وحشت از جن در زیرزمین(قسمت اول تسخیر شده )

دسته: مقالات
۱۱ دیدگاه
چهارشنبه - 25 آذر 1394

 

وحشت از جن در زیرزمین

وحشت از جن در زیرزمین دستانش مانند مشتی کرم خاکی که ول ول می خورند دست حنا را گرفت وانگشتان که چون کرم می لولیدند از دست بالا وبالا امدند تا صورتش را احاطه کردند.

پدرنرو وقتی برگردی دوست ندارم من از تو بزرگتر باشم نرو نرو جن ها اذیتت…

            

    

 

 

خواندن این داستان برای افراد زیر 18 سال ومسن وانان که بیماری عصبی یا تکلیف پزشکی دارند. بخصوص شب وقبل از خواب توصیه نمی شود زیراممکن است که برانگیختگی فکری وبیخوابی به دنبال داشته باشد.


   با یاد خدا اشک درچشمانم جاری می شود احساس میکنم اوچوپان من است اگردرزندگی حس شجاعت به جای حس ترس و وحشت غلبه کند هیچ چیز ترا درمانده نمی کند واگرازشجاعت برای شاد کردن دل دیگران استفاده کنی پروردگارعالم تنهایت نخواهد گذاشت شایدگاهی دل تنگ شوی اما دلشکسته نخواهی شد.

خدایا انسان ها را به ارزوی قشنگشان برسان … ومن را.

چشم من ازتو روشن فردا میای پنهانی

بر اسمان دویدن دور ازغم و حیرانی

 

مقدمه

   کوروش سه دختر داشت مردی میان سال چشمانش سبز یشمی ابرو هایش خوش فرم  لاغر با قدی متوسط موهای جو گندمی  صورتی ظاهرا خشن اما قلبی مهربان تر از یک مادر.مردی که هر کس بخصوص خانم ها با او هم کلام میشد مجذوب کلام اش میشد کنارش بودن آرامش خاصی به دنبال داشت مال دنیا هیچ ارزشی برایش نداشت شاید بخاطر این که همیشه همه چیز برایش مهیا می شد درواقع تافته ای جدا بافته بود که انگار خداوند از آنها یکی خلق کرده گویی از مصالح ای غیر از گوشت و استخوان خلق شده بود بدنش به گونه ای بود که از خورشید و ماه و ستارگان انرژی می گرفت و ماهی یکبار بدنش مملو از انرژی می شد که حتما بایدآن را تخلیه می کرد همیشه به آدمهای آشناانرژی میداد زیرا می ترسید کسی از رازش سر در آورد و مجبورش کنند  تا انرژی هایش مدام مصرف گردد  واز پا در آید او می دانست در طایفه  آنها از هر نثل یکی چنین می شود پسر عمه پدرش  مانند او دارای چنین انرژی بوده که براثر انرژی دادن بیش از حد سرطان معده گرفته بودوبه روستا رفته بود وتوانسته بود بدن خود را ترمیم کند در انجا زنی بیوه وجوان گرفته بود ودرسن هفتاد سالگی صاحب دوفرزند دختر وپسر سالم شده بود زیرا این گونه افراد تا اخر عمر تمام نیروی های جوانی خود را دارند درواقع او با قدرت عجیبی که داشت می توانست آدم سرطانی ولاعلاج ،فلج …را شفا دهد و حتی بیماری بعضی را تشخیص می داد می دانست چند سال دیگرفلان کس فلج یا سکته یا الزایمرو…به سراغش می اید.اما نباید اینده را برای کسی باز گو کندتنها مشکلش این بود که انرژی دادنش مشروط بود درواقع اجازه دادن انرژی به هرکسی وجود نداشت وزمانی برایش تعریف می شد. پدر بزرگ کوروش کتابهای قدیمی ودست نوشته برایش جا گذاشته بود که اشکال گوناگونی ازانواع جنیان درکتاب کامل به چشم می خورد ونوشته شده بود همه جن هاکه شکل انها  در کتاب بود ازانسانی که دارای انرژی هستندوحشت دارند.در کتاب بزرگ  وکهنه که کوروش داشت در صفحه هشتاد ویک نوشته شده همه جنیان با خانواده آدمیهای خاص مثل کوروش کاری ندارند بجز جنی به نام کلاه تره پیج که نام اصیلش کچیگپ امده بود به معنای کلاهی ازجنس گوشت مثل پارچه بر سر. این جن سری بزرگ که به جای مو کلاهی که در واقع عضوی از بدنش بودکه حس داشت ومانند کلاهی گوشتی که درواقع پرده ای از گوشت نازک دور سرش  پیچیده شده تا مثل کلاهی گرد شده بنظر اید اگر سوزنی به ان کلاه فرو برده می شد درد داشت و دوگوش از کنار کلاه وارش  بالا رفته و قسمت بالای گوش ها مثل طنابی که پیچیده شده تاب داشت  گوش وکلاه و سرمثل گوشت پخته بود. دماغش از بین ابروها برامدگی غیر طبیعی مانند قوزداشت چاق  کوتآه قد سم و دم دار…البته نوع مونث این جن ها همه چیزش مانند جن مذکراست فقط به جای کلاه رشته هایی از گوشت اویزان است مانند گوشتی که از پنجره چرخ گوشت در حال بیرون امدن وایزان شده وچاق تر وباسنی بزرگتروعقب تر ازبدنش دارد که بدنش رابدقواره ترمیکند دامنی تا پایین زانو اما پشمالودوفاقد دم است شاید هم دم کوتاهی دارد که زیر دامن پشم الودش پنهان شده سینه وشکم بزرگ باصورتی سپیدوچشمان درشت ومژه هایی فروبلندودماغی گوشتی اما بلند وحالت مونث بودن در صورتش مشهود است این نوع جن ها از طایفه شیاطین هستند وتنها جنی هستند که قدرت ویران گری عجیبی دارندبراحتی درختی کهن سال را می توانند از ریشه در اورند یا با مشت دیواری را فرو ریزند وبه اشکال گوناگون در ایند ولی نمی توانند به انسانی چون کوروش اسیب برسانند واز طرفی هم انها برای عمر طولانی و مقاصد شیطانی به انرژی اونیاز دارند با گروگان گرفتن زن یا فرزندش او را مجبور می کنند تا برده انها شود واز انرژی او برای مقاصد شیطانی استفاده کنندالبته اگر شخص به اسارت گرفته از ترس قالب تهی نکند.

   نوعی دیگرازجن به نام مردزما وجود دارد که فقط یک جنس از انها خلق شده انها نیز عاشق مردانی هستند که انها را بدزدند وتا اخر عمر ان را همسر خود قرار دهند اما انسان های معمولی چون بعد از جوانی رفته رفته قدرت فیزیکی خود را از دست می دهند برای انها مناسب نیست انها به دنبال ادمی هستند که دارای انرژی باشد تا او را اخفال کنند وبعد از نزدیکی فرزندان انها از یک جنس مونث بوجود می اید . معنا ومفهوم مردزما درفرهنگ لری یعنی جن مونث که مردان خاص را اسیر میکند قدی دومتری دارد لاغراندام بسیار زیبا همیشه لباس سپید برتن دارد موهایش تا کمر اویزان است چشمان درشت وفسفری رنگ دارددر بیا بانها نزدیک روستا می نشند وچون چشمی بسیار قوی دارد به مردان خیره می شود وگریه می کند اشکهایش مانند فسفر دانه دانه به زمین میریزد مانند کرم شبتاب وقتی به زمین برخورد کرد به ذرات ریزی تبدیل شده وپراکنده می شود ومی درخشد مانند فشفشه که در عید های پاک وجشن ها اتش می زنند . سپس او ناله می کند برای تنهایی دلش ترانه می خواند شبی به یک جا می رود وبیشتر کنار روستاها وشهرهای کوچک می رود در طول هزار سال عمرش انقدر این گریه شبانه را تکرارمی کند تا مرد خاصی را پیدا کند ادم های خاص که البته دردنیا تعداد نادری وجود دارندبادیدن اشک های مردزما به خیالشان چیزی درخشنده است اگر به ان محل خیره شوند طولی نمی کشد که مردزما به شکلی بسیار زیبا به بهانه ای کنار مرد می اید وخود را به شکل زنی بسیار زیبا می اید دلش را می برد وچون مردان خاص توانایی در مقابل چنین زن زیبا وقد بلند وکمر باریکی ندارند تسلیم می شوند وناگهان سرازدنیای جن ها در می اورند البته انهایی که دل به مردزما می دهند معمولا ناراضی نیستند زیرا او با قدرت اعجاز انگیزش ان مرد را خوشبخت می کند وبرعکس اگر مرد از او خوشش نیاید تا اخر عمر اسیر اوست ونا خواسته باید به خواسته زن تن دهد.درواقع بسوزد وبسازد.مردزما در واقع یعنی دزد مرد چون جفت ندارد به دنبال مردان خاص است اما بعضی تابیراشتباه می کنند ومیگویند مردزما به معنای مرد آزما یعنی مرد را می ازماید اگر نترسید به او صدمه نمی زند …

   قران شریف شاید کامل ترین اوای اسمانی برای اولین واخرین بار از جنیان سخن به میان اورده تا مسلمانان بدانند جن وجود دارد .

   جنیان در عالمی زندگی می کنند که قدرتی فرا انسانی دارند نهان واشکارشدن انها نیاز به تجهیزاتی است که انسان فعلا از ان علم عاجز است انها در دنیایی هستند که زمان کند می گذرد یعنی با مقایسه با زمان ما روز ده روزتا حدودهشتاد ویک سال وشب یک تا سی سال می گذرد اگر کنار جنی مانند مردزما باشی چون نصدو سیزده سال تا هزار سال عمر میکند هر شب کنار او سی سال انسانی است وهرروز ده روزمی گذرد …البته هیچ مردزمایی کمتر از نصد وسیزده سال عمر نمیکند واین هم از راز پروردگار است .مردزما می تواند خودش را به شکل واندام مورد علاقه همسرش در اورد وخدانکندهمسرش به زن دیگری نگاه معنا دارکند ان موقع. بهتره از حسادت زنانه نگویم …اما جن هایی هم هستند درکنار انها شبی یک سال ادمیزاد زمان بطول می انجامد وبعضی بیشتر. میانگن عمر انها معمولا ده برابرانسان است و تا هزارسال انسانی است وجالب تراینکه نوزاد مردزما با انسان خاص تا چهل وسه سال انسانی درشکم مادراست وبعد متولد می شود وصدوپنجاه ودو سال کنار مادر است که زندگی هزارساله به سال ما درانتظارش است واودر دویست سالگی قدرت پیدا میکند تا دنبال همسری ازمیان ادمیزاد بگردد.اگرمردزما انسان خاصی پیدا نکرد وبه میانسالی رسید مجبور است با جنی که جزو شیاطین نباشد ازدواج کند والبته طول زندگیش درخلوت اشک می ریزد اما حفظ ظاهر می کندهیچ جنی نمی میمیرد مگر انکه به پیری برسد یا با انسان شجاعی درگیرشود وازپا در اید .زیرا بدترین سلاح برای جنیان نترسیدن است انها از اتش خلق شده اند به جای استخوان دارای غضروف هستند ومی توانند از هر روزنه ای عبورکنند اگرکنارانسان بیایند ازچشم پوشیده اند اما گرمای بدنشان را انسان حس می کند شاید شنیده باشید که شخصی احساس گرما می کند درحالی که هوا گرم نیست ومیگوید عطش دارم .البته اسیبی به کسی نمی رسانند.دیگر اینکه صدای همه جن های مذکر دلخراش ونازک است وصدای انسان مذکر برایشان مانند موسیقی است.انها در خرابه وحمام قدیمی وخزانه نیستند.انها دارای عمارت هایی با شکوه هستند که در اعماق زمین نزدیک به مواد مذابند واگر انسانی را به انجا ببرند اورا در حبابی قرار میدهند که مانند مغناطیس اطرافش را می گیرد تا ازحرارت حفظ باشد ورفته رفته مقاوم شود.

 

 

وحشت از جن در زیرزمین

براساس داستانی از سیروس قزلباش

تقدیم به بانوی من (میم)

قسمت اول  تسخیر شده

   ساعت ده صبح حنا خانم همسر کوروش اشپزی می کرد همسرش برای تهیه گوشت به قصابی رفته بود ودختران به دبیرستان ودانشگاه وهیچ کس خانه نبود.رادیو قرمز قدیمی کنار گلدانهای کاکتوس روشن بود وصدای مجری برنامه رادیو یزد که طبق معمول یا در باره مریضی یا چک برگشتی یا زندان …حرف میزید بی انکه حنا ،خانم کوروش به برنامه رادیوتوجه کند مجری در باره بزه کاری حرف میزد .بادمجان های دلمه ای ورق ورق شده در ماهی تابه سیاه رنگ ونیمه سوخته در حال طلایی شدن بود و او با کفگیر در حالی که یک پایش را بالا برده بود واز زانو خم کرده وکف پا را به بغل زانوی پای دیگرش چسبانده بود مانند مرغی که روی یک پا به خواب رفته روی یک پا بادمجان سرخ می کرد بوی روغن نیمه سوخته وکز گرفته تمام اشپزخانه بدون هود را فراگرفته بود وچشمانش از بوی بخار روغن داغ به خارش افتاده بود که گاهی باپشت دست می خواراند وصدای چرهق وبرهق وجرز جرز روغن و بالا پایین شدن حباب وقل قل روغن داغ برایش عادی بود اما پرتاب روغن با درجه حرارت زیاد تمام روی اجاق گاز وکابینت کناری ودکمه های اجاق گاز را چرب وروغنی کرده بود . یکی از ورق های بادمجان طلایی شده به دیواره ماهی تابه قرار گرفته بود که خانم کوروش با انگشت که ناخن بلند لاک زده زرد رنگش هم رنگ بادمجان، طلایی شده بود با انگشت برگه بادمجان را به جایی که روغن داشت اورد که نوک انگشتش داخل روغن داغ شد وسوخت کفگیر راداخل ماهی تابه انداخت واخی گفت وانگشت را به دهان گرفت همزمان صدای خنده مجری رادیو بگوشش رسید که با خنده کریه داری گفت سوخت .با خنده وگفتن کلمه سوخت زن متعجب شد سوزش انگشت یادش رفت جا خورد رادیو در باره مجرمین که یک برنامه اجتماعی جدی بود حرف میزد وخنده معنایی نداشت اما زن فکر کرد خیالش رسیده حالا سوزش دست را حس کرد نوک انگشت را دردهان گذاشت وفوت کرد کمی ارام شد اما دوباره سوزش دوبرابرشدخم شد زیرشعله ابی زیر ماهی تابه را نگاه کرد وشعله اجاق گاز را اندکی کم کرد وبعد از جعبه دارو پمادسوختگی دراورد وکمی به نوک انگشت زد از سردی پماد لذت برد وحس خوبی پیدا کرد بعد با دست چپ تعدادی ورقه های بادمجان که طلایی شده بودندرا با کفگیر دربشقاب گذاشت وبا خود غری زد وگفت

هرچی روغن میریزم این بادمجونا زنده قورتش می دن ایی چقد روغن میبرن.

شیشه روغن مخصوص سرخ کردنی کنار اجاق گاز بود وقتی ان را برداشت متوجه شد خالی است با ناراحتی با خود ای بابا ای گفت چند برگه بادمجان را در ماهی تابه ی بی روغن که کف اش مثل ماسه سیاه جمع شده بود قرار داد وسیاهی های کف ماهی تابه را با کفگیر کارتکی اش به کنارجمع کردوشعله گاز را کمتر کرد وبا خودش گفت حالا باید برم زیر زمین روغن بیارم .با این حرف این بار کارشناس جرم شناسی که در رادیو حرف میزد گفت اره فکر خوبیه .زن به رادیو خیره شد وکمی فکر کرد با ناراحتی در حالی که هنوز انگشتش کمی سوزش داشت وبالا گرفته بود دوشاخه سیاه رنگ رادیو را با دست سالمش از برق در اورد وکنارش انداخت حس خوبی نداشت برای اینکه بادمجانها نسوزند سری به زیر زمین رفت اونمی دانست رفتن به زیر زمین اسان است اما هرگز برنخواهد گشت …

ادامه دارد

خلاصه ای از قسمت دوم

گالن روغن در دستش بود که صدایی از انتهای زیرزمین متل عروسک جغجغه ای بگوش رسید اب گلویش را قورت داد اهسته بی انکه بخواهد به طرف صدا رفت در صندوق چوبی همسرش بسته بود او می دانست نباید دران صندوق را باز کند اما کنجکاوی باعث شد روغن را پایین بگذاردواهسته بطرف صندوق برود صندوق دوجفت داشت اهسته نشست دست راستش بی انکه توجه کند سوزش داشت همزمان هردو جفت را بالا گرفت ودر صندوق را باز کرد صدای جیرجیر لولا ها دل خراش بود. داخل صندوق نیمه روشن بود چند لحظه بعد مردمک چشمانش به تاریکی عادت کرد واین بار چند عروسک روی وسایل صندوق صورتشان مشخص شد به عروسکی که صورتکی تپل که سرش در سربندی به جنس پتوپیچیده شده بود خیره شد چشمان ودهان عروسک بسته حس عجیبی داشت کمی می ترسید وسردش شده بود اما رفته رفته حس کرد یک چشم در حال باز شدن است ولبانش به حالت خنده می رود .سکوت همه جا را فرا گرفته بود بیرون تاریک شد انگار شب فرا گرفته بود همه جا ظلمت بجز داخل صندوق . ازسکوت وبی حسی از ترس و وحشت بی حرکت بود پایش که زانو زده بود از لرزش تکان تکان میخورد …صدایی نبود نمی توانست حرکت کند عروسک درحالی که سربندی ژنده برسرداشت دهانش باز شد یک چشمش روشن شد ودندانهایش برق زد چروکی وحشتناک بین ابروها برجسته شدزبان سرخ نمایان شد یک دفعه …

ادامه دارد

 


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۶۰۸
برچسب ها:
دیدگاه ها
کریمی این نظر توسط مدیر ارسال شده است. جمعه 27 آذر 1394 - 12:00 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

با داستان مقداری راه یزد -بافق در اتوبوس برای من جز زمان نشد…..ظاهرا قزل باش ادم ساکت و ارامیه .بنده خدا حتی در نوشته خلاصه داستانش یاهمان تیتر نوشته عکس واسم خود را قرار نداده….تشکر ویژه قزل جان

محمدرضا رضایی بافقی. این نظر توسط مدیر ارسال شده است. جمعه 27 آذر 1394 - 7:26 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

جناب آقای قزلباش
ممنون از زحمات شما.زیبا وجذاب بود.منتظر ادامه مطلب می مانم

گمنام این نظر توسط مدیر ارسال شده است. شنبه 28 آذر 1394 - 11:32 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

سلام
آقاي قزلباش خيلي جالب بود لطفاً بقيشو زودتر بزارين ببينيم چي ميشه!!!…

صدرا این نظر توسط مدیر ارسال شده است. شنبه 28 آذر 1394 - 1:23 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

توصیف شما از لحظه به لحظه وقایع فوق العاده بود ، با وجود اضطراب شدید تو زیرزمین بی صبرا نه منتظر قسمت بعدی داستان هستیم .

زهرا .ف دبیرستان این نظر توسط مدیر ارسال شده است. شنبه 28 آذر 1394 - 11:59 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

اقا قزلباش نوشتن را دوستدارم از داستان شما پرینت می گیرم وکنار میزارم بعد سعی میکنم باسوژه شما داستان را بنویسم والبته اگر صادقانه بگویم بعد افتضاح میشه دوستام گفتند شما دیگه رفته اید اما قصه جدید ومتفاوت را که دیدم خیلی خوشحال شدم راسش وقتی می بینم هیچ سایتی مث شهرهای مجاور حتی یزد اینطور نویسنده ندارندلذت می برم وشادم که هستید. زنده باشید تا بازهم……

سارا دانشگاه آ این نظر توسط مدیر ارسال شده است. یکشنبه 29 آذر 1394 - 12:31 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

داداش سیروس این داستونت هم عالیه.جالبه یه دف با احساس مون یه دف با دردمون ووو وحال با ترسمون بازی میکنی.قسمت اولو یه جور سرکردم اما قسمت دویمش معلومه لامپ میترکونه برای همین مامانم قول داده قسمت بدی راکه نوشتی کنارم باشه که نترسم البته امیدوارم که دوتایی جیق نکشیم.وای خدانصیب نکونه

همکار این نظر توسط مدیر ارسال شده است. دوشنبه 30 آذر 1394 - 12:12 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

رفتی اما ردقلمت ماندگار است .رفتی خدابه همراهت دست علی یارت .هرگزغریب نبودی ونیستی انگار از پوست وخون استخوان این شهر بودی هنوزم وفادار ومهربان .دعای خیر بدرقه راهت مسافر خسته .خوب لقبی به شما دادیک دانشجو …..قهرمان خاموش
این را نوشتم اقا سیروس که نگویی بافقی ها بی وفا هستند . قدر دل پاکت را بدان .امیدوارم خوشحالت کرده باشم. واز برادرم اقای رضایی هم که یادت بود تشکر میکنم.
v-r

کوهبنان سبز این نظر توسط مدیر ارسال شده است. سه‌شنبه 1 دی 1394 - 11:28 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

افرین پسرخوب که مشقاتو خوب نوشتی اینباراز املا 20 شدی
از داستان همیشه 20 بودی .
شوخی با نویسنده

علیرضافتاحی این نظر توسط مدیر ارسال شده است. پنج‌شنبه 3 دی 1394 - 11:47 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

جناب اقای سیروس قزلباش
درود و صد درود
ضمن تشکر از دوره نقشه خوانی که در کارخانجات تشکیل دادین که واقعا موثر و مفید بود.این داستان هم قشنگ و جذاب است.ممنون
خسته نباشی
منتظر ادامه داستانت هستیم
موفق باشید

فتانه این نظر توسط مدیر ارسال شده است. جمعه 4 دی 1394 - 2:14 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

گلم اقای قزلباش هنرهای زیادی دارد اخوی بنده باهاشون همکاره میگوید ادم بسیار عجیبی است والبته شیرین کلام با ابهت وجدی …..
اقای قزلباش من در حد خودم نظر دادم تا شاید اندکی باعث دلگرمی شما شوم وباز هم داستان بنویسیدزیرا برعکس جوانهای دیگر از دنیای مجازی بیزارم وعاشق داستانهای سنتی وکتابم بخصوص افسانه ای وقدیمی باشد .لحظه شماری برای ادامه داستانم.ازمدیر سایت اقای قاسم زاده هم ممنونم.

شهروند-بافقی این نظر توسط مدیر ارسال شده است. یکشنبه 6 دی 1394 - 1:43 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

خواهش دارم مسئول این سایت یا مسئول برگزارکننده جشنواره فرهنگ عامه بافق در باغ تیتو. جواب بنده را به عنوان یک طرف دار یا شهروند بدهد
ایا اقای قزلباش ودیگر نویسندگان غیر بافقی این گروه هم در این جشنواره دعوت شدند یا خیر؟ زیرا حکم ادب ومهمانوازی ما مردم بافق ایجاب می کند ایشان را هم دعوت کنندشاید هم بودندوما متوجه نشدیم…..اگر پاسخ اینجانب را بدهیدممنون میشوم.

You cannot copy content of this page