کاش می شد همدیگر را درک می کردیم

دسته: خواندنی ها , عمومی , مقالات
۱۳ دیدگاه
یکشنبه - 29 تیر 1393

علی محمد برزگری

کاش می شد همدیگر را درک می کردیم
زمستان بود و هوا بسیار سرد اما جنگ خونین گویا زمستان را سردتر کرده بود . در خاک روسیه و در شهری کوچک سربازان روسی با تمام وجود از خاک خود دفاع می کردند و ناپلئون بناپارت گویا خود را پیروز میدان می دید . در بحبوحه جنگ ناگهان به طرز عجیبی ناپلئون از سربازانش جدا افتاد و قبل از آنکه بتواند خود را به سربازانش برساند روس ها موقعیت را مناسب دیده و به تعقیب او پرداختند . ناپلئون وحشت زده و حیران کوچه پس کوچه ها و خیابان های پیچ در پیچ را پیمود تا به کوچه ی بن بستی رسید . در انتهای کوچه مغازه ی پوست فروشی کوچکی بود . ناپلئون به سرعت خود را به آن رساند و با التماس و خواهش از فروشنده خواست تا او را پنهان کند . فروشنده دلش به حال او سوخت و در حالی که نمی دانست او کیست برای نجات جان او فورا او را میان دسته ی بزرگی از پوست ها پنهان کرد که ناگهان سربازان روسی وارد مغازه شدند و به فروشنده گفتند : کجاست ؟ کجا او را مخفی کردی ؟ ما دیدیم به این سمت آمد . اما فروشنده با داد و فریاد می گفت : من کسی را مخفی نکردم از مغازه من برید بیرون ! یکی از سربازان مرد را به گوشه ای پرت کرد و فورا شروع به گشتن مغازه کردند . ناپلئون دیگر امیدی به زنده ماندن نداشت و به شدت ترسیده بود . دستانش می لرزید و قلبش گویا می خواست سینه اش را بشکافد . دیگر حتی پاهایش را نیز حس نمی کرد . سربازان همچنان داشتند مغازه را می گشتند اما نه مثل اینکه او واقعا اینجا نبود . پس از مدتی گشتن به سرعت از مغازه خارج شدند . ناپلئون وقتی متوجه رفتن سربازان شد آرام از زیر پوست ها بیرون آمد . کمی آرام گرفته بود که همان موقع سربازانش آمدند و او بسیار خوشحال شد . در همین موقع مرد پوست فروش که تازه او را شناخته بود به ناپلئون گفت : جناب بناپارت من از شما سوالی دارم . در آن هنگام که زیر پوست ها بودید و سربازان در حال گشتن مغازه بودند شما چه احساسی داشتید ؟ با اتمام جمله ی مرد ، ناپلئون برافروخته شد و فریاد زد : ای ابله این چه سوالی است که از من ، امپراطور فرانسه ، پرسیدی ؟ تو با این سوالت قصد تحقیر مرا داشتی ؟ سربازان فورا اعدامش کنید فرمان اعدام را خودم صادر می کنم . سربازان ناپلئون اورا دستگیر کردند و مرد به شدت گریه و زاری و التماس می کرد که رهایش کنند . فریاد می زد من قصد بی احترامی نداشتم مرا ببخشید . اما نه اینها بی فایده بود . چشمانش را بستند و او را در گوشه ای قرار دادند . فقط می شنید که چگونه سربازان به صف می شوند . ناپلئون فریاد زد : افراد آماده . و همه سلاح های خود را مسلح کردند . هدف … . آن مرد نگون بخت دیگر امیدی به زندگی نمی دید . از ترس پاهایش سست شده بود . دیگر نمی توانست حتی نفس بکشد . در آن سرمای زمستان عرق کرده بود و هر لحظه منتظر بود تا باران گلوله ها را در بدنش حس کند ولی سکوت سهمگینی بر آن جا حاکم شده بود . صدای گام هایی را می شنید که به او نزدیک می شد و ناگهان چشم بندش برداشته شد . ناپلئون در حالی که در چشمان مرد خیره شده بود آرام گفت : حالا فهمیدی من چه احساسی داشتم ؟
ای کاش دستگاهی وجود داشت که می توانست احساسات یک نفر را به دیگران منتقل کند تا بقیه نیز بتوانند او را درک کنند اما حیف که تنها دستگاه ، دستگاه طبیعت است . گاه برای درک دیگران ما را در شرایطی مشابه آنها قرار می دهد تا حقیقت احساس آنها را درک کنیم . واقعا ای کاش می شد قبل از این که در مورد دیگران قضاوت کنیم نیز آنها را درک کنیم تا بدین طریق دچار سوء تفاهم نشویم . ای کاش می شد قبل از اینکه از کسی توقع داشته باشیم او را درک کنیم . واقعا اگر ما انسان ها می توانستیم حقیقتا یکدیگر را درک کنیم این همه مشکل وجود داشت ؟
تدوین : علی محمد برزگری بافقی


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۸۳۰
برچسب ها:
دیدگاه ها
ناشناس این نظر توسط مدیر ارسال شده است. یکشنبه 29 تیر 1393 - 7:18 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

پسر دايي دمت گرم افتخار شهري دوست داريم

بافقی این نظر توسط مدیر ارسال شده است. یکشنبه 29 تیر 1393 - 10:50 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

سلام
خیلی آموزنده و قشنگ بود

رضایی محمدرضا این نظر توسط مدیر ارسال شده است. یکشنبه 29 تیر 1393 - 10:56 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

‌علی محمدعزیزبه نکته خوبی اشاره کردی.بزرگان میگویندقبل ازاینکه درموردراه رفتن کسی قضاوت کنی بایدچندقدمی کفشهای اورابپوشی

    دوست این نظر توسط مدیر ارسال شده است. دوشنبه 30 تیر 1393 - 12:17 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

    البته اینو دکتر علی شریعتی میگه

معلم ورزش این نظر توسط مدیر ارسال شده است. دوشنبه 30 تیر 1393 - 5:02 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

آقای برزگری آرزوی موفقیت برایت دارم، التماس دعا. شیرازی

فیروز این نظر توسط مدیر ارسال شده است. دوشنبه 30 تیر 1393 - 8:39 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

مگه ناپلئون فرانسوی زبان روسی بلد بوده که با پوست فروش حرف زده ؟!

    سام این نظر توسط مدیر ارسال شده است. دوشنبه 30 تیر 1393 - 11:28 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

    شاید بلد بوده…
    یا اینکه انگلیسی حرف میزدن!!!

شریعتی این نظر توسط مدیر ارسال شده است. دوشنبه 30 تیر 1393 - 9:11 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

با آرزوی موفقیت و سربلندی برای شما.
امیدوارم همیشه پیروز باشید.

عباس فتاحي بافقي این نظر توسط مدیر ارسال شده است. دوشنبه 30 تیر 1393 - 11:00 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

سام.آفرين.زيبا بود

ماشاالله شمس الدینی این نظر توسط مدیر ارسال شده است. دوشنبه 30 تیر 1393 - 12:42 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

سلام
ممنون داستان جالب بود
وجدان تنها محکمه ای است که به قاضی احتیاجی نداره
کاش تمام کسانی که خواسته یا ناخواسته بهتان،انگ،صفت ناشایست و ….امثالهم به دیگران میزنند یک لحظه خودشون رو جای طرف مقابل بذارن ببینن چه حالی به آدم دس میده بعد .
ایکاش درکنار سیرکردن شکم ها کمی هم به فکر پرورش دادن فکرها کار میشد.

امیر این نظر توسط مدیر ارسال شده است. سه‌شنبه 31 تیر 1393 - 8:53 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

سلام
مطلب خوبی بود.

رحمت این نظر توسط مدیر ارسال شده است. سه‌شنبه 31 تیر 1393 - 9:29 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

با این مطلی در این روزهاکه کودکان زنان و سالمندان مردم مظلوم غزه عراق سوریه را بیرحمانه می کشند ما چه درکیداریم. ایا فقط بایستی به روز قدس اکتفا نمود و اسلام. ایا نبایستی حرکتی خودجوش داشته باشیم.

    مرحمت این نظر توسط مدیر ارسال شده است. سه‌شنبه 31 تیر 1393 - 11:01 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

    خب میشه بگید چه کار می تونیم بکنیم ؟

You cannot copy content of this page