به جبهه برو، انشالله عاقبت به خیر می شوی

دسته: فرهنگی، هنری، مذهبی
۴ دیدگاه
چهارشنبه - 27 دی 1391

آقای کارگران جانباز 70٪ ؛ از خاطره عملیاتی که پاهایش به خاطر رهبر و کشور و دین، برای همیشه از او خداحافظی کردند؛ گفت:

DSC09276
اواسط جنگ بود، شبی خواب دیدم که به جبهه رفته و شهید شده ام. صبح خدمت آیت الله میرغنی زاده – امام جمعه وقت شهرستان بافق – رسیده و خوابم را برای ایشان بیان نمودم، ایشان در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده و آرام می گریست، به من فرمود: به جبهه برو، انشالله عاقبت به خیر می شوی…
از سپاه بافق لباس گرفته و آماده اعزام به جبهه شدم اما غافل از اینکه خانواده ام به خاطر کسالت مادر همسرم، لباس ها را به سپاه تحویل داده و گفته بودند که نمی تواند به جبهه بیاید.
روزی که قرار بود ساعت 2 و نیم عصر اعزام شویم، یکی از همسایه ها به خانه ما آمده بود تا به هر بهانه ای مانع من شود اما به بهانه دستشویی خود را به سپاه رسانده و از آنجا راهی کردستان شدم.
نزدیک عید نوروز بود که به ما گفتند عملیات لغو شده و می توانید برای عید به مرخصی بروید اما زمانی که چند کیلومتری به عقب برگشتیم، گفتند مشکلی پیش آمده و نمی توان از منطقه خارج شد. به همرزمانم گفتم من این منطقه و این حال و هوا را در خواب دیده و مطمئنم که امشب عملیات است. همه می گفتند: محال است چرا که هیچ خبری نبود و همه چیز آرام بود.
حدود ساعت 5 صبح بود که اعلام شد گروهی باید به منطقه اعزام شوند. ما را به سمت جبهه و منطقه ای که قرار بود عملیات انجام شود حرکت دادند اما غافل از آنکه عملیات لو رفته است. عراقی ها آمده و کاملا بر ما احاطه داشتند، ما هم چسبیده به میدان مین بودیم و البته از همه جا بی خبر…
قصد عبور از میدان مین را داشتیم. من تقریبا دهمین نفر در ردیف بودم که ناگهان عراقی ها ما را به رگبار گرفته و حدود 10 تیر به مچ پاهایم اصابت نمود.
فرمانده دستور عقب نشینی داد، من نیز افتاده بودم و کسی اطرافم نبود البته چند عراقی 10 متری من بودند و مرتب به طرف من دست تکان داده و از من می خواستند تا به سویشان بروم. چفیه ام را به پایم بسته و با خود گفتم: ” یا شهید می شوم یا از میدان مین خارج شده و به طرف نیروهای خودی بازمی گردم”.
تقریبا دو متر مانده بود به کانال برسم که از شدت تیراندازی دشمن زمین گیر شدم، دو نفر از رزمندگان دیگر نیز آنجا زمین گیر شده بودند.
نیم ساعتی را منتظر ماندیم، ناگهان دو گلوله آر پی جی بالای سرمان به یکدیگر اصابت نمود و منفجر شد، عراقی ها هم در حال جلو آمدن و محاصره ما بودند. به هر نحوی بود بلند شدم که با اسلحه ام به حالت رگبار به دشمن تیراندازی نمایم که به سرعت تیرها تمام شد. در همین حین دشمن هم یک گلوله آر پی جی شلیک نمود که به پاهای من اصابت کرد.
در هر صورت و به هر راهی که بود سه نفرمان به عقب تر آمده و تا حدودی سنگر گرفتیم. یکی از بچه ها گفت که یک پا را دیده است که قطع شده و من هم نگاه می کردم تا ببینم پای چه کسی قطع شده است.
پایی که قطع شده بود روی کمر یکی از همرزمانم افتاده بود، او هم ناله می کرد و مدام می گفت: پایم قطع شده است. من نیز به او دلداری می دادم که به من گفت: نگاه کن پایم از کجا قطع شده است. نگاه کردم و دیدم پایش قطع نشده اما ترکش خورده است.
دوباره برایمان سؤال شد که پای چه کسی قطع شده، یکی از بچه ها متوجه شده بود که پای من قطع شده اما …
به همرزمم گفتم پای من خیلی درد می کند، ببین ترکش خورده یا تیر؟ گفت: ترکش خورده، تیر هم خورده، یک عیب دیگر نیز دارد. و پس از اندکی تامل گفت: آن پا که دنبالش می گشتیم پای تو بود. من هم گفتم: فقط همین… !
گفتم این مسئله را رها کرده و چاره ای برای عقب رفتن بیندیشید. تفنگ یکی از رزمندگان را گرفتم و از آنها خواستم در حالی که من تیراندازی می کنم به عقب برگردند. گفتند: پس تو چه می کنی؟ گفتم: من اینجا ماندگارم.
با اصرار من، دیگر رزمندگان به عقب برگشتند، من نیز نارنجک هایم را مسلح نموده و با خود عهد کردم تا آخرین لحظه مقاومت کنم.
ساعتی گذشت، لحظه ای به خواب رفتم که ناگهان دیدم یکی از همرزمانم به سمت من آمده و مرا با برانکاردی که به پایش بسته بود، به سمت نیروهای خودی آورد.

سید حمید هاشمی بافقی


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۴۴
برچسب ها:
دیدگاه ها
بسیجی این نظر توسط مدیر ارسال شده است. چهارشنبه 27 دی 1391 - 2:28 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

با سلام خدمت نویسنده این متن انشاالله در پناه خدا وامام شهدا پیروز وسربلند باشید اجرکم عندالله

soheil این نظر توسط مدیر ارسال شده است. چهارشنبه 27 دی 1391 - 2:48 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

… آرامش کنونی به خاطر همین رشادت ها است اما حیف که اکثر مسئولین

علی این نظر توسط مدیر ارسال شده است. شنبه 30 دی 1391 - 8:21 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

زنده باشی آقای کارگران عزیز دلم برایت تنگ شده یه مدته ندیدمت

somayeh این نظر توسط مدیر ارسال شده است. دوشنبه 9 بهمن 1391 - 4:08 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

پدر جان : تمام افتخارم این است که عروس خانواده جانباز هستم .اولین باری است که به طور کامل خاطره مجروحیت شمارا می خوانم. بسیار زیبا و دلنشین بود . این باید درسی باشد برای من نوعی و تمامی جوانان که بدانیم همین جانفشانی ها بود که ما حالا آزادانه در این مملکت زندگی می کنیم . امیدوارم مسئولین بیشتر هوای جانبازان 70 درصد که شهیدان زنده این نظام هستند را بداند . با آرزوی عمر یاعزت برای شما عزیز دلم

You cannot copy content of this page