آقا اجازه !!! (به یاد آقای علوی)
آقا اجازه !!! (به یاد آقای علوی)
این بار که مثل همیشه نگاهی سرسری به تابلو اعلانات مسجد حاجی حسین می کنم، تصویر آشنایی بر جا میخکوبم می کند. رسم بدی است که در تابلو اعلانات مساجد، دنبال رفتگان به آن دنیا بگردم. چشمم به عکس سید حسین علوی باجگانی می افتد. می ایستم و عمیق تر می خوانم. اعلان ترحیم است و خبر داده؛ این معلم سابقم به دیار ابدی رخت بربسته. آن هم چند روز قبل. ناگهان زمان برایم به عقب بر میگردد. به بیست و پنج سال پیش.
تازه وارد دبیرستان شهید رجایی شده بودم و بنا به تصمیم مسئولان، از سال 65، این دبیرستان فقط مخصوص محصلین رشته علوم انسانی شده بود و به همین جهت دبیرستان تا حد زیادی خلوت تر از سالهای دیگر می نمود.
نوجوانی نوخواسته بودم و در سر، هوای بسیار داشتم. زمان جنگ بود و نشستن و درس خواندن زیاد باب طبع جوانها نبود. بچه های کلاس سوم و چهارم خیلی هاشان جبهه ای شده بودند و کلاس هاشان، با تعداد کمی دانش آموز تشکیل می شد. در حال و هوای نوجوانی، آرزو داشتم هر چه زودتر به آخرین کلاس راهرو طبقه اول که مخصوص کلاس چهارمی ها بود، برسم. کلاسی که کنار دفتر بود و وقتی زنگ می خورد، جوانهای بلند قد با ریشی و سبیلی و چند کتاب در دست دنبال معلم ها از کلاس بیرون می آمدند و بعضاً بحثی هم می کردند. برای من آنها، آخر پرستیژ و بزرگی بودند.
در آن میان معلمی بود، کوتاه قد و پیشانی بلند. همیشه کت و شلواری داشت و مویش به سفیدی می زد. آهسته قدم برمی داشت. می گفتند آقای علوی است.
چهار سال بعد وقتی در مهر 1370 خودم دانش آموز سال چهارم ادب و دیپلم شدم، دیگر نه از جنگ خبری بود و نه از آن کلاس خلوت انتهای راهرو طبقه اول. اما آقای علوی بود و هفته ای چند ساعت به ما جوانهای پرجنب و جوش قواعد زبان عربی می آموخت. موهایش سفید و پیشانیش بلندتر شده بود. حسابی بی حوصله شده بود. یاد گرفته بودیم که برخلاف حال و هوای جوانی در کلاس های او، شوخی نکنیم و مزه ای نریزیم.
اگر حوصله داشت؛ در زبان عرب، استاد بود و معلوماتش بسیار. گاهی که دست می داد سوال پیچش می کردم و انصاف می دهم که خوب می دانست.
ته لهجه باجگانیش را حفظ کرده بود و همین بود که می شد به راحتی ادایش را درآورد. جزء آن دسته از معلمان دبیرستان بود که فاصله اش را با دانش آموز حفظ می کرد. و به همین دلیل ابهتی داشت. از نسل معلمان باسواد و جدی بود و شان حرفه معلمی را به خوبی حفظ می کرد.
بعدها چند باری در دانشگاه آزاد بافقش دیدمش. با همان روحیه و همان منش. گپ و گفتی زدیم و از هم گذشتیم.
چند سال پیش شنیدم به کرج رفته و ساکن آنجا شده است. دیگر آنقدر گرفتار زندگی و روزمرگی ها بودم تا امروز که با همان پیشانی بلند و چشم های خسته و ته ریش همیشگی، دیدمش. ساکت و آرام. اما این بار، در قاب تابلو اعلانات مسجد حاجی حسین. به عنوان سفر کرده به عالم باقی. باز هم به من و هم نسلان من می نگریست. می دانم که خیلی از آنها، شاگردانش بوده اند.
آقای علوی در میان کلمه و حرف و معلمی زیست و اکنون که دیدارمان به قیامت افتاده، برایش علو درجات و رحمت و مغفرت می خواهم. تا کی و کجا؛ نوبت به ما رسد.
محمد علی پورفلاح
خدا بسيار رحمتش كند بسيار معلم مهربان باوجدان و جدي بود