مبارز بافقی آیت الله سید احمد نقیب پوررا بیشتر بشناسیم
آیت الله سید احمد نقیب پوربافقی از همرزمان آیت الله سعیدی و مبارز بافقی که در زمان شاه با نام مستعار در شمال کشور نمازجمعه اقامه می کرد را بیشتر بشناسیم:
آیت الله سید احمد نقیب پور بافقی را بارها خواستم ملاقات کنم ولی قسمت نشد ایشان اگر چه متولد رفسنجان است ولی از طرف پدر به خاندان اجداد اینجانب یعنی آسید سلیمان ونیز خاندان میرهدایی و قائمی های بافق نسبت فامیلی دا شته و با مهاجرت پدرشان به رفسنجان و ماهان در آنجا رشد ونمو می نماید ولی هیچگاه پسوند بافقی خود را تا الان که در۷۷ سالگی است فراموش نکرده است.او پدر شهید سید محمد است و فرزند دیگرشان نیز در کسوت روحانی وحافظ کل قرآن است.خطه شمال کشور بویژه تنکابن وعباس آباد خاطرات زیبا و ماندگاری از این روحانی وارسته بافقی داشته ودارند.ایشان در مصاحبه ای که در دفترشان در متل قوی سلمانشهر انجام شده از خاطرات ومبارزاتشان چنین می گویند:
من سال ۱۳۱۶ در شهر رفسنجان متولد شدم و سالی که قم آمدم مصادف با سال شهادت شهید سید مجتبی نواب صفوی در دیماه سال ۱۳۳۴ بود.در همان شهر خودمان درس حوزوی را آغاز کردم.در رفسنجان آقا سید محمد جواد صرافی به ما درس صمدیه میداد که میخواستند ازدواج کنند و آن سالها آیتالله شهید سعیدی هم که با آقای صرافی قوم و خویش بودند در رفسنجان منبر میرفتند در منزل معلم و استاد ما میهمانی عروسی بود. ما هم در جشن ازدواج استاد شرکت داشتیم، آنجا بودیم و کمک میکردیم و پرده میکوبیدیم.
آیتالله سعیدی که حال مرا دید،پرسید اسم و رسمت چیست و چند سالت است؟ گفتم ۱۷ سال. گفت: چه میخوانی؟ گفتم: “صمدیه” ایشان چیزهایی از من پرسیدند که از سر اتفاق من آن سؤالها را بلد بودم و خوب جواب دادم، ایشان هم خوششان آمد و گفت تو اگر بیایی قم درس بخوانی خیلی بهتر از این است که در رفسنجان بمانی. من در جواب ایشان گفتم، دلم خیلی میخواهد اما آقایمان میگوید همین جا درس بخوان. چون تنها فرزند پسر بودم و ایشان نمیخواست از پیشش بروم. آیتالله سعیدی گفت من بابایتان را راضی میکنم که همین جور هم شد. پدر گفته بود ایشان بچه است و نمیتواند تنها بماند. آیتالله سعیدی در جواب پدرم گفته بود:”با من، من هم درسها و رفت و آمدهای او را زیر نظر میگیرم، و هم برای او حجره میگیرم و…” چنین هم شد.
وقتی به قم آمدم آیتالله سعیدی مرا مجبور کردند که هر جمعه ناهار به خانه او بروم و اگر یک جلسه ناهار نمیرفتم گله میکردند چرا نیامدی؟ از درسها و اساتید من میپرسید و از دور و نزدیک خیلی مراقب من بودند و فقط ایام تبلیغی به سایر شهرها میرفتیم در غیراینصورت همان قم بودیم.
* یعنی با همین آیتالله سعیدی به قیام امام خمینی پیوند خوردید؟
– همه موثر بودند. به هر حال همه طلبهها در قم با این مطالب آشنا بودند و هر سال قبل از ایام محرم و صفر و رمضان عمده بحثها و سفارشها راجع به مسایل سیاسی میشد و ما هم در حد وسع و توانانمان در مسایل سیاسی انقلاب شرکت داشتیم، ولی آیتالله سعیدی شاخص بودندو در حق من لطف فراوان داشتند.
* نام مستعارتان چه بود؟
– من نقیبپور بافقی هستم، منتها به نقیپور وحتی تقیپور معروف شدم و ساواک که رد ما را رسما گم کرده بود اگرچه به شک دو- سه بار تا همین عباسآباد آمدند.همچنین پسر شهیدم را که آن سالها در قم درس میخواند، دستگیر کردند و دو – سه روز هم او را نگه داشتند که بگوید من کجا رفتم، او هم گفت ما اصلا با او قهر هستیم و ارتباطی نداریم و خبر نداریم. او هم از این طریق خودش را نجات داده بود.
…. آمدن من به شمال داستان فراوانی دارد، آقای “قدس” که بعداز انقلاب امام جمعه کلاچای بودند، در ایام محرم و صفر به عباسآباد و روستاهای اطراف میرفتند، ایشان دیدند که مسجد جامع شهر امام جماعت ندارد او نوشتن طوماری و جمعآوری امضاء، به آیتالله پسندیده برادر بزرگوار امام خمینی(ره) دادند و خواستند امام جماعت از قم بفرستند. بعد این طومار را آورده بودند، وقتی نامه را به آیتالله پسندیده تحویل دادند، ایشان از آقای ریشهری خواستند.- آقای ریشهری داماد آیتالله مشکینی است و زمانی که آیتالله مشکینی در ماهان کرمان تبعید بودند از همان طریق با ما در ارتباط بود که مرا هم از همان مدرسه آقای صرافی میشناخت- از این طرف هم میدانست که ساواک در تعقیب من است ایشان موضوع را که به آقای پسندیده گفتند، آقای پسندیده گفتند نقیب پور (یعنی من) برود همین عباسآبادی که مردمش نامه فرستادند. با اسم مستعار هم برود و در قم نماند والا دستگیر میشود.
این شد که به همراه همان نامه آقای قدس وآقای ریشهری هم با من به عباسآباد آمدند و مرا به مردم معرفی کردند
* این موضوع مربوط به چه سالی بود وعلت تحت تعقیب بودن شما چه بود؟
– دو- سه سال قبل از پیروزی انقلاب ؛آن سالها آیتالله مشکینی در کرمان تبعید بودند، ما در محضر ایشان بودیم و با عنایت آن بزرگوار به بخشها و روستاهای کرمان میرفتیم و فعالیتهای سیاسی بر ضد حکومت پهلوی انجام میدادیم که از همان طریق ساواک قم وکرمان مرا هم شناسایی کرده بود. البته در این راه ما چند نفر بودیم که اول آنها لو رفتند و اسم مرا هم آورده بودند.
…..قبل از این که آیتالله مشکینی به ماهان تبعید شوند، من چند سال از قم به ماهان میرفتم و آنجا روضه میخواندم و بعد از این که آیتالله مشکینی تبعید شدند هم رفتم و آنجا دیدم که آیتالله مشکینی جمعهها نمازجمعه اقامه میکنند، بعد از این که من فهمیدم ایشان تبعیدی هستند، خدمتشان رسیدم و گفتم ما در ماهان خانهای داریم خوب است شما آنجا مستقر شوید که کمک کردیم ایشان به عنوان پیشنماز مسجد، خانهای ثابت داشته باشند و ایشان هم آنجا بودند. و من به نمازجمعه ایشان میرفتم و بعدها که به عباسآباد آمدم، برای اقامه نمازجمعه از ایشان هم مشورت گرفتم که گفتند خیلی خوب است.چون برای اقامه نماز جمعه باید از یک متجهد اجازه داشته باشیم.
* اولین نماز جمعهای که در عباسآباد اقامه کردید مربوط به چه سالی است؟
– دو سال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی که اصلا همان اوایل حضور من درعباسآباد بود که به جای سلاح چماق در دستم میگرفتم و خطبهها را اقامه میکردم.
* شما امام جمعه عباسآباد از قبل از انقلاب بودید، برای بعداز انقلاب آیا حکمی از ولیفقیه داشتید؟
– بله تا انقلاب با همان حکم مجتهد اقامه کردم؛ اما چون بعداز انقلاب مجتهد جامعشرایط مسئول حکومت شدند، خدمت امام هم رسیدیم و از ایشان حکم گرفتم. معرٍف من هم در آن جلسه آیتالله مرحوم توسلی بودند، که گفتند حتی من هم درنمازجمعه ایشان شرکت کردم که امام خوشحال شدند وتشویق کردند و مراحل رسمی از طریق دفتر امام انجام شد.
* تا آن زمان که شما نمازجمعه را درعباسآباد آغاز کردید، دراستان مازندران جایی نمازجمعه اقامه میشد؟
– من به یاد ندارم، شاید بود و من نمیدانستم، ولی تا آنجا که میدانم در شهرهای بزرگی مثل یزد و قم خوانده میشد بقیه جاها بعد از انقلاب اسلامی و پس از این که در تهران به امامت آیتالله طالقانی شروع شد، آغاز کردند.
* آیا تصمیم به ماندن را هم از همان زمان گرفتید؟
– آمدن من به شمال اگرچه برای فرار از دست ساواک بود، ولی چون حکم شرعی و نامه بوده و آیتالله پسندیده خواسته بودند، اصل بر ماندن من هم بود.
زمانی به عباسآباد “قم کوچک” یا قمچه میگفتند، رابط شما انقلابیون قم از چه طریق بود؟
– طلبهها و روحانیون فراوانی هرسال از قم میآمدند و خصوصا سیدمحمدشهید خودمان رابط بودند، آن ایام در “اسپیرود کلارآباد” باغی مربوط به مرحوم آقای علیاصغر سلطانی بود. با این که تاجر بود وسرمایه خوبی هم داشت، اما در خدمت انقلابیون بودند به گونهای که دستگاه تکثیر اطلاعیههای حضرت امام را در باغ ایشان پنهان کرده بودیم و تکثیرها نیز همانجا انجام میشد. آن مرحوم ژیانی برای شهید جوانمردی که بعدها اولین شهردار عباسآباد بعد از انقلاب شدند و در دفاع مقدس هم شهید شدند، خریده بود. آن شهید با این ژیان عمده توزیع اطلاعیهها را انجام میداد.البته خانمها هم در توزیع کمک میکردند چون خانمها کمتر مورد تفتیش قرار میگرفتند تا حدی که ایام انقلاب، عباسآباد مرکز پخش اعلامیههای غرب مازندران محسوب میشد و شهرهای مجاور اطلاعیههای خود را از عباسآباد دریافت میکردند.
* پس این اطلاعیهها از قم یا تهران مستقیم به منزل شما نمیآمد؟
– چرا، ما میهمان فراوان داشتیم. شبی در خانه نشسته بودیم دیدیم در میزنند. رفتم دیدم آقا شیخ فضلالله محلاتی و دو سه نفر از روحانیون شبانه به منزل ما آمدند. همان زمان چند نفر از جوانان هم آمده بودند و اعلامیه میخواستند تا توزیع کنند و ما هم به هر یک تعدادی اعلامیه دادیم. البته زیر ظرف کشک یا زیر ظرف خرما بود و یا زیر لباس و حتی شلوار خود پنهان میکردند و میرفتند. آنوقت آقا شیخ فضلالله محلاتی گفت ما از تهران فراری هستیم و برای نجات جان خود اینجا آمدیم و ساواک هم دنبال ماست. ازاین موارد زیاد بود.
*با پیروزی انقلاب اسلامی که دیگر نیازی نبود شما در شمال بمانید، آیا درخواستی برای رفتن به کرمان و رفسنجان ندادید، درخواستی از همشهریهای خودتان نداشتید که باز گردید؟
– بله بود.البته نه از جانب من. سالهای ۳۸-۳۷مدتی تابستانها به ماهان کرمان میرفتم و آنجا روضه میخواندم ومردم هم مرا میشناختند. بعد هم که فراری به اینجا آمدم،تا پیروزی انقلاب ماندم. بعد از پیروزی انقلاب، دو اتوبوس از مردم ماهان با ین انگیزه که حالا که جان آقای نقیبپور در امان است، برویم و او را بیاوریم. آنها هم به عباسآباد و شاید مردم هم آمدند رئیس آنها سیدجلال نامی بود که خیلی هم انقلابی بود. وقت نماز مغرب بلند شد از مردم اجازه خواست، که ایشان به محل خودشان برگردند، واصرار کرد که چند سال هم ماهان پیش ما بودند و برگردن ما هم حق دارند و از این حرفها که بعد مردم عباسآباد نگذاشتند و یکی از جوانان که بعدها در دفاع مقدس شهید شدند، شهید کاوه محمدی، فریاد زد که اگر اینها برای بردن آقای نقیبپور آمدند، من چرخ ماشینهای آنها را پنجر میکنم که نتوانند حتی ولایت خودشان بروند. مردم هم قبول نکردند و آنها دست خالی برگشتند.
*در سالهای انقلاب هماهنگی راهپیماییها چگونه انجام میشد و شما مردم را چگونه مطلع میکردید آیا راههای دیگری جز پخش اعلامیه حضرت امام هم داشتید؟
– بله من از تجارب خودم از سال ۴۲ و در ماهان و رفسنجان استفاده کردم. شیوه من هم این بودکه خودم در جمع همه حرفها را نمیزدم؛ بلکه ۲۰ نفر از جوانان انقلابی را جذب کردم و حرفهایم را به آنها میگفتم و آنها میان مردم مطرح میکردند. البته در جمع هم به گونهای دیگر کار میکردیم خصوصا در مراسم عزاداری که وقتی یکی از اهالی فوت میکرد، قبلا به همان جوانها میگفتم در جمع عزاداران سوالها را در چنین لحظاتی که همه هستند، مطرح کنید و در آن جلسه من پاسخ خواهم داد. یا هرجا جلسهای بود از احکام گرفته تا قرآن، من این سئوالها را آنجا جواب میدادم چون معتقد بودم عمده همین مردم هستندکه در مسجد پای منبر مینشینند، اما منبر حالت رسمی پیدا میکند که من راه فرعی را انتخاب کرده بودم. جوانها هم کار خود را به خوبی یاد گرفته بودند و از این طریق مردم عباسآباد جذب فعالیتهای انقلابی شده بودند.
درجلسات رسمی مسایل کلان حکومت اسلامی و به ویژه عدالت را میگفتم، اما در جلسات غیررسمی درباره قیام ۱۵خرداد و دستگیری امام خمینی سخن میگفتم. لذا جاهای دیگر که هنوزخبری نبود، عباس آباد پیشگام بود و عکس امام و اعلامیه امام اول در همین شهر توزیع میشد و بعد مردم به شهرستانهای اطراف میبردند.
*دوست داریم مقداری از فرزند شهیدتان بدانیم.
– شهید آقاسیدمحمد فرزند اول من هستند که سال ۳۸ به دنیا آمدند و حوزه قم درس میخواند خیلی هم در درس ترقی کردند و ۸-۷ بار هم به جبهه رفتند تا این که در عملیات کربلای پنج به شهادت رسیدند. ایشان در فعالیتهای انقلاب هم مشارکت فراوان داشتند و رابط من با قم بودند.
وقتی ما به عباس آباد آمدیم، سید محمد دبیرستان بودند؛ یعنی جند وقت رفت،اما ادامه ندادند. چرا که در زمان طاغوت، معلمان زن با پوشش بدی در کلاس حاضر میشدند و ایشان میگفتند که ممکن است دینم به خطر بیفتد و به همین علت برای ادامه تحصیل به قم رفتند و به دروس حوزوی مشغول شدند.
در قم سید محمد، با شور و اشتیاق وارد صحنههای انقلاب شد و خیلی پر تلاش، نوجوانان و جوانان محل را به مبارزه برضد رژیم ترغیب میکرد و در پخش اعلامیههای حضرت امام(ره) تلاش مستمر و بیوقفه داشت و در تظاهرات و راهپیماییها کار ساماندهی را انجام میداد و همان کارها را در شمال هم انجام میداد، به طوری که دو مرتبه توسط مامورین ساواک دستگیر و مورد شکنجه قرار گرفت. دفعه اول در رفسنجان و دفعه دوم در قم. یکی- دوسال بعد از پیروزی انقلاب اسلامی همزمان با شروع جنگ در قسمت فرهنگی جهاد سازندگی کرمان مشغول به فعالیت شد و مرتب به جبهه میرفت و با این وجود، به تحصیل نیز ادامه داد. در سال ۱۳۶۰ ازدواج کرد و به پیشنهاد خود صیغه عقدشان نیز توسط امام خوانده شد. بعد از ازدواج دوباره به شهر مقدس قم برگشت و هم ادامه تحصیل میداد و هم در جبهه حضور داشت، تا این که با پیام حضرت امام، این بزرگوار با این تعبیر که با زن و زندگی و هیچ عذری پذیرفته و مورد قبول نیست، تمام وقت خود را در جبههها به سر میبرد. زندگی خود را به اهواز منتقل کرد و در جبهه در قسمت تبلیغات در تیپ امام رضا در جمع بچههای تخریب و همچنین در تیپ ۳۸ ذوالفقار مستقر گردید.او در عملیاتهای والفجر ۸ و کربلای ۵ و۴ شرکت کرد و سرانجام درکربلای ۵ بر اثر شلیک گلوله تانک، شهید شد و به جد بزرگوارش حسین بن علی(ع) پیوست.
ایشان عاشق شهادت بود و هنگامی که پیکر مطهر ایشان را ملاقات کردم از جان،صورت منور ایشان رابوسیدم اگرچه در وصیت نامه خود همانند یک عالم عارف چنین از خدا خواسته بودند که:”پروردگارا، خود میدانی که این بنده ات اگر گناهکار و روسیاه است، ولی همیشه آرزو داشته از بندگان شایسته تو باشد و طبق خواسته و رضایت تو زندگی کند و همیشه سعی داشت در قنوت نمازش بخواند:”الهم وققنا لما تحب و ترضی” تا این توفیق را به او عنایت کنی. خدایا؛از آن زمانی که معنی شهادت را یافتم، آرزویم این بود که مرگم شهادت در راه تو باشد، چرا که “اکرم الموت القتل” و دعایم در نماز این بود “الهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک” حال از تو میخواهمای عزیز مهربان، من را به این آرزویم برسانی و لیاقتی به من بدهی تا انتخاب شوم تو را در حالتی چون حسین ابن علی(ع) یعنی با بدنی خون آلود و جسم تکه تکه شده در راه احیای دین تو ملاقات کنم تا فردای قیامت مشمول شفاعت ائمه اطهار باشم، انشا الله”
*آیافرزندان خودتان هم ملبس به لباس روحانیت باشند؟
– بله من ۵ دختر دارم و ۵ دامادم نیز روحانی هستند، سیدمحمد، روحانی بود. دو پسر دیگرم نیز روحانی وحتی مدرس هستند یکی حافظ کل قرآن هم هست که اکنون در قم اقامت دارند.
توضیح اینکه ایشان دوران بازنشستگی را در شهر قم سپری می نمایند.
سید محمد میرسلیمانی بافقی
در سالهای ابتدای جنگ هنوز نیروهای مردمی آموزش ندیده بودند و سپاه هم هنور به شکلی درنیامده بود که بتواند در جنگ شرکت کند .
یادمان است که صدام بعد از پاره کردن قرار داد الجزایر گفت : ظرف یک هفته در میدان شهیاد سخنرانی می کنم . با اینکه بعد از انقلاب ارتش بسیاری از سران خود را از دست داده بود و شاکله ی آن از هم پاشیده شده بود ولی توانست با رشادت داغ تصرف یک هفته ای ایران را بر دل صدام بگذارد . حتی همین ارتش بود که در سال دوم جنگ خرمشهر را آزاد کرد و صدام را در موقعیت ضعف قرار داد و او تقاضای آتش بس نمود .
رشادتهای نیروی هوایی ایران را نباید از یاد برد . خلبانهایی که با هواپیماهای مدرن خود توانستند برتری هوایی ایران را در جنگ به رخ عراقیها بکشند .
بزرگی در هنگام خروج اجباریش از ایران گفت : ارتش باید برای ایران بماند و در خدمت مردم باشد .