برای یکسالگی بافق فردا
زمستان که می آید و همه را خواب می گیرد ما هوس کردیم که بیدار شویم و بیدار بمانیم و اگر فرصتی دست داد، دادی بزنیم برای بیداری و ندایی دراندازیم برای بیدار باش. این بود که نشستیم و عقل هامان را روی هم ریختیم و مثلاً چیزی درست کردیم به اسم بافق فردا. شاید هم به این دلیل که فردا، بچه هامان، سرمان غر نزنند که بی عرضه ها ! در عصر و زمان خود کاری نکردید و مثل پیرزنها، بسنده کردید به اینکه فقط خوب بمانید.
وقتی جهان در جلوی چشم و نگاه تو عوض می شود و تا می آیی بجنبی، می بینی ای داد و بیداد، قطار عالم؛ فرسنگ ها به جلو رفته و تو انگار نه انگار که هستی ؛ یکهو به صرافت می افتی که به خودت تکانی بدهی و برمی داری، یاعلی می گویی و دست به زانویت می گذاری و راه می افتی.
اول، از رفتن می ترسی. اصلاً پدر تغییر بسوزد که آدم را دچار اضطراب می کند. اما وقتی به یقین رسیدی، دیگر رفتن برایت آسان می شود.
اهالی بافق فردا هم همینطوری ها شروع کردند. اول وسوسه ی رسیدن به جهان دیجیتال؛ هوش از سرمان برد. بعد حس مسئولیت شناسی آمد سراغمان. هی از خودمان پرسیدیم در قبال مردممان و شهر و دیارمان چه مسئولیتی داریم؟ آیا هی نق زدن به جان خودمان و همدیگر دردی از ما دوا می کند؟ بعد گفتیم در این عصر و زمانه که فقط با فشار یک دکمه می شود حرف خودت و درد درون سینه ات را به جهان منتقل کنی، چرا مثل افلیج ها بنشینیم و دست روی دست بگذاریم و هی نفرین به زمین و زمان بکنیم.
جمعی دور هم جمع شدیم. هر کدام علاوه بر شوری که داشتیم گاه گاه هم در جایی چیزکی نوشته بودیم و تجربه ای هم در وبلاگ و دنیای اینترنت داشتیم. حضرت داور هم کمک ها کرد.
یکی، سایت طراحی کرد. یکی اسمی برگزید. یکی را به زور سردبیر کردیم. یکی را مسئول دوندگی های اداری و مجوز گرفتن. یکی،دو نفر را مسئول خبر و خبرنویسی و باقی دوستان را به دبیری بخش های مختلف و با این سرمایه فکری و اندکی پول و هزاران خروار امید، با شروع زمستان، سردرآوردیم و سبز شدیم. سایت بافق فردا متولد شد و چشم همه مان، روشن.
درست مثل بچه که وقتی می آید عده ای به مبارکباد می آیند و دور و بر پدر و مادر حسابی شلوغ می شود اما بعد از چند روز همه می روند پی کارشان، ما هم ماندیم و حوض بافق فردا. هر روز که گذشت، بار مسئولیت زیاد تر شد و از آن طرف تجربه ما. دوستان هم دست یاری به هم رسانند. خبرها را خبرنگارهامان به دست آوردند. و مگر می شود در بافق بود و خبری نداشت. نوشتند و نوشتیم و رفتیم و رفتیم. یکبار هم یک شیرپاک خورده ای از بی تجربگی ما سوء استفاده کرد و هک مان کرد. یعنی بند و بساطمان را به هم زد. این هم از عیوب عصر ارتباطات. که همه چیزتان به فشار یک دکمه، نیست و نابود می شود. اما مگر بافق فردائیها، آمده بودند که به تلنگری بروند، دوباره نشستیم و فکر کردیم و یک یا علی دیگر. و از نو.
حالا یکسال است داریم می رویم یا بهتر است بگویم می دویم. چرا؟
چون آنقدر حرف نگفته بر زبان و درد مانده بر سینه داریم که هرچه بگوئیم و فریاد بزنیم، به سر خط نمی رسیم.
روزی که آمدیم عهد کردیم که صدای صادق مردم بافق باشیم. هنوز هم به عهد اولین هستیم. هنوز هم می خواهیم صدای رنج بافق باشیم. در هر گفتگویی و در پس هر کلمه ای که می نویسیم این را مد نظر داشته و داریم. البته می دانید که امکان نوشتن همه ی حرف ها را نداریم. اما به وسع خود، تلاش کرده ایم.
از کارنامه خود راضی هستیم اما از وضع فعلی نه. ما می دانیم که راه درازی در پیش داریم. هر آنچه تا امروز گفته و نوشته و کرده ایم، در برابر آنچه باید بگوئیم و بنویسم و بکنیم، بسیار بسیار اندک است. ما خواهیم گفت، خواهیم نوشت و این تنها کاری است که از ما برمی آید.
یکسالگی بافق فردا، زجموره برای گذشته ها نیست. نگاه ما به فردای بافق است. فردایی که به همت همه ی ما، بهتر از امروز خواهد بود. و آرزوی اهالی بافق فردا، دیدن آن روز است و زیستن در آن حال. ما روایتگر احوال بافقیم. حالهای خوب و بدش. روزهای سیاه و سفیدش را.
به هر مناسبتی گامی برداشته و هر کجا خبری بوده، حاضر شده ایم. در انتخابات مجلس شورا، جدی آمدیم و به لحظه؛ اطلاع رسانی کردیم. نظرها را شنیدیم. اخم ها را به جان خریدیم. بداخلاقی ها را درگذشتیم. ناشکیبائی های اهالی قدرت را به خنده مصلحت از سر گذراندیم و در یک سالگی، هنوز زنده ایم. هر روز نو می شویم. خبر می دهیم و تحلیل می کنیم. می رویم و می رویم. این راه ماست.
می خواستم آرزو کنم بافق فردا، صد ساله شود. گفتم چه آرزوی بیخودی. پس آرزو می کنم تا روزی که هستیم و زنده ایم، سخن سرای عشق به مردم باشیم. و چه صدای ست صدای سخن عشق و چه یادگار ماندگاری است از ما، این بافق فردا.
محمد علی پورفلاح
خسته نباشید و امیدوارم پایدار باشید.