ستایش نامادری

دسته: عمومی , مقالات
۶ دیدگاه
شنبه - 16 خرداد 1394

8
به نام پروردگار عالم که چوپان من است

ستایش نامادری
نویسنده:سیروس قزلباش
تقدیم به بانو (میم)
ستایش برای جشن تولد 7سالگی اش لحظه شماری می کرد مادرستایش پیشنهاد داده بود تا جشن را در ویلای شخصی خودشان در ده بالای یزد برقرارکنند ومقداری وسایل جشن تولد وبادکنک وتزئینات آماده کرده بودند وچون ستایش گیتار زدن را دوست داشت مادر کیک به شکل گیتار برایش سفارش داده بود .
ستایش دختری باموهای فر وجثه ای کوچک که دماغی گرد وچشمانی درشت داشت و دماغش با صورت گردش تناسب داشت وبشتر شباهت به مادر میداد.
پدرستایش یک بازاری سرشناس بود که دارای چند کارگاه تولید ترمه بود که حتی به کشورهای حوزه خلیج فارس صادر میکرد ترمه بافی از چند نسل به او رسیده بود وی علم ترمه بافی را به روز کرده بود ودستگاهای جدید ونقش های کامپیوتری باعث شده بود که نه تنها در یزد بلکه درکشور هم به عنوان یک کارآفرین خوب وتولید کننده عالی شناخته شود. شهرتش اول ترمه باف بود که فامیلی خود را به دانافر تبدیل کرده بود.اقای دانافر مردنسبتا خوبی بود قدی تقریبا بلند با موهای صاف ولاغراندام وکمی سبزه با دماغی کشیده والبته انقدر ابروی پرپشتی داشت که ستایش گاهی به شوخی می گفت:
– بابایی می خواهی ابروهاتو ببافم هاها
– توکه بلد نیستی بگومامانت بیا ببافه هاهاها
– شما پدرودختر چی میگن پشت سرمن.
– هیچی بابا دخترت هوس کرده ابروهای بابایی را ببافه
– راستی خوب گفت یادت باشه این ابروهای پرپیچ وخمو واسه جشن کوتاه کنی
– باشه بابا باشه خانوم جون
– البته بابایی یک روز قبل از جشن کوتاه کن چون زود دوباره در میان هاهاها
– هاهاهاهاها دخترکم یکی ی دونه بابا
ان خانواده خوشبخت بودند اما کسی که از فردای خودش خبر ندارد.
آخرهفته بود آنها وسایل جشن تولد را در صندوق عقب ماشین شاسی بلند وسفیدخود جا دادند وبه همراه همسایه خود تصمیم گرفتند به ویلا بروند همسایه آنها اصالتا اهل شهرستان بافق بودکه سالیان سال به یزد مهاجرت کرده بودند دختر بزرگ همسایه سمیه نام داشت وهنوز ازدواج نکرده بود اما خواهرهای دیگرش ازدواج کرده وخانواده تشکیل داده بودند .
قرار بود صبح زود ستایش وپدر ومادرش زودتربروند وهمسایه انها چند ساعت بعد حرکت کنند وبه ویلا بروند تا در چیدمان جشن تولد ستایش به انها کمک کنند.
صبح اقای دانافر باهمسروستایش حرکت کردند وشهرستان تفت را پشت سر گذاشتند ودرحال بالا رفتن ازگردنه ده بالا بودند.ستایش عقب نشسته بود وکمربند را بسته بود پدر هم ازترس جریمه کمربندرا بسته بود اما مادر ستایش که زنی گوشت الود وچاق بود بابستن کمربند احساس خفگی میکرد بنابرین عادت نداشت کمربند را ببند.
انها درحال رفتن به سمت ده بالا بودند باد نسبتا سردی در حال وزیدن بود پاییز نزدیک بود اخرهفته همیشه جاده تفت بخصوص ده بالا شلوغ واتومبیل های زیادی به ان سو در حرکت هستند وبه ندرت اتومبیلی از ده بالا می اید پلیس راهنماورانندگی هم قبل ازصبحگاه تا ساعت 9 صبح در جاده مستقر نمی شود جاده باریک وهر خودرویی سعی می کند از دیگری گوی سبقت را برهاند وپدر ستایش هم مرتب سبقت بیجا میگرفت وخوشحال می شد که با هر گاز دادنش ده ها ماشین را جا میگزارد مجری رادیو یزدگرچه لعن جدی به خود نمیگرفت اما گاهی رانندگان را به صبوری واحتیاط دعوت میکرد.
اقای دانا فرباز درحال سبقت بود که کامیون خاورنارنجی رنگی که شاید متعلق به 40 سال پیش بوداز سمت ده بالا دود کنان باسرعت به سوی اتومبیل هایی که روبرویش بودند می تازاند.صدای اهنگ قدیمی راننده خاور را تا ده اتومبیل میشنید راننده درحالی که زیرشلورراهرایی برپا وزیرپوش رکابی برتن داشت یک پا روی گاز وپای دیگر جمع شده روی صندلی ودستها را در فرمان براق وبزرگ فروبرده بود وبا بازوهایش فرمان را مهار می کردهمانطور میگازاند وبالا خره بی احتیاطی وغرور راننده کامیون که دوست نداشت کسی در لاین او حرکت کند قرعه بدشانسی را برای خانواده ستایش ورق زد.در حرکتی ثانیه ای در حالی که پدر ستایش باز درحال سبقت بود وفکرمیکرد یک ماشین دیگر را هم می تواند رد کندهدف خاور تندروشد صدای برخورد دواتومبیل خرد شدن شیشه ها جاری شدن خون فریاد وجیغ وبا حسین ویا ابوالفضل در جاده میپیچید وچون کلید اربگ اتومبیل اقای دانافر در حال آف بود اربگ ها هم عمل نکرده بودندوکمربند خانم دانافرهم که بسته نبود جان ان زن مهربان گرفته شد هنوز صدای ترانه دلخراش خاور که معلوم نبود چی میخواند درحالی که اب از جلوبندیش می ریخت وبخار بالا گرفته بود در حال پخش بودوراننده خاور هم براثر دیررسیدن آمبولانس ووقانونهای دست وپاگیر که تا ساعتی طول کشید همسفر مادر ستایش شد…
ستایش شوکه شد واز ترس بیهوش شده بود وپدرش حتی حس بازکردن کمربند را نداشت .
بیمارستان ،سردخانه ؛بازداشت اقای دانافر،ازهمه بدتر مشکلات روحی روانی ستایش را رها میکنیم وبه یک سال بعد میرویم تا خواننده هم مثل من زیاد غم ها را مرور نکند…
یکسال بعد
ستایش با وجود عمه ها وفامیل وبخصوص سمیه دختر همسایه قبول کرده بود مادرش فرشته شده وبه اسمان رفته .سمیه خود را به انها خیلی نزدیک کرده بود ستایش را به پارک وسینما وبازارمیبرد وعمه ستایش هم به خانه انها امده بود واز ستایش نگهداری میکرد پدر ستایش افسرده شده بود ساعت ها در اتاق به عکس زن مرحومش خیره می شد خواهر ش تا می توانست با کمک سمیه همسایه انها از ستایش وپدرش مراقبت میکردند .خانه اقای دانا فر دریکی از جاهای خوب صفائیه بود .
سمیه خود را در دل ستایش جا کرده بود وعمه ستایش هم مناسب میدید که برادش با سمیه ازدواج کند
پدر ستایش میلی به ازدواج دوباره نداشت اما صحبت های دوست وفامیل وخواهروبرادر واشتیاق ستایش،بالاخره پذیرفت.
وازدواج ارام وبی سروصدایی انجام شد ورسما سمیه همسر اقای دانافر شد …
چند روز گذشت که پدر ستایش در خواب کابوس میدید درخواب سمیه را میدید که با چشمان خونی باچاقو ستایش رادنبال میکند وقتی از خواب میپرید زود به اتاق دخترش میرفت دختر را که سالم میدید اهسته کنار تختش مینشست و انگشت هایش را در موهای خودش فرو میبرد واهسته اشک میریخت زنش هم وقتی قصد همدردی داشت اورا دور میکرد امازن چیزی در اب میریخت وبه پدر ستایش میداد خیلی در کارش وارد بود معلوم نبود چه دارویی به اومیدهد که تا صبح اورا خواب میکند .گاهی هم ستایش نیمه شب بیدار میشد ونامادری را میدید که به حیاط خانه میرود ووقتی برمیگردد چشمانش سرخ است…
درهرتقدیربا وجود خوابهای وحشتناک که پدرمیدید بیشترموقع که سرکاربود به بهانه مختلف سراغ ستایش را میگرفت گاهی که بیرون میرفتند انها را تعقیب میکرد وبیشتروقتها ازخواهرش میخواست انجا بیاید اما خواهرش که عمه ستایش باشد به پدرستایش میگفت چون تصادف ومرگ همسر وفوت راننده کامیون برایش سخت بوده باعث کابوس وتوهم می شود ومیگفت که فشارروحی روانی باعث خواب بد دیدن ومشکوک شدن است …
به هرحال سال مادر تمام شده بود وستایش به نامادری عادت کرده بود .جشن تولد ستایش همان روزها بود اما به دلیل سال مادر ومراسم دیگرتولد اورا کمی عقب انداختند یک هفته نشده بود که ناگهان ستایش براثردل درد شدید راهی بیمارستان شد وبستری گردید ستایش را به اتاق عمل بردند تا دکتر معالج ستایش که یکی از نزدیکان انها بود اورا عمل کند .نامادری فرصت رامناسب دید با اتومبیل مشکی رنگ هاچ بک درحالی که عینک دودی زده بود وارد حیاط بیمارستان شد قبل از پیاده شدن در ایینه ماشین نگاهی به خودش انداخت تصمیم عجببی گرفته بود باید کار ستایش را تمام میکرد اهسته از ماشین خارج شد از دری که پرستاران ودکتران وارد میشوند وارد بیمارستان شد خیلی زود به اتاق دکتری رفت روپوش پزشکی برتن کرد دستکشی پوشید تا اثری ازخون روی دستش نماند ماسکی بر صورت زد به طوری که اصلا معلوم نبود او همان نامادری است کمی استرس داشت اما درنگ نکرد وقتی متوجه شد ستایش بیهوش است کنارتختش رفت استرس عجیبی داشت پیشانیش عرق کرده بود بوی اتر والکل ومواد ضد عفونی مرتب به مشامش می رسید صدای بوق بوق دستگاه پزشکی به گوشش می رسید نفس عمیقی کشید چاقویی برداشت واصالت بافقی بودنش را نشان داد باچاقو شکم دخترک بی مادر را پاره کرد دستکش هایش به خون اغشته شد روده دختر را بیرون کشید وتکه کرد وسوی انداخت نفس درسینه حبس شده بود چهره همسرش را پشت پنجره حس می کرد گاهی به چهره دخترک نگاه میکرد اما وقتی کارش تمام شد سراسیمه از اتاق بیرون رفت دراتاق کناری دستکش را درسطل زباله انداخت روپوش را اویزان کرد سراسیمه انجا را ترک کرد وبا ماشینش به بیابان رفت کنار بیابان ایستاد بیرون امد داشت گریه میکرد ازته دل فریاد می زد وعقده های دلش را خالی میکرد گاهی چهره مادرستایش را میان ابرهای سپید حس میکرد که به اولبخند میزند معلوم نبود چرا اینقدر اسم پروردگارعالم را می اورد معلوم نبود چه چیز ازخدای مهربانش می خواهد معلوم نبود چرا چهره مادر ستایش را با خنده حس میکرد …
از سوی دیگر تیم پزشکی بیمارستان که متوجه وضعیت بیمارشده بودند اقدام لازم را بعد از ان کار انجام دادند تکنسین بیهوشی با دستگاه کار میکرد پرستاران خون شکم را پاک کردند وکارهای لازم انجام شد وشکم دختر بخیه زده شد وتیم هرکاری ازدستشان برمی امد انجام دادند وستایش با مراقبت های ویژه بهبود یافت .نامادری وقتی فهمید خطر رفع شده دیوانه وار خنده میکرد مثل ادم های روانی رقص وشادی عجیبی میکرد وخود را به بیمارستان رساند ستایش هنوز بیهوش بود اما دیگر خطری تهدیدش نمی کرد …
چند روز بعد ستایش را به خانه اوردند عمه وبچه های عمه تا چند روز کنار ستایش بودند تا اینکه ستایش کاملا خوب شد ونامادری تصمیم گرفت با اینکه یک ماه از تولدش گذشته جشن مفصلی برایش بگیرد نامادری به پدر ستایش میگفت با جشن تولد روح مادرش شاد می شود بنابراین با کمک اقوام وسایلی تهیه وچون ستایش به گیتار علاقه داشت وکلاس گیتار میرفت نامادری هم مثل مادرستایش کیک به شکل گیتار برایش سفارش داده بود…
جشن تولد در ویلای شخصی در ده بالا گرفته شد زیرا مادر ستایش خیلی انجا را دوست داشت .
نامادری لباس زیبایی مثل پرنسس ها با کلایی مخروطی گرفته بود که ستایش خیلی در ان برازنده شده بود .مهمان زیادی حتی فامیل های نامادری هم از بافق برای تولد ستایش امده بودند.
هشت تا شمع روی کیک گیتار را ستایش چند بارفوت کرد تا خاموش شدند این بار همه تولدت مبارک را خواندند نامادری گل های زرد فصلی را در گلدانی قرار داده بود که درعکس بسیار زیبا معلوم می شدند .
هدیه ها یکی پس از دیگری باز میشد وستایش با هرهدیه لبخندی میزد بعد ازاینکه اخرین هدیه بازشد ستایش وپدر کمی درگوشی صحبت کردند وبعد ستایش جلو امد وبه نامادری گفت :
– مادریک هدیه میخوام بهت بدم
– عزیزم الان موقع گرفتن هدیه است نه دادن.
– این فرق میکنه ی نامه هم نوشتم اگر بد خط نوشتم ببخشید
– عزیزم دخترگلم مگه نمیدونی من هم خطم بده.
همه خنده ای کردند وستایش پاکت را به نامادری داد وازش خواست بازش کند
نامادری نگاهی به پدرستایش انداخت که با سرعلامت دادیعنی بخوان وچشمکی هم زد که ابروی شلوغش پایین بالا شدن .نامادری که ناخن بلندی داشت ولاک زرد خوش رنگی هم روی ناخن هایش برق میزد پاکت را باز کرد وگردنبندی زیبا از طلا در پاکت بود گردنبتد را در دست گرفت وشروع به خواندن نامه کرد بعد خواندن اشک سردی رد سپیدی که از ارایش صورتش تشکیل شده بود برگونه ها افتاد ارایش چشم با اشکها پاک شد نامه را کنارگذاشت دست را دراز کرد سوی ستایش واوهم خود را به بغل نامادری انداخت .
مهمانان واقوام کنجکاوشدند وازپدر ستایش خواستند اگر اشکال نداره متن نامه ستایش را بخواند پدرهم جلورفت درحالی که با یک دست شانه همسرش را ماساژ میداد شروع به خواندن با صدای بلندکرد.

به نام خدا

مامان عزیزم .فرشته خوبم توجای خالی مادرم را که در اسمان فرشته شده را پرکردی این گردنبند مادرم است که باید به گردن تو اویزان شود راستشو بخواهی اول ازت خوشم نمی امد اما وقتی منوبا خودت همه جا میبردی وقتی در درس کمکم میکردی وقتی به مدرسه میبردیم وتا تعطیل میشدم تو حاضربودی موهاموهرروزصبح به ارامی مادرم شانه میکردی ومیبافتی .وقتی شب تو اتاقم می امدی فکرمیکردی خوابم وبوسم میکردی وهرموقع شب حیاط میرفتی ازپنجره نگاه میکردم که دستاتو بالا میگرفتی ودعا میکردی واشک می ریختی …جای مامانمو پرکردی وازهمه مهمتر تو با مهارتی که داشتی اپاندیس مرا عمل کردی وروده عفونی مرا بریدی ومرا نجات دادی .تا ابد ازت ممنونم.
توقابل ستایش هستی توهم بهترین مامان هم بهترین دکتر دنیایی .مامان دکتر.مامان خوبم…

وقتی نامه تمام شد احساس مهمانان جریحه دارشد واشک ریختند .نامادری بهتربگویم خانم دکتر که چشم هایش ازاشک قرمز شده بود ستایش را به اغوش گرفت وپدرستایش هم هردو را بغل کرد واول بزرگترها بعد بچه ها شروع به دست زدن کردند .قاب عکس مادر اصلی ستایش درحال لبخند رضایت کننده روی دیوار بود .

پایان


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۸۳۰
برچسب ها:
دیدگاه ها
سیدان این نظر توسط مدیر ارسال شده است. شنبه 16 خرداد 1394 - 5:35 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

افاسیروس تودیگه کی هستی داشت دست وپام میلرزید اما اخرداستان وافعا تودیگه …..

صابری این نظر توسط مدیر ارسال شده است. چهارشنبه 20 خرداد 1394 - 2:04 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

راستش پایان داستان حال آمدم اما بجز راننده خدابیامرز خاور باترانهش از قسمتها دیگه خوشم نیامد .به هر حال کارتوبلدی .
باز منتظرداستانهایتان هستم جان برادر

ناشناس این نظر توسط مدیر ارسال شده است. پنج‌شنبه 21 خرداد 1394 - 1:20 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

یکی بگه این یعنی چه؟
“…….واصالت بافقی بودنش را نشان داد باچاقو شکم دخترک بی مادر را پاره کرد …..” ؟؟؟؟؟؟
وچه بهتره نویسنده محترم جوابش رو بده.

ر. بافقی این نظر توسط مدیر ارسال شده است. پنج‌شنبه 21 خرداد 1394 - 8:01 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

سلام بااجازه اقای نویسنده
ایشون در شخصیت یک پزشک مهار ومهربان این اصالت بودن را نوشته …..چاقودردست پزشک است نه قاتل .شاید به عنوان سخت پوش بودن وپشتکار داشتن کلمه اصالت را بکاربرده .حالا یکی بگوید اگرمنظورنجات دادن است اگرمهربانی است پس ما بافقی رابه عنوان یک ادم بااصالت نام برده.
بهتره اخر ش را بادقت بیشتری می خواندی که از ما از بهترین ها در دنیا نام برده .
قزلباش کارت درسته.من عاشق سبکت و قلمتو قلبتم.

سید امین رضوی این نظر توسط مدیر ارسال شده است. دوشنبه 25 خرداد 1394 - 9:52 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

داستان فوق، به نظر شخصی من، از ارزشهای نویسندگی تهی بود. کلمات بافق و یزد و بافقی بودن صرفاً برای اینکه دلیلی برای نشر در یک سایت بافقی در خود داشته باشد، به داستان اضافه شده بود. یک نوع نوشتن تصنعی که انگار لطیفه ای یا چیستانی را برای خواننده ای که 5 دقیقه از وقتش را برای خواندن یک متن، می گذراند، بیان می کند. تعلیق داستان از اوایل آن تا انتهای آن، نسبتاً خوب است اما پایانی به غایت مبتذل و بی ارزش، این تعلیق را به یک “پوزخند” تبدیل می کند. چه خوب بود که نویسنده محترم، برای احساس و تفکر خواننده ی خود، ارزش قائل شود. اگر این متن را برای یک کودک هفت هشت ساله نوشته باشند، قابل دفاع و حمایت است اما برای یک سایت با مخاطب همگانی، نوشته ای بدون ارزشهای داستان نویسی است. امیدوارم سیروس قزلباش که رگه هایی از استعداد در نوشته اش به چشم می خورد، با پختگی بیشتری، بر روی داستانهای بعدی خود، کار کند.

لاک غلط گیر این نظر توسط مدیر ارسال شده است. پنج‌شنبه 28 خرداد 1394 - 4:10 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

در نوشتن دقت کنید. گوی سبقت را برباید و……………

You cannot copy content of this page