هیس…دخترها، فریاد نمی زنند…
هیس…دخترها، فریاد نمی زنند…
دلم برای شیطنت های دخترانه وجودم تنگ شده…دختر بودن شیرین است مثل سیب و سخت است مثل صنوبر.
به خود می بالی که مآمن عشق وآرامشی ، لبخند زیبای خدایی و قدم هایت بوسه گاه فرشتگان. ازنسل کوثری و زاده ی اطهر. دامنت بوی یاس و ریحان می دهد و دست هایت بوی نور…
دختر است، غمخوار مادر و پرستار پدر و همدم برادر. از همان کودکی برای عروسکهایش لالایی می خواند و تمرین مادر بودن می کند. نوازشگر خستگی های پدرانه است و چه خوب می فهمد اندوه پنهان شده در لبخند مصنوعی برادر را آنگاه که همه نذر و نیازهایش می شود برای او.
اما گاهی چه دلگیر می شوی از دختر بودنت…
آخر می دانی!
دختر که باشی همه تورا برای جنسیتت می خواهند و تو را برای همان جنسیت به حساب نمی آورند!
دختر که باشی، خیلی ها به هوای حوا بودنت، ادای آدم بودن در می آورند و تو چه سخت باور می کنی آدم نماهایی را که با یک کلیک، روزی هزار بار عاشق می شوند…
دختر که باشی، بغض های زیادی را باید بی صدا دفن کنی و به روی خودت نیاوری!
دختر که باشی، احساسات مهار نشدنی، خفه ات می کند واز تو می خواهند، منطقی رفتار کنی، منطقی حرف بزنی، منطقی عمل کنی!
دختر که باشی، اندام و ظاهرت نحوه برخورد با تو و قضاوت درمورد تو را تعیین می کند نه جلوه های روحیت… ونه زلال احساست.
دختر که باشی، ناراحتیت را پشت آرایشت پنهان می کنی و وقتی از همه چیز و همه جا بریدی، اول از همه میفتی به جان صورتت و پاک می کنی تمام زیبایی معصومانه ات را تا بگویی کسی در من رفته…کسی از من پاک شده…کسی دیگر نیست…
دق دلیت را به جای آدم ها، سر پروفایلت در میاوری و با متن نوشته های پروفایلی، حرفت را می زنی بلکه سبک شوی.. اما …امان از وقتی که لبریزی…سفید می گذاری به امان خدا و می روی..
خیلی وقت ها دوست داری مثل کارتون های دوران کودکیت،صورتی صورتی باشی اما مشکی رنگ عشقت می شود تا حرمت حرف مردم را نگه داری!
دختر که باشی، از همان ابتدا نپوش و نرو و نخند و نگو را هر روزبا صدای بلند برایت صرف می کنند و تو محکوم به یاد گرفتنی تا وقار و نجابتت زیر سوال نرود و وصله هرزگی به تنت نچسبد!
دختر که باشی، ورود و خروجت به خانه و خوابگاه وو….واصلا هرجا، ساعت شمرده ای دارد که مجوزو ویزای تو برای عبور از یک حریم غیرت و غیریت است.
دختر که باشی، رنگ سیاه شب، همرنگ احساس کدر ناامنی توست تا تو را تا خود خانه، چهار نعل بدواند…
دختر که باشی، با حرف های زمخت و بی روح و سنگین مردانه، ذوق و احساس دخترانه ات را نشانه می روند و از تو انتظار دارند نازک نارنجی، نباشی!
دختر که باشی، به جای حرف ها و شعارهای سیاسی، دفتر خاطرات گل منگولی ات پر از اشعار عاشقانه و گلابتون می شود…نه اینکه عقده ی عشق داشته باشی …نه…وجود تو را با عشق و احساس سرشته اند.
مدت هاست دلم هوای شیطنت های کودکی ام کرده…
آنجا که بستنی عروسکی را با خیال راحت، لیس می زدی و حواس همه طرف تو جمع نمی شد!
آنجا که پاستیل، تمسخر نداشت، خوردن داشت!
آنجا که دنیایت رنگی رنگی بود به رنگارنگی دنیای لاک هایت!
آنجا که ضرب آهنگ قلبت، مجبور نبود، آرام ومنطقی بزند!
آنجا که خنده از ته دل، قربان صدقه داشت نه سرزنش!
آنجا که قلب شیشه ای ات مجبور نبود به هوای درشتی روزگار، ادای سخت بودن و سنگ شدن در بیاورد.
آنجا که مادر، موهایت را پروانه ای می بست و دلت برای اندکی درک و نوازش پرپر نمی زد.
آنجا که نازت خریدارصاف و صادق داشت و لوس بازی هایت، بوسه های بی دریغ.
دلم می خواهد، تمام بغض ها و عقده هایم را یکجا با همه وجود فریاد بزنم، یک جیغ بنفش و از ته دل …اما یادم می آید:
هیس!دخترها فریاد نمی زنند…
با احترام تقدیم به تمام ریحانه های سرزمینم که مادران فرداهای پر امیدند…
فاطمه رفیعی بهابادی(باران)
واقعاً زیبا بود.دست مریزاد