اینجا بدون من…
بعضی روزا دلت عجیب از دنیا و آدماش می گیره.هاج و واج حرفاشون، رفتارشون و دنیاشون می مونی.دوست داری فرار کنی بری یه جای دور.یه جای خیییلی دور که دست هیچکی بهت نرسه.
بعضی روزا واقعا برات آخرالزمانه.دلت یه کمای مطلق میخواد.یه خواب آروم و طولانی.اما می دونی که با همین روح خسته و تن نصفه جون باید بجنگی.باید هرجور شده سرپا باشی و ادامه بدی..به قول شهرزاد« وقتی زندگی رو روالش نیست ،وقتی همه چی درهم و برهمه، دیگه از هیچ اتفاقی تعجب نمی کنی.»باید پارو بزنی و خودتو به یه ساحل امن برسونی حتی اگه شناکردن بلد نباشی!حتی اگه طوفانی طوفانی باشه حال و هوات.باید شیرجه بزنی وسط اون حال و هوای آشفته و غرق کنی همه غم و اندوهی رو که سنگینت کرده و پرو بالتو شکسته…باید دست و پابزنی و دووم بیاری حتی اگه نفس بر نفس بر باشی.
باید پرستو وار با پر زخمی سفر کنی و خودتو از این برهوت وحشت زده و غمبار نجات بدی یه جوری.باید بشی مثل همون بذر نارنجی که تو گلدونت کاشته بودی و همه میگفتن محاله سبز بشه اما شد…سبز شد و قد کشید حتی تو همون نیم وجب خاک و تو قدکشیدنشو به رخ همه اونایی کشیدی که سبز شدنو باور نداشتند…
از نو برایت می نویسم…
کودک شش ماهه شهریور پی دست گرفتن بادبادک مهر عجول و سر به هواست.می ترسد دیر شود و بادبادک آرزوهایش را باد ببرد.سر ساعت باران های نیامده به وقت مرداد بیقرار می شود و بهانه گیر.بهانه سال هایی را می گیرد که رویاهایش را قاصد غبارگرفته غمگین انتظار پر پر کرد و هیچ نگفت. سال هاست تخم آرزوهایش را در دریا ریخته اند و او هر روز بی هوا به دریا میزند و غرق می شود …آنقدر باشکوه و مصمم که روزی بتواند ناخدای بی امان کشتی آرزوهایش شود…حتی اگر دیگر نباشد…
فاطمه رفیعی بهابادی (باران)
احسنت ………