بافق، سبزوار، کلیدر (2)
همانطور که در قسمت اول این نوشته بیان شد، رمان کلیدر، نوشته زیبا و جذاب محمود دولتآبادی برای ما، مردم کویر، جذابیتهای مضاعفی دارد: برخورد با واژگانی که در لایههای زیرین فرهنگ ما جاری هستند، زیبایی نوشته را دوچندان میکنند؛ واژگانی که شاید فقط برای کویرنشینان قابللمس بوده باشد. در ادامه بخش اول، به چند نمونه دیگر از این واژگان میپردازیم.
توضیح اینکه، اسامی افراد داخل «» ذکر شدهاند.
7- خَلاشه (سیخ چوب، در گویش بافقی به صورت خَلیشه تلفظ میشود)
نمونه الف)
«زیور» چوخا را برداشت، آن را پیش آورد و بیآنکه به «گلمحمد» نگاه کند، آن را روی گردن جمّاز انداخت و کنار رفت. «گلمحمد» دم شتر را از خلاشههای دُرمنه پاک کرد و به این سو آمد. … «گلمحمد» پیش از آنکه براه افسار بکشد، درنگ کرد و خیره به خاک ماند و گفت:
-برای هیزمکندن، پدرم را هم با خودتان بیارید. نمیخواهم بیمرد اینجاها باشید.
نمونه ب)
جناب «چمنداری» که تنش چون شمش نمبرداشتهای کش و قوس میآمد، شانه از رختخواب واگرفت، به نارضایی نشست و گفت:
-اقلا فانوسی گیرا کن بیار تا آدم پیش پایش را ببیند. شبکور میشود آدم!
«بلقیس» کبریت و فانوس آورد، به یک خلاشه چراغ و هیزم را گیراند و خود چوب کلهای به دست گرفت تا شاخههای درهم شکسته هیزم را بر هم اندازد.
نمونه ج)
اجاق سنگی میرفت که خاموش شود. مرد افغان برخاست و بال پیراهن از خار و خلاشه پر کرد و آورد و بار دیگر آتش را برافروخت. دمی دیگر خورشید سر میزد و روز میرسید و مردها برمیخاستند. روز، چه در خود داشت؟
-تو نخفته بودی، بلوچ؟
صدای «گلمحمد» مرد افغان را از خود بدر کرد…
8- طاغ (نوعی بوته و هیزم بیابانی)
نمونه الف)
«بابقلی» … به «شیدا» گفت:
-میخواهم راهیات کنم به طاغزار. مردش هستی؟
«شیدا» زیرچشمی به «نادعلی» نگاه کرد و گفت:
-چرا نباشم؟ مگر طاغی آدمخوار است؟
«بابقلی» گفت:
کُنده طاغ را در شهر خوب میخرند…حالا برو به فکر وصله پینه جهاز و کپان شترهایت باش…
نمونه ب)
پشته، کال، ماهور. بر پای ماهور، سرپناه «عمومندلو». شترها کناری خسبیده و دو اسب -ابلق و شیریرنگ- آن دست سرپناه، کنار شاخههای طاغ، یله بودند. اسبها را «موسی» و «ستار» به یک نگاه دریافتند و به هم نگاه کردند. «موسی» در خود درنگ کرد و به زیر پوست چهره «ستار» خندهای دوید که در جا نگاهش داشت.
-کی هستید شما؟
«ستار» و «موسی»، بیدرنگ و اراده، ایستادند.
9-دودلاخ (گرد و خاک، در گویش بافقی به صورت دولاخ یا دولَخ تلفظ میشود)
نمونه الف)
صدای سم اسبش برآمد. سم خسته بر برف. خفه و آرام. پس، اسب و سوار به هم پیوسته، گرهی دودلاخ، نمودار شد. تنورهای کبود در پوشش بارش پیچان برف.
نمونه ب)
سکوت، «استوار علی اشکین» را از کوره بدر کرده بود. شرّش را باید بر کسی میریخت. «کلمیشی»! تسمه دهنه اسب «استوار اشکین» صورت «کلمیشی» را چپه کرد:
-حرکت!
امنیهها بر اسبها نشستند. زنها به دور «کلمیشی» گرد آمدند…دودلاخی از خاک بر رد سواران بر جا ماند.
10- مِسکَه (کره، در گویش بافقی به صورت مَسکِه تلفظ میشود)
نمونه الف)
«ماهسلطان» گفت:
-اهل نماز نیست. دیشب هم نخواند.
«نادعلی» گفت:
-ناشتا که میخورد؟! برو از پشت در صدایش کن!
نان و کاسه مسکه درون مجمعه را، «ماهسلطان» پیش دست پسر گذاشت. سماور را هم کنار کرسی جا داد. برخاست و بیرون رفت تا قاصد «آلاجاقی» را از خواب بیدار کند.
11- چُغوک (گنجشک، در گویش بافقی به صورت چُغوت تلفظ میشود)
نمونه الف)
«قدیر» پوست پیشانی و ابروهایش را جمع کرد، پلکهایش را هم آورد و گفت:
-ببین برادر! به آب و ملکی که داری بچسب! گوش میدهی؟…. کی میتوانست فکر کند که «قدیر»، پسر «کربلاییخداداد» جلودار، روزی به این حال و روز بیفتد؟….اسمش هست که روزی روزگاری پدرم نیم من طلای ناب، ته چکمهاش کارسازی کرده و از مرز روسیه به این طرف آورده بوده. اما حالا چی؟ من چی؟ مثل چغوک بیپر دارم خودم را به این دیوار و آن دیوار میزنم!
نمونه ب)
دو مرد، تفنگها بر سر دست، به درون آمدند. «ماهدرویش» تازه تفنگهایشان را داشت میدید. بلوچ بودند. خطی به تندی تندر بر خیال «ماهدرویش» گذشت. «جهنخان» بلوچ! کارشان با «بندار» باید باشد!
-کجاست «بندار»؟
رو به بام گذاشتند، به «ماهدرویش»… «ماهدرویش» زیر نگاه «جهنخان» از زبان افتاده بود؛ چغوکی در نگاه کفچهماری….
-با تو میگویم! زبان آدمیزاد نمیدانی؟!
12- جَمّاز (شترِ سواری)
نمونه الف)
مردان به زیر آسمان. باران و شب سیاه. «بلقیس» پیشاپیش «کلمیشی» و «صبرخان» بر آستانه چادر، نگاه به رفتن مردهای محله داشت. سواران، دو اسب و یک جماز. باران باید کندی گیرد. آسمان باید وابزند. خالی بشود. بهار است دیگر، دمدمی است.
نمونه ب)
«خانمحمد» خاموش گرفت. دیگر، دادوستد نگاههای عمو و برادر خود را نمییافت. چه میگفتند، اینها؟ تازه دومین شبی بود که مرد، در آسمان آزاد دم میزد…. های…های زندگانی چرا مهلت نمیدهد؟
-تو بر جماز سوار میشوی برادر، یا بر قرهآت؟
«خانعمو» بر اسب خاکستری خود نشسته بود. «گل محمد» پا در رکاب کرد و «خانمحمد» به گردن جماز پیچید.
13- گورماست (نوعی غذا، در بافق از ترکیب شیر و آب انار درست میشود)
«بیگمحمد» و «صبرخان» کنار آتش اجاق سنگی. سوارها رسیدند. «بیگمحمد» خود را در آغوش برادر انداخت. «گلمحمد» سپر سینه برادر را در آغوش گرفت…. گرد آتش نشستند. کتری روی بار بود. شیر دوشیدند. پاتیل گورماست. هارتر از همه، بلوچ افغان. پنداری ماهها میگذرد که نان به سیری نخورده است.
واژهنامه:
پاتیل: ظرف مسی
جهاز: پالان و آنچه بر شتر بگذارند
چوخا: لباس بلند نمدی
دُرمنه: نوعی هیزم
قرهآت: اسب سیاه، نام اسب «مارال»
کال: رود
ماهور: تپهای که در دامنه کوه باشد
مجمعه: ظرف گرد و بزرگ مسی
نماز دگر: نماز عصر
عباس عسکری