این کجا و آن کجا؟!!!
یک هفته ای از پایان رقابت های پارالمیپک می گذرد و من تمام فکر و ذهنم در این مدت این بود چگونه بنویسم از درد پنهان کاروان اعزامی امان که حق مطلب را ادا کرده باشم…
در تمام این مدت به دنبال مقایسه رقابت های المپیک و پارالمپیک و نحوه برخورد مردم و رسانه ها با آن ها بودم.
اینکه از دوماه قبل از شروع المپیک با آن خیل عظیم تبلیغات رسانه ها، همه مردم اطلاع داشتند که مردادشان کامل المپیکی است اما کمتر دانستند از پارالمپیکی شدن شهریورشان!
مردادمان پر شد از تماشای رقابت های ورزشکاران المیپک چه آن ها که احتمال مدال آورنشان بیشتر بود چه آن ها که نبود، همه را یک به یک، لحظه شماری و دنبال کردیم.
از بیوگرافی های فرا ویکی پدیایی ورزشکاران گرفته تا حال و هوای شهرهای مدال آور و حس و حال خانواده هاشان همه را می دانستیم. همان طور که شجره نامه تمام بازیکنان سرخ و آبی و اصلا فوتبالی را به لطف برنامه 90 و روزنامه های ورزشی می دانیم.
می دانیم و افتخار می کنیم که قرارداد بعضی بازیکن هایمان بالای یک میلیارد تومان است برای یک فصل بازی یکی درمیان!
حتی درمورد بازیگران می دانیم مثلا محمدرضا گلزارهنوز مجرد است یا رامبد جوان سه بار ازدواج کرده است تا کنون! بگذریم …
پرونده المپیک با آن هم دبدبه و کبکبه و بوق و کرنا بسته شد با 8 مدال و ما شدیم بیست و پنجم جدول رقابت ها.
شهریور شد و ما دیگر نایی نداشتیم برای دنبال کردن مسابقات کاروان پار المپیکمان!
شاید خیلی از ما حتی اطلاع نداشتیم که شهریوری هم هست و پارالمپیکی هم!
اگر هم می دانستیم چندان رغبتی به تماشا نداشتیم یا حتی اگر داشتیم حداقل ازغلظت هیجان المپیک خبری نبود! نه ورزشکاران دارای معلولیتمان را می شناختیم نه نام و نشانی از آن ها را می دانستیم.
خیلی از آن ها گمنام آمدند و گمنام رفتند…
علت این همه تفاوت را نمی دانم و نمی فهمم.
لابد آن ها امیدی به مدال آوریشان نبود! یا شاید قراردادشان بالای یک میلیارد نیست! شاید چون مثل گلزار خوش تیپ و سوپر استار نیستند؟ شاید هم ادعای رضازاده ها را ندارند یا اندازه کیمیا حرف برای گفتن نداشتند که حتی خواستگارهایش سوژه روزنامه ها شد! فرق کیمیا با ساره جوانمردی که اولین زن دو طلایه ایران شد چه بود غیر از معلولیت ساره؟! ساره ای که در تپانچه خفیف، اولین زن ایرانی بود که مدال آور شد…
فرق کیمیا با زهرا نعمتی نخستین زن طلایی تاریخ ورزش ایران در سطح بازیهای جهانی المپیک و پارالمپیک، غیر از معلولیت چه بود؟هر دو محبوبند اما این کجا و آن کجا؟ نگویید برایمان فرق نداشتند که باورمان نمی شود!
مگر نه این است که تعدادی از ورزشکاران کاروان پارالمپیک، مانند بهمن گلبارنژاد شهیدمان، جانباز جنگ بودند و در راه وطن، معلولیت همراهشان شده بود و حال نیز برای سربلندی کشور، بی هیچ ادعا و چشمداشتی آمده بودند که افتخارآفرین وطن باشند؟ احساس می کنم برایشان کم گذاشتیم که این کم گذاشتن به چشم آمد و راه برای تبعیض باز شد؟ کم گذاشتیم و این شد که از آن ها به جای 8 مدال، 25 مدال، عایدمان شود و به جای بیست و پنجمی، رده پانزدهمی کشورهای شرکت کننده…
اگر آن ها هم مثل المپیکی ها روی سرمان جا داشتند که دیگر…
عادت کردیم همیشه ناز پررنگ ها را بکشیم و پررنگ ترشان کنیم و کم رنگ ها را محو کنیم در دنیایمان. عادت کردیم پر ادعاها و پرسرو صداها بیشتر به چشممان بیایند و بیشتر با آن ها عکس یادگاری بگیریم…
سادگی و بی ادعایی به ما نیامده اصلا!عادت کردیم به شعار دادن فقط..
شعار دهیم که معلولیت محرومیت نیست و خودمان آن ها را در منگنه محدودیت قرار دهیم و طردشان کنیم.
عادت کردیم کلیپ های روان شناسانه اراده را از معلولین آمریکایی و ژاپنی و غیره در فضای مجازی رد و بدل کنیم و از آن ها مثلا درس اراده و امید بگیریم اما غیرت و استواری شیرمردان و شیرزنان کشورمان را که تعدادشان کم هم نیست نادید بگیریم و به راحتی از کنارشان بگذریم. تمام کمکمان به آن ها خلاصه می شود در کمک های مالی به آسایشگاه های معلولین کهریزک و فیاض بخش و غیره…
تا کجا سعی کردیم نه از منظر ترحم و دلسوزی که با رویکرد « حق محورانه » با آن ها برخورد کنیم؟! فرق ترحم و توجه را هیچ وقت درک نکردیم در این باره شاید!
از همان بچگی یاد گرفته ایم کسی که ظاهرش متفاوت است از بقیه یا به هر دلیلی نقص عضو دارد را از دایره دوستی و گروهمان خارج کنیم و او را در انزوا و تنهاییش، تنها بگذاریم و برویم. ما در تبعیض و طرد مهرزادها، کار کشته ایم…
بار دیگر دیالوگ محمد کودک نابینای فیلم رنگ خدای مجیدی در ذهنم تداعی می شود: «ميدوني چيه؟ هيچکي منو دوست نداره، عزيزم منو دوست نداره، اگر چشم داشتم ميرفتم مدرسه روستا، همه بچههاي روستا اونجا درس ميخونن، غير من که بايد برم مدرسه نابيناها که اونور دنياست، معلمون ميگه خدا شما نابيناها را بيشتر دوست داره چون نميبينيد، ولي من گفتم اگر ما رو دوست داشت نابينا نميکرد تا اونو نبينيم، ولي اون گفت خدا ديدني نيست، خدا همه جا هست، شما ميتونيد اونو حس کنيد، شما ميتونيد اونو با دستاتون ببينيد، حالا من همه جا رو ميگردم تا دستم به خدا بخوره و همه چيزو بهش بگم حتي هرچي که تو دلم هست.»
فاطمه رفیعی بهابادی(باران)
مطلب خوبی بود.
به نظر منم تو این زمینه تبعیض هایی وجود داره که همیشه هم نسبت به این ورزشکاران بوده هم در مسئولین و هم مردم.