وقتی ما بچه بودیم

دسته: فرهنگی، هنری، مذهبی , مقالات
۲۱ دیدگاه
یکشنبه - 16 تیر 1392

 

این مطلب و پسرایی بخونند که نمی دونند کتیرا رفتن یعنی چه، دستشان به خاطر خشت زنی سر کوره یا دروکردن تاول نزده ،دخترایی بخونند که گِل رختشویی نمی دونند چیه ، هیچ وقت به خاطر باد نذله تخم مرغ به سرشون نمالیدن ، خانمهایی بخونند که نمی دونند یخ حوض رو شکستن و کهنه بچه و لباس شوهر را شستن یعنی چه و هر گز دستشان یخ نکرده ، این مطلب رو آقایانی بخوانند که برایشان قابل درک نیست با الاغ و اسب و شتر مسافرت رفتن .جوانان عزیز، دخترا و پسرای خوبم ، پدر و مادرای جوان اگر گهگاهی کنار پدر بزرگ یا مادر بزرگتا ن بنشینید و از خاطراتشون بشنوید به خدا هرگز ناشکری نمی کنید و به خاطر نداشتن یخچال سای بای ساید با پدر و مادر و همسرتان دعوا نمی کنید واقعا ما چه جوری بزرگ شدیم شما چه جوری.

ما بچه های کارتون های سیاه و سفید بودیم ،کارتونهایی که بچه یتیم ها قهرمانهایش بودند ،اصلا تلوزیون ما یک کانال بیشتر نداشت و اونهم از ساعت 6 شروع میشد و ده شب تموم ،ما پولهایمان را می ریختیم توی قلک های نارنجکی و می دادیم بابت آش حسین ،یا نیمه شعبان و عید که میشد  مدرسه هایمان را تزئین می کردیم راستی اون موقع شارژ نبود که همه پولهایمان بدیم شارژ بخریم بفرستیم برای کسی که نمی شناسیم یا ندیدیمش.

توی روزنامه دیواری که می نوشتیم همیشه از مادرامون و پدرای زحمت کشمون یه چهره ی مهربون می کشیدیم یا رمز جدول روز نامه دیواریمون کلمه مادر یا پدر بود ،آدمهای لباس سبز ریش بلندو ابرو پر پشت قهرمان های داستانهایمان بودند  مثه الان نبود که پسرا زیر ابرو بردارند مافکر می کردیم هرچه سبیل و ریشمان بلندتر باشه قیافه هامون مردونه تره ،آنروزها  که ما بچه بودیم وقتی که انشا می نوشتیم  هیچکدام ازشخصیت های داستان ها و انشا ی ما شکمهای قلمبه نداشتند وقتی تو فیلمها آدمهای شکم های قلمبه را  می کشتند توی سینما برایشان سوت می زدیم  .

وقتی ما بچه بودیم ما چیپس نداشتیم که بخوریم وقتی که خیلی پولدار می شدیم می توانستیم پفک نمکی بخریم تازه چند نفری دونگی یه بسته می خریدیم مثه بچه های حالا نبودیم هرچی اراده می کنند برا شون می خرند و نمی دونند که حافظ گفته ( ناز پرورده تنعم نبرد راه به دوست ** عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد )    ما که بچه بودیم بهترین وسیله ی بازیمون  منچ بود  حتی آتاری نداشتیم که بازی کنیم ولی حالا کامپیوتر ، تبلت  ،موبایل میلیونی و… ما که بچه بودیم  ما ماهواره نداشتیم ، ویدیو نداشتیم  اگر بود رادیویی بود که جرات نداشتیم بهش دست بزنیم فقط ساعت هشت شب بابا روشنش می کرد و ما فکر می کردیم جای به این کوچکی چگونه یک نفر داخلش هست تا حرف بزند ولی حالا شماها در هر اتاقی یک دستگاه ماهواره ، سی دی ، اینترنت پرسرعت دارید ولی بیسواد تر ، بد خط تر  پر توقع تر و .

ما که بچه بودیم نمی دانستیم پیتزا چیه ،کافی شاپ کجاست ، مکانی به نام پاتوق نبود یا اگر بود کمتر از بیست سال حق ورود نداشتند ،ما را رستوران نمی بردند که بدانیم جوجه کباب چه شکلی است  ،ما بهترین ساندویچ مان مالیدن روغن نباتی روی نون بود ولی حالا انواع فست فودها شکم ها را مثه بشکه نفت کرده ما خیلی قانع بودیم به خدا  و خیلی محجوب بودیم  صحنه دارترین تصاویر عمرمان عکس خانم های مینی ژوب پوشیده بود توی مجله های قدیمی جوانان و زن روز بود یا زنانی که موهایشان باز بود توی کتاب های آموزشA.B.C.D زنهای فیلمهای تلوزیون ما توی خواب هم روسری سرشان می کردند حتی توی کتابهای علوممان هم با حجاب بودند ما فکر می کردیم بابا مامان هایمان ما را با دعا کردن به دنیا آورده اند.ع

اشق که می شدیم رویا می بافتیم موبایل نداشتیم که اس ام اس بدهیم کسی تلفن نداشت اگر هم کسی داشت جرات نداشت شماره بده مبادا گوشی را بابا برداره ما خودمان خودمان را شناختیم ،بدنمان را جنسیتمان راهمه چی یواشکی و در گوشی بود ما روانشاس و مشاوره مدرسه و خانواده نداشتیم هیچکس یادمان نداد  ولی با همه مشکلات و نداشته هامون هنوز جسارت نمی کنیم پایمان جلوی بابا و مادر دراز کنیم ، روز ی هزار بار می گوییم خدایا شکرت ، دخترا و پسرا مادرا و پدرای کم صبر امروزی کمی به این سیاه مشق هایی که نوشتم فکر کنید شاید به دردتان بخورد

                                                                                                                                                      قصه گوی غصه های شما

                                                                                                                                                      عباس ابراهیمی خوسفی


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۲۴۵
برچسب ها:
دیدگاه ها
محمد رضا این نظر توسط مدیر ارسال شده است. یکشنبه 16 تیر 1392 - 8:29 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

درود بر قصه گوي ما
خيلي جالب بود عين حقيقت

سعید این نظر توسط مدیر ارسال شده است. یکشنبه 16 تیر 1392 - 8:45 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

سلام
اقای ابراهیمی خیلی خوب گفتید اما می دانید چرا اونموقعها اونجوری بود و حالا اینجوری؟فقط یک کلام نان حلال.باباهای ما نون زحمتشون را می اوردند خونه.تو نانوایی حدیث کسا میخوندند.حالا نون زیر اب زنی همدیگه و خوار کردن همدیگه و پست گرفتن و حق هم خوردن را می بریم میدیم بچه هامون میشن اینی که گفتید .تو نانویی بالا سر نون برکت خدا که من و شما میخوریم ترانه میذارند به خدا قسم رو نون اثر میذاره.یادتون است درس همه جا به نوبت تو کتاب فارسی.حالا کی این چیزها حالیشه.فقط نان حلال اگر دیدی سلام ما را بهش برسان

پورفلاح این نظر توسط مدیر ارسال شده است. یکشنبه 16 تیر 1392 - 8:57 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

با عرض سلام وخسته نباشی حرف دل ما را زدی ای کاش که جوانان ما می توانستند بفهمند

دايي رضا این نظر توسط مدیر ارسال شده است. یکشنبه 16 تیر 1392 - 3:16 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

قصه جالبي بود. واقعااون روزا يادش بخير من نه سالم بود تنهايي ميرفتم صحرا يه گله گوسفند رو سيرشون ميكردم يه كرت بزرگ درو ميكردم وبرميگشتم حالا پسر چهارده سالم نون براخونه نميگيره آقاي ابراهيمي اجازه بدين ازاين پس شمارو دائي عباس خطاب كنيم وقصه گوي ماباشيد قصه خودمون وشهرمون كه فكركنم كم كم بايد فاتحشو بخونيم

بچه قدیمی این نظر توسط مدیر ارسال شده است. دوشنبه 17 تیر 1392 - 8:44 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

قدیمی ها یک سری اشتباه ها تو کارشون بود و جوان های این دوره اشتباه هایی دیگری را انجام می دهند. برخی از کارهای آنها هم درست است اما ما اشتباه فکر می کنیم و تصور می کنیم که کار آنها اشتباه است.
به هر صورت داستان همان فردی است که به بچه اش گفت برو عقب از پشت بام نیفتی پایین. بچه اش انقدر رفت عقب که از آن سر بام افتاد.
یادم هست آخر سال تحصیل بود من از پدرم پول خواستم کتاب بخرم زد زیر گوشم و گفت می خای من را فریب بدی. آخر سال و کتاب؟
تا الان بیشتر از کل کتاب و دفترهایی که بابام برام خریده من برای پسرم خریدم.

محمد این نظر توسط مدیر ارسال شده است. دوشنبه 17 تیر 1392 - 8:52 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

زیبا نوشتید آقای ابراهیمی
شادباشیدوسلامت

حسین این نظر توسط مدیر ارسال شده است. دوشنبه 17 تیر 1392 - 12:32 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

احسنت به این ذوق و قلم

شهاب این نظر توسط مدیر ارسال شده است. دوشنبه 17 تیر 1392 - 11:40 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

سلام زیبا بود دایی عباس

استاد.N این نظر توسط مدیر ارسال شده است. سه‌شنبه 18 تیر 1392 - 7:23 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

سلام آقای ابراهیمی خیلی زیبا بود،یعنی معرکه بود.لطفادیگه هم ازاین مطالب زیباتون بنویسید.

fayeze این نظر توسط مدیر ارسال شده است. پنج‌شنبه 20 تیر 1392 - 8:45 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

سلام
واقعا حقیقت همینه. شاید بچه های امروزی نپسندند ولی حقیقت است.

مهدی راشدی این نظر توسط مدیر ارسال شده است. پنج‌شنبه 20 تیر 1392 - 11:29 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

صبح ساعت ۷ از خواب بیدار می شدیم، گاز نبود که. بخاری نفتی پت پت می کرد، سر چراغ علاءالدین هم یه قوری زرد بود، چایی صبحونه مون بود.یه شیشه شیرایی هم بود صفی می دادند، با در آلومینیومی،. صبونه می خوردیما…. بربری تازه، پنیر تبریزی (در پاره ای از مواقع حلوا شکری عقاب) کره پاک، خامه گاوی( یه سری خامه های صبحانه بودن که روش عکس یه گاو کشیده بود، قیمتشم ۲ تومن ۵ زار بود)یه چای شیرینم آخرش می خوردیم، سردم نمی شد لا مصب، دیرمون شده بود، آخرشم همیشه می ریختیم تو نعلبکی یخ یخ می خوردیم می رفتیم مدرسه.
حالا رسیدیم مدرسه، ۱۰ دیقه دیر رسیدی که خازن جهنم واستاده جلو در نمیذاره بری سر صف، باید واستی خط کش بخوری بعد بری، ولی اگر بچه خوبی باشی می ری سر صف. (یه وقت فک نکنید من از اون تنبلا بودما)
آخ آخ آخ – واقعاً که چه زود دیر می شود
ممنونم از مطلب قشنگتون

baghaal این نظر توسط مدیر ارسال شده است. جمعه 21 تیر 1392 - 12:44 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

salammm daghighan ma chizaye nadashtim amma shanss dashtim ke oon lezat sade zistan ra alan montaghel konim damm shoma garmm dost aziz

محمد مهدی این نظر توسط مدیر ارسال شده است. جمعه 21 تیر 1392 - 11:55 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

+ والا ما بچه بوديم همش اون خانوم مجري مهربونه بودا خانوم رضايي!ميگفت: شما… مام ميگفتيم: ما؟ميگفت: بعله شما که نزديک تلويزيون نشستي، يکم برو عقبتر بشين!مام ميرفتيم عقب! بعد ميگفت: يکم عقبتر!آقا مام تا نزديکيهاي در ورودي ميرفتيم عقب که نکنه لج کنه کارتون نشون نده..!يعني يه همچين بووووق دوست داشتني اي بوديم ما..!
تشکر از مطلب زیبایی که گذاشتید .

نگار این نظر توسط مدیر ارسال شده است. جمعه 21 تیر 1392 - 6:35 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

یادتونه بچه که بودیم لواشک غیر بهداشتی میخریدیم میپیچیدیم دور انگشت سبابمون بعد هی انگشتمونو تا ته میکردیم تو حلقمون ؟ چه حالی میداد خدایی …

فاطمه این نظر توسط مدیر ارسال شده است. جمعه 21 تیر 1392 - 6:36 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

یادش بخیر وقتی قارچ خور یا میوه خور بازی میکزدیم و کلی مرحله میرفتیم جلو ، سِیو که نمیشد لامصب ، بعدِ یه مدت دستگاه داغ میکرد و بازی گیر میکرد !
یعنی از شکست عشقی بدتر بود …

محمود رستمي این نظر توسط مدیر ارسال شده است. جمعه 21 تیر 1392 - 6:43 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

يه چيزي كه هميشه از دوران بچگي منو آزار ميده – اختلاف طبقاتي بين منو دوستانم بود – ﻣﺎ پول نداشتيم ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﯿﻢ ﺗﻮﭖ ﭘﻼﺳﺘﯿﮑﯽ ﺩﻭﻻﯾﻪ ﮐﻨﯿﻢ ﻭﺍﻣﯿﺴﺎﺩﯾﻢ ﯾﻪ ﺗﻮﭘﯽ ﺳﻮﻻﺥ بشه و ﭘﺎﺭﻩ ﺵ ﮐﻨﯿﻢ … ﺍﻭﻧﺎیی ﮐﻪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﻭﺗﺎ ﺗﻮﭖ ﻧﻮ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻦ ﯾﮑﯿﻮ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ !!!
اينجاست كه بايد زانو زد و دست پدر و مادر عزيزمان را ببوسيم و قدردان زحماتشون باشيم .
ممنونم جناب آقاي ابراهيمي از مطلب جالبي كه گذاشتيد .

می دی(مهدی) این نظر توسط مدیر ارسال شده است. دوشنبه 24 تیر 1392 - 2:44 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

اونوقتا بجای ماشین شارژی وموتورشارژی یک آفتابگردونو از ریشه در میاوردیم قسمتی که تخمه داشت جدا میکردم وبجای موتور بازی میکردیم وای که چقدر حال میداد

سید ضیاء این نظر توسط مدیر ارسال شده است. سه‌شنبه 25 تیر 1392 - 11:39 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

سلام دایی خیلی قشنگ گفتید یادش به خیر یادمه بابام خدا بیامرز خونه که ساخت یکی کارگر هم نگرفت همه کارش رو خودمون کردیم تابستون که میشد بیکاری معنی نداشت کار کشاورزی خودمون که تموم میشد تازه فک و فامیل تو نوبت بودنند یادش به خیر اما امان از این روزا کاش ما بزرگ نمیشدیم و ارزو نمیکردیم که برای فرزندانمان همه چیز محیاکنیم تا سختیهای ما را تجربه نکنند

می دی(مهدی) این نظر توسط مدیر ارسال شده است. پنج‌شنبه 27 تیر 1392 - 1:20 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

سلام وای چه روزایی بود روزایی که برای خندیدن دلیلی وجود نداشت وسراسر سرور بود ودلگرمی فقط گاهی برای گریه دنبال بهانه ای بودیم …

می دی(مهدی) این نظر توسط مدیر ارسال شده است. پنج‌شنبه 27 تیر 1392 - 1:21 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

یادش بخیر هر چی با این پاک کن ها دفترمون رو پاک میکردم عوض اینکه تمیز بشه بدتر سیاه میشد. ولی من با اون وسایل بیشتر حال میکنم چون منو میبره به دوران خوش کودکی؛ دورانی که حاضرم همه چی رو بدم یه بار دیگه برگردم به اون دوران چون میخوام شاد بودن، خندیدن، بازی کردن، پاکی و بی آلایشی رو به معنای واقعی یه بار دیگه تجربه کنم. چون حالا خندیدن و شاد بودن تو دوران بزر
گسالی اصلا مزه نداره واقعی نیست.

احسان رحیمی این نظر توسط مدیر ارسال شده است. چهارشنبه 2 مرداد 1392 - 12:36 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

خیلی زیبا و دل نشین. کلام شیوا و رسایی دارید آقای ابراهیمی. درسته شما سختیهای خواص خودتون رو تو اون زمان داشتید ولی اون دوران یچیزی داشتید که به همه امکانات امروزی می ارزید و اون دل خوشی بود که شماها داشتید.

You cannot copy content of this page