حالا من موندم و …
انگار همين ديروز بود روز اول مدرسه، روز 1 مهر 7 ساله بودم كلاس اول دبستان، تو خونه كه بودم خيلي خوشحال بودم وقتي مامان روپوش مدرسه رو تنم كرد گفت نميتونه همراهم بياد آخه با بابام بحث كرده بودن مثل هميشه سرپول، داداش كوچيكم مريض بود ميخواست ببردش دكتر و پول نياز داشت ولي بابام قسم ميخورد كه نداره آخه چند ماهي ميشد كه حقوقش رو نداده بودن.
آخر سر بابام با موتور 50 آبي رنگ و رو رفته اش منو رسوند مدرسه البته بگم اون روزها كه هيچي نميفهميدم اين موتور بابا واسه من حكم يه ماشين آخرين مدل رو داشت و روزهايي كه بابا ما رو با موتور ميبرد پارك، انگاري دنيا رو به من و خواهر برادرام دادن .البته شايد سالي 3 يا 4 بار اين اتفاق ميافتاد بگذريم.
اون روز كه رسيدم تو مدرسه همه بچهها با مامانهاشون اومده بودن و يكي يه شاخه گل دستشون بود. مادرها با معلمها خوش و بش ميكردن، بعضي بچهها گريه ميكردن، بعضيها هم از خوشحالي رو پا بند نبودن، يه عده هم كلاسهاشون رو به ماماناشون نشونميدادن. منم يه گوشه تنها ايستاده بودم و توي دلم ميگفتم كاشكي مامان من هم اينجا بود. زنگ مدرسه به صدا در اومد و ما رفتيم تو كلاسهامون .
خانمم معلم بر اساس قد، ما رو تو نيمكتها جا داد. كنار من يه دختر تميز و مرتب با روپوش نو و اتو زده نشسته بود كه بهم گفت اسمت چيه؟ گفتم سارا گفت منم پريسا هستم. از اون روز ديگه دوستي من و پريسا شروع شد و او ازم خواست برگشتن همراه اون و باباش برم خونه.
وقتی رفتيم جلو در مدرسه باباي پريسا با يه ماشين خوشگل مشكي منتظرش بود پريسا منو به باباش معرفي كرد و سوار شديم و منو رسوندن خونه. روزها از پي هم گذشتن و من ياد گرفتم بنويسم «بابا نان داد» اون روز فكر ميكردم نوني كه باباها به بچههاشون ميدن همش مثه همه اخه يه جور نوشته ميشد ولي بابا نان دادي كه پريسا تو دفتر فانتزيش با اون مداد عروسكي نوشته بود با اوني كه من تو دفتر كاهي با مداد شكسته خودم نوشته بودم خيلي فرق داشت مال پريسا قشنگتر بود.
هميشه واسم سؤال بود كه چرا باباي من كه از 6 صبح تا 11 ـ10 شب سركار هست اینقدر كم پول در مياره ولي باباي پريسا از 9ـ8 صبح تا 12ـ11 ظهر سركارهست و اين همه پول داره تا اينكه يه روز كلاس دوم دبستان بودم وقتی از مدرسه برگشتم خونه مامان گفت گوشوارههاتو در بيار گفتم اونا يادگار مامان بزرگه ميخواي چيكار و اون توضيح داد كه دارن كارخونهاي تو شهرمون ميسازن و ما هم ميخواهیم سهام اون كارخونه رو بخريم بلكه فردا كه ساخته شد از سودش چيزي نصيبمون بشه و حال و روزمون بهتر شه. و گفتن زماني كه ساخته شد بابات يا شما بچهها ميتونيد اونجا بريد سر كار.
سه سالي گذشت و من شدم دانشآموز كلاس پنجم و اون كارخونه شروع به كار كرد. ميگفتن نصف سهام اون كارخونه مال يه نفره و نصف ديگه مال 3ـ2 هزار نفر آدم مثل ما ، حالا ديگه كم و بيش تفاوت بين خودم و پريسا رو درك ميكردم. خيلي دلم شكست روزي كه بابا منو با همون موتور 50 آبي رنگ و رو رفته رسوند در مدرسه ماندانا كه حالا دوست صميمي پريسا شده بود و جاي منو واسه اون گرفته بود شروع به مسخره كردن من و بابام كردن اون روز مثل كبري تصميم گرفتم سر كوچه مدرسه پياده شم، شرم داشتم كه بابا با اون موتور منو برسونه مدرسه آخه بچهها خيلي مسخرهام ميكردن.
دوازده ساله بودم كه اون كارخونه ورشكست شد و خونواده من و اون 3ـ2 هزار نفر ديگه كلي ضرر كردن چيزي كه نصيمون نشد هيچ مالمونم از دستمون رفت و حال و روزمون بد جور خراب شد. تو این گير و دار كارخونهاي كه بابام هم كارگر اون بود تعطيل شد و پدر بيكارشد، و طوري شد كه ديگه نون شب هم نداشتیم ، حتي پول كاغذ و قلم مدرسه من رو هم نداشتن مجبور به ترك تحصيل شدم عوضش باباي پريسا كه سهامدار ارشد و نصف اون كارخونهاي بود كه ما هم يه ريزه سهام داشتيم وضعش كلي بهتر و روبراهتر شده بود و من كلي سوال تو كلهام بود كه چرا؟ چطوري ميشد بعد از ورشكستگي كار خونه يكي اينجوري پول دار شه و يه بيچارهاي هم مثل ما بيچارهتر راستي چرا؟
يكسال گذشت و تو اوج فقر و بدبختي خونواده، یه خواستگار 36 ساله واسه من پيدا شد كه وضعش يه درجه از ما بهتر بود و به بابا قول كار داده بود اينجوري شد كه من شدم زن يكي كه فقط 3 سال از بابام كوچكتر بود تو عالم بچگي با خودم ميگفتم شايد با ازدواج من شوهرم بتونه خونوادهمو از اين وضعیت نجات بده چند روز پيش كه بچه مو بردم دكتر بيرون مطب پريسا رو ديدم كه سوار يه ماشين خارجي شيك بود از وضع و حالش پرسيدم گفت دانشجوي دانشگاه بينالمللي كيش هست. گفت دانشگاه ملي قبول نشده و باباش واسه اينكه دخترش ناراحت نشه كلي پول داده كه دخترش خانم مهندس بشه.
ولي من موندم و يه شوهري كه وضعش با بابام فرقي نداره، من موندم و 2 تا بچه كه مثل خودم حسرت همه چيز دارن، من موندم و يه پدر معتاد و بيكار، حالا من مودم و يه برگ سهام بيارزش حالا من موندم و …
احسان مراددشتی
احسان جان منظورت از این داستان چی بود؟