یکی بود، یکی نبود..

دسته: مقالات
۶ دیدگاه
شنبه - 12 تیر 1395

بعضی وقتا آدم حکمت بعضی اومدنا و رفتنا رو نمی فهمه.اگه اومدن پس چرا رفتن و اگه میخواستن برن چرا اصلا اومدن؟!
اما فقط یه چیز رو میدونی که بعد رفتن اونا دیگه آدم سابق نیستی.زندگیتم مثل گذشته نیست.یعنی هی دست و پا میزنی که بشه اما نمیشه که نمیشه.
انگار زندگیت یه چیزی کم داره.بعد رفتن اونا حتی چیزایی رو که باهاشون خاطره نداشتی هم برات خاطره ساز میشن.خاطره ساز میشن که بهت بگن کجای کارتی یارو اونا رفتن اونا نیستن اونا برنمیگردن.میدونی اینجور موقع ها هی با خودت کلنجار میری و میگی یعنی موندن اینقد سخته؟!که همه هنوز نیومده برات فعل رفتن رو صرف می کنن؟
وقتی میرن مثل یه فیلم سینمایی از اول زندگیتو تا الان الان رو مرور میکنی که اون لابه لاها بهانه رفتنشونو پیدا کنی و لااقل دلت خنک باشه حق داشتن که برن.اما اما…امان از وقتی که رفتنا بی بهانه و یهویی بوده…
هیچ جوره تو کتت نمیره. هیچ جوره نمیتونی باورش کنی و باهاش کنار بیای و همیشه سخت ترین کار قانع کردن خودته…
شاید بتونی سر بقیه رو شیره بمالی که آره من حالم خوبه و هوا خوبه و ککم نمیگزه اگه رفته و انگار نه انگار جای کسی تو زندگیم خالیه!
اما خودت چی؟
خودتو هم میتونی با این حرفا آروم کنی.سر خودتو هم میتونی شیره بمالی.نمیشه که نمیشه.همیشه تو گوشت خوندن زمان همه چی رو حل میکنه اما من میگم حل نمیکنه فقط دردت بایگانی میشه تو سینه ت تا با هر زخم کوچیکی دوباره سر باز کنه و نبودنشو به رخت بکشه…

زمان چیزی رو حل نمیکنه فقط کمکت میکنه با دردت خو بگیری و باهاش یکی بشی.میدونی من فک میکنم همه آدما یکی رو دارن که یه روزی یه جایی بادلیل و بی دلیل تنهاشون گذاشته و رفته…
اصلا اگه اینجور آدمی نباشه چرا پنج شنبه ها بوی دیدار میده جمعه ها بوی بغض.اگه اینجور آدمی نباشه چرا اگه رفیقم کجایی چاوشی رو حداقل روزی یه بار گوش ندی، روزت شب نمیشه! اگه نباشه شعرای روزانه تو به افق رفتن کی قراره تنظیم کنی.
اگه نباشه قراره شبا بالینت به یاد خنده های کی خیس اشک بشه و صبح قراره به انتظار صبح بخیر کی بیدار بشی. اگه نباشه با شنیدن اسم کی بغضت تو گلو رسوب میشه.
اگه نباشه قاصدکای رهگذر رو پی خبر کی می فرستی؟اگه نباشه غروبای جمعه به یاد کی مثل مرغ پر کنده پرپر می زنی؟ اگه نباشه چرا اول همه قصه های مادربزرگ با یکی بود یکی نبود شروع میشه؟!
اینجاست که میگم درد جزئی از وجوت میشه و نمیتونی از خودت جداش کنی. اینه که می گم زمان کمکت میکنه با دردت خو بگیری و بهش عادت کنی.انگار خودت راضی هستی حتی با همین یادها و خاطره ها،اشک ها و لبخندها و این یعنی: اینکه باید فراموشت میکردم را هم فراموش کردم…
چقدر سخته آدم پای دلش بمونه…
و چه زجری می کشد آدمیت میان این آمدن ها و رفتن ها…

فاطمه رفیعی بهابادی(باران)


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۹۴
برچسب ها:
دیدگاه ها
جلیل زعیمیان این نظر توسط مدیر ارسال شده است. شنبه 12 تیر 1395 - 5:19 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

متن ها و نوشته هایتان
عالی ، زیبا و دلنشینند …
پر از احساس .. با چاشنی تفکر

موفق و پیروز باشید .

ژنرال این نظر توسط مدیر ارسال شده است. یکشنبه 13 تیر 1395 - 11:32 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

big like

بانو این نظر توسط مدیر ارسال شده است. یکشنبه 13 تیر 1395 - 11:40 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

متن قشنگی بود دست مریزاد

حمید این نظر توسط مدیر ارسال شده است. یکشنبه 13 تیر 1395 - 12:24 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

مثل همیشه عالی

تینا این نظر توسط مدیر ارسال شده است. چهارشنبه 16 تیر 1395 - 6:38 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

دل نشین وزیبا بود

راحیل این نظر توسط مدیر ارسال شده است. سه‌شنبه 29 تیر 1395 - 4:33 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

عین حقیقت…..اما نه تلخ

You cannot copy content of this page