دیده شود، دیده شود

دسته: عمومی
۲ دیدگاه
چهارشنبه - 25 شهریور 1394
“ممل” داشت تو کوچه راه می رفت و قری تو کمر می داد، گاهی هم با خودش می گفت: ” باید دیده شود” گاهی هم بشکون می زد و نیشش تا بناگوشش باز می شد! خلاصه تماشایی شده بود! بچه های همسایه هم دنبالش راه افتاده بودند و می خوندند: ” مملی بگو دیده شود، حالا که دیده شود چها شود!”
“آقاتقی” از تو‌کوچه رد می شد تا این وضع را دید، فریاد زد: “ممل مگر عقلت پاره سنگ برداشته یا خدای نخواسته سرت به جایی خورده! این چه کاری هست! دست بردار مرد! زشته! قباحت دارد! این کارها حد دارد! داروغه و مدعی العموم ببینند حد را فی المجلس جاری می کنند”
ممل که انگار تازه دو زاریش افتاده بود، ناگهان سرجاش خشکش زد و گفت: “دیده شود؛ مگر حرف بدیی هست!”
آقاتقی گفت حرف بدی نیست؛ اما این بشکن و بالا و پایین پریدنت چیه؟!
ممل گفت: آقاتقی چند رور پیش “معاون کدخدا” اومده بود توی آبادی برای افتتاح طرحها، کدخدا کوچیکه گفت بهش که حالا که اومدین یه پولی و یه اعتباری و بودجه ای هم بزار کف دست ما روسیاهان تا ده را آباد کنیم!
معاون گفت: نمی توانم و عجله دارم و به ده همجوار” به اب “باید بروم! آخه باید سری به فک و فامیل هم بزنم و وقت تنگ است. کدخدا کوچیک باز اصرار کرد؛ معاون هم روی کدخدا را برداشت و بادی در غبغب نازنینش انداخت و گفت: حالا که اینقدر می گویی، سعی می کنیم توی این سفر “این آبادی دیده شود.” حالا من هم دارم می گم؛ دیده شود،دیده شود…!
افق کویر

پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۴۳
برچسب ها:
دیدگاه ها
عجب این نظر توسط مدیر ارسال شده است. پنج‌شنبه 26 شهریور 1394 - 7:46 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

الان منظورتون کیه ؟

ط.س این نظر توسط مدیر ارسال شده است. شنبه 28 شهریور 1394 - 9:41 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

يه داستان بسته و گُنگي بود …..

You cannot copy content of this page