امام خمینی به ربابه بافقی چه می گفتند؟
“امام خمینی به ربابه بافقی چه می گفتند؟”
انگار حضور بافقی ها بنابر صداقت وشجاعت ومعرفتشان در مراکز قدرت و حتی امنیتی ترین مکانها پایانی ندارد اگر چه بهره مناسبی برای شهر بافق نداشته است. این حضور در دربار زندیه ,صفویه و قاجاریه هم نمود بارزی داشت وچیز تازه ای نیست.ربابه بافقی یکی از زنان بافقی است که در طول زندگی امام در جماران آزادانه به اندرونی ایشان رفت و آمد داشت و در خدمت ایشان و خانوداه شان بود والبته بارها مورد لطف ومرحمت ایشان قرار گرفت.او خاطرات شیرینی از رفتار ومنش امام (ره) بازگو کرده که زیبا وشنیدنی است:
1-
یک روز خانم کسالت داشتند.امام مرا صدا کردند و گفتند:((خانم که تشریف آوردند اینطرف ،با خانم همراهی کن تا اینجا بیایند))امام خیلی مهربان بودند.ایشان بین من که کارگرشان بودم با دخترانشان فرقی قایل نبودند.خیلی به من محبت می کردند.*
2-یک روز در آشپزخانه ظرف می شستم و شیر آب را باز کرده بودم، آقا آمدند و گفتند: «چرا اینقدر شیر آب باز است؟» در حالی که شیر خیلی کم باز بود، با اینکه من خیلی ملاحظه می کردم، باز ایشان به ما تذکر می دادند. گاهی کاهو برایشان می بردم که برگهای دور آن را کنده بودم، آقا سفارش می کردند: «مبادا اینها را دور بریزید.» عرض میکردم: «آقا خاطرجمع باشید ما با اینها سالاد درست می کنیم. آقا وقتی برای کاری از اتاق بیرون می آمدند اول تلویزیون را خاموش می کردند و بعد از برگشتن دوباره روشن می کردند. خیلی ملاحظه می کردند که اسراف نشود.
3-کبری خانم ،مسئول پذیرایی از امام رفت مرخصی.چون مسئولیت آقا جوری بود که باید درست رفتار بشود و هیچ چیز فرق نکند ،من خیلی ناراحت بودم که آیا می توانم این کار را انجام بدهم یا نمی توانم.ما چهار روز مرخصی داریم.کبری خانم می خواستند چهار روز بروند مرخصی.بعداً مسئولیت گردن من بود.من وقتی رفتم پیش امام ،سرشان را بالا کردند و گفتند:((ربابه زحمتت زیاد شده))گفتم:((آقاجون من جونم را می خواهم فدایتان کنم.فقط می خواهم جوری باشد که شما راضی باشید)).و روزی هم که کبری خانم برگشتند من می دانستم ،ولی پیش آقا چیزی نگفتم.آب میوه را که بردم آقا گفتند:((ربابه!حالا برو استراحت کن.کبری خانم تشریف آوردند))گفتم:((آقاجون از دست من راضی هستید؟))سرشان را بالا کردند و خندیدند گفتند:((خوب بودی.من راضی هستم)).کتابی که دستشان بود من حواسم بود بروم از دستشان بگیرم.می رفتم دنبالشان بگیرم به من می گفتند:((نه ،من خودم میاورم)).ولی من بازهم دنبالشان می رفتم تا دم اتاقشان.من چون با احترام می خواستم بگیرم جلوتر نمی رفتم.پشت سر ایشان بودم.همین جور که می رفتم ،برگشتند و گفتند:((ربابه ،سحری چیز خوب می خوری؟اینجا ناراحت نباشی یا بهت بد نگذره))من می گفتم:((نه ،آقاجون ،اینجا منزل شما که به کسی بد نمیگذره)).همه اش حواسش به کارگرش بود.همه اش می خواست یه جوری باشد که من راضی باشم.غذاهایی که برایشان می بردم ؛مثلاً وقتی سیب را برایشان پوست می کندم یک خورده اش زیاد می آمد یا کلاً هرچی برایشان می بردم می گفتند:((این برای من تنها نیست ها،برای شماها هم هست.
سید محمد میرسلیمانی بافقی
سید جان دستت درد نکنه که به فکر بافقیها هستی ممنون