قصه ی بی سر و سامانی وحشی بافقی
می گویند زندگی اش را هم با اندوه و تنهایی گذراند. شاید به همین خاطر است که همیشه از پریشانی گفته و خودش را به مرغی تشبیه کرده که به دام صد بلا افتاده. وحشی بافقی مرد بلند آوازه ی شعر فارسی این روزها حتی در دیار خودش هم غریب است.
حالا بیش از هر زمان دیگری به گوش شنوایی نیاز دارد تا شرح پریشانی و داستان غم پنهانی اش را گوش کنند.
همه ی آنچه که به یادمان می اندازد روزگاری وحشی، شاعر نامی یزد در این شهر می زیسته، آرامگاه او روبروی امامزاده شاهزاده فاضل بود که اکنون در وسط خیابان امام خمینی(ره) قرار دارد! دلخوشی ما و شاید خود وحشی، سردیسی است که به یاد او در پارک وحشی بافقی ساخته اند و آن هم این روزها حال خوشی ندارد.
شاید حالا که برگزاری کنگره ی وحشی هم نزدیک است فرصت خوبی است تا نگاهی دوباره به یادمان این شاعر بزرگ در یزد بیندازیم. یادمانی که باید یادِمان بیندازد روزگاری شاعری همچون وحشی در این سرزمین زیسته است.
مردم، هنرمندان، مسئولان و همه ی کسانی که همه ی عاشقانه های زندگی را با منظومه ی فرهاد و شیرین دوره کرده اید همتی کنید تا سردیس وحشی بافقی تنها نماد حضور او در زادگاهش مرمت و زیبنده ی نامی چون وحشی شود.
من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بیهنگام کردم مبتلا خود را
نه دستی داشتم بر سر نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم اینچنین بیدست و پا خود را
چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را
گر این وضع است میترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را
چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه میداری
نمیبایست کرد اول به این حرف آشنا خود را
ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را
عاطفه ابراهیمی
………….
با تشکر فراوان از آقای حسین مسرت به خاطر ارسال این مطلب
بازدید: ۷۹
امروز يك شنبه 12 ارديبهشت بيت شعري توسط اقاي خواجهاي مجري برنامه صبح يزد از شبكه تابان خوانده شد
تشكر
اقاي خواجه اي بافقي هستند