنم گو که چو مشتاق نخوابد
گوید که چرا خواب؟ به محراب ببینم
ضد است دل و عقل به جمعم شده اضداد
ای جان، تو حَکَم باش که ارباب ببینم
در دام تو افتاد دلم، صید تو شد جان
صیّاد چرا ناله ی مضراب ببینم
هر شهد و شکر هست نشانی ز رُخت یار
هر لحظه تو را در مَهُ و شهداب ببینم
هر کس که رضا شد دگرش نیست دمی غیر
با غیر چه خیری چو تو بی تاب ببینم
🌹شعر از: محمد رضا کارگران بافقی
بازدید: ۵۰