وحشت از جن در زیر زمین(قسمت سوم ،گریه های پنهانی (

دسته: مقالات
۷ دیدگاه
پنج‌شنبه - 24 دی 1394

وحشت از جن در زیر زمین

براساس داستانی از:

سیروس قزلباش

تقدیم به بانو (میم)

قسمت سوم

گریه های پنهانی

 

خورشید من بیا که با فانوسم سرد است خانه ی من.

 

   بالا خره کوروش گربه ها را کنار زد واز دروازه رد شد.وقتی وارد حیاط شد با گله ای از گربه های مختلف روبرو شد که بعضی از انها زمین را لیس می زدند بعضی زبان به دور تا دور لب های خود می زندند انگار تازه چیزی خورده اند ازطرف مطبخ بوی شدید روغن و بادمجان سوخته وکز دسته کائوچوئی ماهی تابه حیاط را فرا گرفته بود ودودی که بیرون می زد لحظه ای ذهن کوروش را به زمین گره داد اما یک دفعه به طرف اشپزخانه دوید وصدا زد.

-حنا حنا چی شده؟ بوی سوختگی و دود را نمیفهمی ،کجایی ؟ یعنی چی؟ عزیزیم حنا حنا.

   بعد پلاستیک گوشت را سویی انداخت وشعله اجاق گاز را خاموش کرد وشیر گاز را از بالا بست به سرفه افتاد و چشمانش می سوخت پراز اشک شد ماهی تابه که بادمجان ها در ان جزغاله شده بود را با دستگیره به درون لگن سینگ ظرفشویی انداخت وشیر آب را باز کرد،بخار ماهی تابه تاسقف رسید اما از جزجز نمی افتاد واب درونش مانند مرکب سیاه شد با سینی بزرگی که جلو دست بود دود ها را بیرون زد اماخبری از حنا نبود به حیاط رفت بعضی از گربه ها از جمله پرنسس نیمی از مو های خود را از دست داده بودند وگربه های سیاه مانند بز پر موبودند همه چیز عجیب بود نگاهش به پرنسس که پشت پنجره زیر زمین کز کرده افتاد چند پله پایین رفت دروازه زیر زمین که پایین پله ها قرار داشت چفتش از پشت بسته بود هردودست را کنارصورت وبه شیشه در زیرزمین قرارداد وهمسرش را صدا زد هیچ خبری نبود حرارت زیادی از درز دروازه زیر زمین بیرون می زد کمی با مشت به در زد خبری نشد با شانه در پوسیده وقدیمی را با چند ضربه شکاند و وارد شد انجا تاریک بود لامپ روشن نمی شد او نمی دانست که نه تنها لامپ زیر زمین بلکه تمام لامپ ها و کلی وسایل برقی از فرکانس بالا ی جن ها ترکیده وسوخته اند با عجله بالا رفت چراغ قوه ای اورد و زیرزمین را گشت هیچ چیز وجود نداشت فقط یک گالن روغن انجا بود وصندوق که اطرافش گرم بود کوروش در صندوق را باز کرد حرارت محسوسی بیرون زد فقط بویی مثل موی کز گرفته کله پاچه به مشامش می رسید کمی زیر لباس وکتابها را گشت و در صندوق را بست تمام زیرزمین را نگاه کرد واز انجا خارج شد وشماره موبایل حنا را گرفت اما دستگاه خاموش بود تمام لامپ های حیاط شکسته بود هر اتاقی که میرفت با وسایل برقی سوخته وبوی سوختگی ولامپ های شکسته که به کف ریخته بودند روبرو می شد پیشانیش را گرفت سر درد بدی و دل شوره شدیدی بسراغش امده بود حس خوبی نداشت بسراغ همسایه ها رفت زنان که در کوچه نشسته بودند وافتاب می گرفتند وگپ می زدند هم کوروش را مطمئن کردند که زنش از خانه خارج نشده به گوشی موبایل دو تا ازدختر زنگ زد اما یا خاموش بودند یا پاسخ نمی دادند زیرا سر کلاس بودند ودختر دبیرستانیش هم که در دبیرستان موبایل نمی برد به چند جا که فکرش می رسید زنگ زد هیچ کس خبری نداشت ساعتی صبر کرد تاظهر بالاخره یکی از دختران امد وقتی او هم بی اطلاع بود و موضوع مشکوک بود ومی دانست حنا هرگزبی اطلاع انجا را ترک نمی کند بناچار به نیروی انتظامی اطلاع داد.

اتومبیل نیروی انتظامی خیلی زود به محل امد کاراگاهی از دایره اگاهی با درجه دارها ویک سرباز، تجسس های فنی پلیسی خود را اغاز کردند از نکات مختلف انگشت نگاری کردند کاراگاه تمام اتاق ها وزیر زمین وحتی پشت بام را نگاه کرد هیچ رد پایی ومدرکی وجود نداشت چیزی بسرقت نرفته بود حتی در راه پله پشت بام هم ازداخل بسته بود .کاراگاه با تجربه ای که داشت به کوروش گفت از هیچ قسمتی نه کسی وارد شده ونه کسی خارج شده مامورین پلیس همه احتمالات حتی مشکوک بودن اعضای خانواده وهمسایه وفامیل را در نظر داشتند ومشخص نبود که کاراگاه چرا جاهایی مانند کمد ها وکارتن ها وحتی یخچال وفریزروخاک باغچه را هم نگاه می کند بعدازثبت وتکمیل گزارش وانگشت نگاری وچند سوال ازکوروش ودخترانش وهمسایه ها وگرفتن امضایی ازشاکی وچند شاهد برای استشهاد محل جهت تکمیل پرونده وپیگری های بعدی انجا را ترک کردند اما ازکوروش خواستند که بدون اطلاع شهر را ترک نکند.

   کوروش با تمام دوستان واشناها وفامیل تماس گرفت همه بی اطلاع بودند مادر کوروش وبرادر هایش وخواهرانش وفامیل تا روز بعد متوجه شدند موضوع جدی است زیراازانها توسط پلیس سوالاتی شده بود خودشان را به خانه کوروش رساندند وکسی نتوانست این معما را حل کند وعجیب تر که حتی لامپ ها وبعضی وسایل همسایه ها هم سوخته ویا ترکیده بود پلیس دوربین های یک بانک که از پشت ساختمان کوچه های منتهی به خانه کوروش در ان قابل رویت بود را هم نگاه کرده بود تنها چیز عجیب یکروز قبل از ان اتفاق بود که حنا در ان کوچه دم در خانه همسایه تا مدتی انگار با خودش حرف می زند را ثبت کرده بود حتی همسایه اف اف هم نداشت که فکر کنند از طریق اف اف همسایه ، حنا با کسی حرف میزند.در واقع حنا با یک جن حرف میزده که خود را به شکل زن همسایه در اورده بود اما جن از چشم دوربین پوشیده بود زیرا بشر هنوز اشعه ای به نام اس را کشف نکرده تا موجودات نامریی را دوربین ثبت کند که این علم را چند قرن دیگر انسانها کشف خواهند کرد که حتی میکروب ها و ویروس ها را در خانه وبدن شناسایی کنند با کشف این علم مانند جنیان هیچ انسانی بیمار نمی شود …

   ان لحظه که گربه ها زمین را لیس میزدندخون حنا بود که جن ها جلوی گربه ها ریخته بودند زیرا جن ها با قدرتی که دارند خون انسان را خارج میکنند وجای خون اکسیژن مایع با مخلوطی از مایع ای زرد زیتونی وتقریبا فسفری وفرار که همراه دارند وارد رگ انسان میکنند تا او بحالت مرگ مصنوعی برود قلب به حالت منقبض بی حرکت می ماند ومغز به حالت استند بای یا اماده باش می ماند اگر هزار سال بعد هم بخواهند دوباره ان مایع را خارج وخون وارد می کنند وبا وارد کردن شکی قلب به تپش می افتد ودوباره انسان مثل اینکه خواب بوده بیدار می شود این علم را هم انسان چند قرن دیگر کشف می کند البته حتی اگر سر را هم ببرند باز با این مایه سر زنده می ماند ومی توانند به هر جان دار یا انسان دیگری پیوند کنند وجن ها خون حنا را نامرئی کرده بوده وجلوی گربه های طرفدارخودشان در حیاط ریخته بودند …این کارها را جنیان در یک چشم به هم زدن انجام داده بودند.

  

چند ماه بعد

 

   دنیای کوروش ودخترانش سیاه شده بود ریش جوگندمی وموهای فرش بلند شده بود با کسی حرف نمی زد کوروش عاشق همسرش بود این پاسخ را خودش نمی دانست اما دختر کوچکش که دنیا نام داشت ودختری فوق العاده مهربان ودلسوز بود ومرتب اشک می ریخت از پدرش پاسخ می خواست که چه اتفاقی برای مادرش افتاده وهمیشه سرش روی زانوی پدربود واشک می ریخت واو اشک پنهانی پدر را نمی دید که چگونه قلبش سوخته وچگونه افکارلگام گسیختگی ،دیوانه اش کرده دختر کوچکش که دنیا نام داشت مادر را از او می خواست وکوروش قول داد اگر جان خود را فدا کند بانوی خوبش را پیدا خواهد کرد بانویی که از صمیم قلب دوسش داشت وبرای بدست اوردنش کشمکشهای سختی داشته تا حنا همسرش شده بود کوروش به دختران وخودش قول داد حنا را را به خانه برگرداند اما نمی دانست چگونه …

   کوروش کلبه ای در اطراف شهر داشت بیشتر به انجا می رفت یاد حنا می افتاد چون حنا صدای کوروش که صدای خوبی هم داشت را دوست داشت وهمیشه برایش می خواند در کلبه هم دوصندلی کنار پنجره کلبه می اورد و روسری آبی رنگ حنا را به پشتی صندلی اویزان می کرد وباگیتارش می زد وبه یاد حنا می خواند واشک می ریخت .

حاصل من از دنیا گریه های پنهانی

برلبم خنده گم شد و ماند پریشانی

هرشب بیدارم ونمی خوابم تا بیایی  

نکند شب که بیدارم درخوابم بازآیی

 

مدتی بعد کوروش با کسی حرف نزد مثل رباط شده بود دخترانش بیشتر ناراحت او بودند تا مادرشان، پدر هم داشت از دست می رفت دکتران هم بجز افسردگی شدید جوابی نداشتند مانند دیوانه ها در حیاط می نشست گاهی می خندید گاهی اشکهایش از لابلای ریش انباشته می شد وتنها یک دخترش دنیا کنارش می ماند یا پتویی روی شانه های پدر می انداخت .

   یک روز دنیا به خواهربزرگش گفت :

  • ابجی می دونی ازچی ی این اتفاق خوشم میا؟
  • زده بسرت ،خوش ! مگه چیزی به اسم خوش برامون مونده مامان بیچاره که معلوم نیس چی بسرش اومد و بابا هم داره جلو چشممون اب میشه.
  • نه منظورم چیزدیگه ی
  • چی؟تو هم مث که دیونه شدی؟
  • نه اجی فکرشوبکو شش ماه مامان معلوم نیس چی شده واسه دروهمسایه وفک فامیل عادی شده اما بابا رانگاه شب تاصب رو اون صندلی میشینه به در زیرزمین زل میزنه بایدغذا دهانش بزاریم داروشو مث بچه هابهش بدیم بجز اسم ماما هیچی سرزبونش نیس متوجه نشدی چقد عاشق مامانه چقد دوسش داره دیگه اشکی واسش نمونده واجی این یه افتخاره که بابا واقعا عاشق مامانه…

وخواهرکوچک اشک در چشمانش مثل همیشه جمع شد خواهربزرگش جلو امد و اورا بغل کرد وهردو گریه کردند واز پشت پنجره پدر را که رو صندلی نشسته نگاه کردند وبعدازاینکه دنیا کمی ارام شد ناخن گیر را برداشت کنار پدرش رفت وصورتش را بوسید درحالی که دست پدر برایش سنگین بود اهسته ناخن هایش را گرفت وگفت:

  • بابایی خدا اخرش به این دل سوختت جواب می ده مامانی میاد دلم روشنه.
  • مامانت رفت منو تنها گذاشت.
  • میا بابا به خدا مامانی میاد. توقبلا خودت تعریف کردی یکی از دوستات گفته بود دخترفامیلشون به اسم سوسن باباش تو راه مشهد تصادف کرد وسوسن با دل کوچیکش بالا پشت بون تو برف خدا را دعوت کرد وباباش خب شد یادته چقد با اب وتاپ حرفشو میزدی حتما یه راهی هم واسه ما پیدا میشه .
  • ارره بانو میا

تنها جمله ای که کوروش با احساس وامید به زبان اورد همین بود ودخترش صورت بابا را بوسید وسرش را روی زانوی پدر گذاشت وپدر با دستان لرزانش موهای بلند ومشکی دختر را اهسته نوازش می کرد ودر حالی به موها لبخند می زدکه لبانش پوست انداخته بود وچسبیده بود زیرا موهای دخترش اورا یاد موهای بانویش می انداخت.

پشت پنجره دو خواهران حنا هم اشک می ریختند…

   زمستان پایان نیافته بودولی در حال خداحافظی بود باز هم کوروش روصندلی نشسته بود نیمه شب دوپتودخترانش روی شانه وپاهایش قرار داده بودند تنها کسی که بیشتر کنارپدربود دختر کوچکش بود که البته اواستقامت پدر را نداشت وان موقع در رختخوابش بود فقط گربه انها یا همان پرنسس هرگز کوروش را تنها نمی گذاشت وهمیشه روز وشب کنار صندلیش در حیاط می نشست وجالب که گربه هم چیز زیادی نمی خورد ولاغر شده بود وبه زیر زمین مثل کوروش زل می زد.برادران یا خواهران کوروش هم به نوبت شب خانه کوروش می امدند ودوبرادر ویک خواهرهم ان شب انجا بودند والبته مادر کوروش هم بی نهایت عروسش را دوست داشت واو هم معذب بود برادر حنا هم خیلی سر می زد وبیشتر برای کوروش وخواهرزادهایش نگران بود.هیچ قدرتی کوروش را نمی توانست وادار کند صندلی جلوی زیر زمین را رها کند حتی برادران ومادر و برادرزنش حریف نمی شدنداورا به خانه ببرند.

حدود سه ماه کوروش روی ان صندلی بود مگر اینکه برای بردنش به دکتر یا کارهای دیگر چون نظافت ونماز اما شب هرگز ان صندلی را ترک نمی کرد طوری به عشقش پایبند بود که مرگ برایش چیزی نبود .

ساعت حدود سه صبح بود هوا نسبتا معتدل و مایل به سردی می رفت اما چون بدن کوروش از نگرانیها وزجر های روحی وروانی ضعیف شده بود خودش را جمع کرده بود ودودست را لای پا قرار داده بود چشمانش بسته بود لبانش مانند کسی که چند روز اب ننوشیده ودربیابانی گم شده سفید وپوس پوس ومانند شش شده بود وبه هم چسبیده بود. همه در اتاق ها خواب بودند گویی به خواب ابدی رفته اند صدای زنجره ها وجیرجیرک های سیاه شب در لابلای درختان باغچه ودیواره ها بگوش می رسید وسکوت حیاط را می شکاند ناله گربه هایی از دور به گوش می رسید رفته رفته اطراف کوروش گرم شد صدای جیرجیرک ها قطع شد چند گربه سپید وزیبا از دیوار به حیاط پریدند پرنسس گوش ها را تیز کرد ودم را بالا گرفت ومثل علامت سوال قرار داد وموهایش را سیخ کرد انها لامپ دست شویی حیاط را همیشه روشن می گذاشتند تا کمی حیاط روشن باشد ناگهان لامپ ترکید وبه کف دستشویی ریخت اب حوض موجی در دل خود انداخت ماهی های قرمز حوض چون تیری رها شده این سو وان سو می رفتند پرنسس وچند گربه دم در زیر زمین ماندند نوری یک بار زیر زمین را روشن کرد صدای عجیبی مانند اوای فرشته ها بسیار ضعیف در زیرزمین پیچید نورفسفری رنگی زیر زمین را روشن کرد کوروش اهسته چشمانش را نیمه باز کرد نمی توانست حرکت کند نور به در زیرزمین نزدیک شد در باز شد گربه ها نشستندوسر را خم کردند کسی که نور سر تا پایش را روشن کرده بود سر را بسیار خم کرد تا از زیر زمین در امد واز پله ها بالا امدبه هر پله که گام می گذاشت کلی بلند می شد تا اینکه به حیاط وارد شدوجلوی کوروش ایستاد حدود سه متر ارتفاع داشت جلوی کوروش بسیار با ظرافت یک زانوخودرا جمع کردتا زانویش به زمین رسیدوروی یک پای خود نشست تا جایی که صورتش درست روبروی صورت کوروش قرار گرفت اهسته نور کم وکمتر شد تا اینکه به زنی لاغر اندام وبسیار زیبا که کسی به زیبایی ان زن بر زمین ندیده بود اشکارشد کوروش چشمانش گرد شد واز ان همه زیبایی ونور متعجب شد لب هایش به هم چسبیده بود زن چشمانی درشت وفسفری داشت لبانش اناری مژه هایش تا کنار ابروهای دم ماریش فرفری شده بود گونه ای برجسته وموهای فرفری که تا روی سینه هایش بلند بود ومی درخشید دماغی کشیده وزیبا با گردنی بلوری که مانند تندیس الهه زیبایی شده بود وخالی که زیرلبش نقش بسته بود.زن لبخندی شگفت انگیز زد با تبسم زیبایش چاله ای خوش حالت روی لپ اش بوجود امد وخال با تبسم اش از لب دور شد وچشمان زیبای اهویش کمی جمع شد جلوی کوروش نشسته بود گربه ها هم خود را به او می مالیدند تمام صورتش مملو از یک نور الهی وقابل رویت بودگردن اویزی با مهره ابی درخشان برگردن اویزان کرده بود گوش اویزهای درخشانش چون دواشک بزرگ که به جذابیتش می امد برلاله گوش ها اویزان بود که تکان می خورد باد ملایمی از مشرق زمین می وزید که کوروش را یاد بادموسمی بهار می انداخت دست ظریف سپید وزنانه اش را که برناخن های زیبایش لاک براقی زده بود وتعدادی النگوی نگین دار بر مچ داشت چانه کاوروش را گرفت وسر او را کمی بالا اورد وفوتی کرد فضای انجا پر شد از عطر دل انگیزش که بوی خوش گل محمدی می داد وموهای فرفریش که چون چتری بر پیشانیش ریخته بودرا با دست دیگر پشت گوش تا می کرد وبعد با لعجه ای عجیب اما با لحن وصوت زیبای زنانه اش اهسته گفت :

  • کورووش کورووش اخا کورووش ،اخا ،اهای بیدور شو اخا کورووش .هی!

کوروش هیچ حرکتی نمی کرد فکر می کرد مرده وبه به بهشت امده واوهم یک حوری بهشتی است.

چشمان خسته وسرخ شده وخمارش به ان بانوی زیبا رویی زل زدوچون مرد هوس رانی نبود تنها چیزی که به زبان اورد نام همسرعزیزش بودوچشمانش لبریز از اشک که به بر روی ان زن زیبا بست …

 

ادامه دارد

ان زن که نزدیک به دوبرابر کوروش قد داشت وپرنسس همان گربه خانگی انها اورا ستایش می کرد که بود را در قسمت چهارم داستان ،درسرزمین شگفت انگیز مخلوقات پروردگار عالم بخوانید.


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۱۲۶
برچسب ها:
دیدگاه ها
ولی این نظر توسط مدیر ارسال شده است. پنج‌شنبه 24 دی 1394 - 11:56 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

ظاهرا داستان دارد جالب میشود با احساس وتوصیف معرکه…..

ح-ا-ا این نظر توسط مدیر ارسال شده است. جمعه 25 دی 1394 - 5:52 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

ای سیروسه

کارشناس این نظر توسط مدیر ارسال شده است. جمعه 25 دی 1394 - 7:10 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

آقای استاد لر جان درس نقشه منو انداختی به قول خودت دمت گرم حالمونو گرفتی . راستش اول ازت راضی نبودم اما گذشت کردم که دلت خش بشه وقصه مثل همیشه جالب بوددمت گرم استاد

SAIROOS این نظر توسط مدیر ارسال شده است. شنبه 26 دی 1394 - 1:33 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

HELLIO MY FATHER .
OH MY GOD
VERY VERY GOOD.
THANK YOU
BAY

کوهبنان سبز این نظر توسط مدیر ارسال شده است. شنبه 26 دی 1394 - 4:23 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

جان ای جان …..
عاشق داستان اینجوریم.واینکه مردها یاد بگیرن چه توصیف وارزشی واسه خانم ها که با ارزشترینن قائل شده در واقع به بانوان جان می بخشه نویسنده. اقایون از دریچه دید نویسنده به همسراتون بنگرید لایک لایک لایکککککککککک فقط واسه تو…….
سایت بافق فردا تو هم تولدت مبارک صدساله شی.پیر شی مادر

حسین این نظر توسط مدیر ارسال شده است. دوشنبه 28 دی 1394 - 12:18 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

لایک بابا سیروس

سیده این نظر توسط مدیر ارسال شده است. یکشنبه 4 بهمن 1394 - 6:52 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

لایک

You cannot copy content of this page