مانند جلسات گذشته اقشار مختلف مردم بافق در حال آمدن بودند و خدا را شکر دوباره هم هنوز ساعت به تذکر 18 نرسیده بود که سالن اول هم پر شد و تعدادی از مشتاقان عرصه دانستن مجبور شدند در سالن دوم همایش ، برای شنیدن سخنان دکتر عسکرفراشاه ساعتی بنشینند .
اما موضوع سخن تغذیه و سنتی و اسلامی بودن آن در خوردن و آشامیدن بود و انصافا به درد بخور .
جلسه که تمام شد مانند خیلی از مجالس و محافل از دوستی خواستم نظرش را در این رابطه بیان کند . وی ضمن قدر دانستن این همایشها برای افزایش دانش و البته حل برخی مشکلات مردم ، بهلول مانند سخنش را ادامه داد و مرا به داستان بهلول و آخوند بغدادی رساند :
شیخ لحظه ای ایستاد و گفت : می خواهم از او چند سوال بپرسم . شنیده ام مرد دانشمندی است .دوباره به راه افتاد به نزدیکی تپه رسید . بهلول متوجه نبود و داشت به روبرو نگاه می کرد . صدای شیخ او را به خود آورد : سلام بر تو ای بهلول !
بهلول به پشت سرش نگاه کرد و گفت : در بیابان هم مرا تنها نمی گذارید ؟!
شیخ جلو رفت و گفت : آیا تو بهلول هستی ؟
ـ آری ، اما تو کیستی و با من چکار داری؟!
ـ من شیخ جنید بغدادیم.
بهلول تبسمی کرد و گفت : تو همان شیخ معروف بغداد هستی که مردم را ارشاد می کنی؟
ـ آری. – آیا تو واقعا شیخ جنیدی ؟ ـ آری. ـ بگو ببینم ، چگونه غذا می خوری؟!
ـ اول بسم الله می گویم ، آنگاه از غذایی که جلوی من است لقمه ی کوچک برمی دارم و ان را به سمت راست دهانم می گذارم و اهسته می جوم . هنگام غذا خوردن به لقمه ی دیگران نگاه نمی کنم و هر لقمه ای که می خورم خدارو شکر می گویم و در اول و اخر غذا دستها را می شویم .
بهلول چهره اش را در هم کشید و روی خود را از شیخ برگرداند .
ـ تو راهنمای مردم هستی اما خودت اداب غذا خوردن را نمی دانی !
شیخ فکری کرد و گفت : سخن راست را باید از دیوانگان شنید . ناگهان دید بهلول از بالای تپه سرازیر شده است . از بالای تپه او را دید که با سرعت در بیابان پیش می رود . رو به شاگردانش کرد و گفت : او دارد می رود . تا از ما دور نشده به او برسیم .
بهلول ایستاد با دیدن آنها لبخندی زد و روی سنگی نشست . مدتی بعد شیخ و شاگردانش خسته و نفس زنان از راه رسیدند . شیخ کنار بهلول نشست و گفت : سوال دیگری بپرس تا به تو جواب دهم .
بهلول گفت : آیا سخن گفتن می دانی ؟!
شیخ جواب داد : آری همیشه به اندازه سخن می گویم و بی حساب حرف نمی زنم . مردم را با سخنانم به طرف خدا و رسولش دعوت می کنم . اما زیاد موعظه نمی کنم که کسی از سخنانم خسته و بی حوصله شود .
بهلول از روی سنگ بلند شد . لباسش را تکاند و گفت : تو سخن گفتن هم نمی دانی ! دوباره با قدمهای تند حرکت کردو از آنها دور شد .
صدای یکی از شاگردانبلند شد که: ای شیخ ما بیهوده وقتمان را تلف می کنیم . همه می دانند بهلول دیوانه است . اگر مردم شهر بدانند که شیخ بزرگشان به دنبال سخنان بیهوده ی این دیوانه در بیابانها می گردد ، به شیخ بدگمان می شوند . بیا تا دیر نشده به شهر برگردیم .
شیخ جنید باز هم گفت : سخن راست را باید از دیوانگان شنید . و بدنبال بهلول راه افتاد .
بهلول از پشت سر صدای شیخ را شنید :” صبر کن بهلول ، صبر کن ” به او رسید و گفت : باز هم بپرس . من این بار سوال تو را بدرستی پاسخ خواهم داد .
بهلول گفت : بی فایده است شیخ . من هر چه از تو می پرسم تو درست پاسخ نمی دهی !
شیخ با لحنی پر از خواهش و تمنا گفت : قول می دهم پاسخ صحیح بدهم و گوشه ی قبای بهلول را گرفته و تکان داد :”تمنا می کنم بپرس ، من عاقبت به سوالهای تو پاسخ صحیح خواهم داد.”
بهلول گفت : این اخرین سوال است . اگر پاسخ ندهی باور نمی کنم که تو شیخ جنید معروف باشی . حالا بگو بدانم چگونه می خوابی؟
شیخ به فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه سکوت گفت :” چون از نماز و دعا فارغ می شوم ، لباس خواب می پوشم و انچه اداب خوابیدن از رسول الله (ص) به ما رسیده به جای می اورم .”
ناگهان بهلول از شیخ رو برگرداند . اما قبل از اینکه حرکت کند شیخ جنید دو دستی لباس او را چسبید و گفت :” حالا که پاسخهای مرا قبول نمی کنی تو را به خدا قسم می دهم که پاسخ صحیح را به من بگویی و مرا تعلیم بدهی !”
بهلول تبسمی کرد و گفت :” من سه سوال از تو پرسیدم و تو به هر سه پاسخ دادی ، اما انچه گفتی اصل پاسخ نبود بلکه پاسخهای فرعی بود .
بدان که اداب اصلی غذا خوردن ان است که لقمه ای که می خوری حلال باشد ، اگر لقمه ی حرام را به این اداب که تو گفتی میل کنی حلال نمی شود و سبب تیرگی دل می گردد .
در باره ی سخن گفتن هم اصل ان است که باید برای رضای خدا باشد ، زیرا اگر حرف زدن برای دنیا باشد ، خاموشی از سخن گفتن بهتر است .
اما در باره ی خوابیدن ، باید موقع خواب بغض و کینه و حسد در دل نداشته باشی و به جای ان ، یاد خدا در دلت باشد تا به خواب روی .”