هشداری به دادستان

دسته: مقالات
۶ دیدگاه
شنبه - 9 بهمن 1395

در هرمنصبی لحظه به لحظه اش باید مردمی بود .کسی که همه ی درها به رویش بسته می شود و پیش تو می اید انسان است همانند تو،براو برتری نداری او ازبدحادثه انجا پناه اورده تو خدای روی زمین نیستی به تلنگری متصلی. همین الان باش زیرا فردا برای جبران دیر است…شاید اورا که به حضور نپذیرفتی به حضورش نیازمند گردی.شاید بین انان که با امیدی به تومراجعه می کنند فرشته ای با لباس مبدل امده باشد انروز اگر بد تا کنی صدای اه دل انها را فرشته،به فریادی تبدیل می کند که بهمنی شود برکوه برفی ویخی قلبت وچنان برسرت فرو ریزد که ارزوی مرگ کنی اما مرگ هم از تو می گریزد…

فرشتگان بین ما زندگی می کنند اما ، چشم فرا انسانی می خواهد دیدن انها  را

 

هشداری به دادستان

نویسنده :سیروس قزلبا ش

به نام خداوندکه چوپان من است

جوان غمگینی از خیابان در حال گذر بود گاهی انسوی خیابان که مغازه هایش بیشتر بود میرفت و گاهی این سو که گل فروشی داشت می امد بی هدف طول خیابان را طی می کرد به چهارراهی رسید وبی اختیار مسیرش را به خیابانی دیگر عوض کرد.او از صبح زود رفته بود اقای دادستان را ببیند تا به او بگوید پدرش را بی گناه به زندان انداخته اند اما چون سر دادستان شلوغ بوده مسئول دفترش به مردم گفته بود نامه بنویسند خیلی ها نامه نوشتند و مشکلات را مکتوب تحویل دادند. جوان ساده لوح هم نامهای نوشته وتحویل داده بود راهرو دادستانی خیلی شلوغ بوده مردم مرتب از مسئول سوال می کردند اما وقتی ان جوان برای چندمین بار از مسئول دفتر دادستان پرسیده بود که نامه را دادستان کی می خواند مسئول دفترهم ازاینکه انقدر او مزاحم کارش می شود ومرتب تکرارمیکند به طعنه جواب داده بود.

  • گفتی بابات بی گناست
  • اره
  • خب . تا غروب نامه رو جناب دادستان می خونه وخودش می اد سوار ماشینت می کنه وبد میبرتت دم زندون و باباتو ازاد می کنه واقای دادستان تو وباباجون بی گناهتو سوار میکنه سر راه هم کلی خوراکی می خره وشما را به خونه می رسونه. هرچی خاسی بخری ها

جوان ساده حرفشو باور کرد وباخوشحالی گفت

  • بی زحمت تا شب نشده بگو…

مسئول دفتر دادستان حرفشو قطع کرد وبا پنهان کردن خنده اش گفت

  • خیالت راحت دادستان پدرتو در میاره باشه حتما پدرته در میاره
  • ممنون ساعت چن بیام
  • ساعت پنج اینجا باش تا پدرتو دربیارن
  • ممنونم ساعت پنج میام

مسئول به بهانه ای سرش را زیر میز کرده و به ریش نداشته ان جوان می خندید وجوان هم سعی کرده بود در شهر پرسه بزند تا ساعت پنج که برگردد انجا…

جوان راه می رفت ومرتب فکر می کرد دادستان چقدر مرد خوبیه که با ماشین میاد دنبال انها وتازه کلی خرید هم می کنه چون پدرش را چندروز بی گناه زندانی کردند حتما دادستان به خاطر اینکه اشتباه زاندانیش کرده این کار ومی کنه او به خودش می گفت باید به دادستان بگوید دیگه حواسش باشه اشتباه ادما را زندانی نکنه چون پدرش یک کارگره اگر چندروز سر کار نره انها چیزی برای خوردن ندارند. درواقع در به دادستان هشدار داده بود واوحتی نمی دانست هشدار وتهدید جرم است اما او دیگر نامه را نوشته بود وکار از کار گذشته بود.

جوان راه می رفت ودوباره با خودش فکر می کرد خدا کنه دادستان بتواند خطش را بخواند. او در نامه نوشته بود پدرش در خانه ای کار می کرده چند روز بعد در ان خانه سرقتی رخ داده وپلیس به پدر او مشکوک شده وشما هم از پلیس بدتر حرف او را باور کردی وزندانیش کردی . حالا تا شب باید او را ازاد کنی …

انقدر گرسنه بود که اعتراض روده ها را می شنید او حتی شب گذشته چیزی نخورده بود. دم نانوایی رسید بوی نان تازه وتنوری پیاده رو را انباشته کرده بود تمام پول خورده هایش ربع نانی نمی شد کمی صبر کرد تا خلوت شد کنار پیش خوان رفت وبه شاطر گفت پولش برای نان کافی نیست اما شاطر که چند دندان خالی جلویش و دستمال سر او را مضحک کرده بود هر دفعه که جوان می گفت پولم کم است شاطر دست پشت گوش می گرفت وبا دهان باز می گفت

  • او چی چی ؟ نفهمیدوم ؟

به معنای اینکه نمی شنوم ودیگر شاطرها هم می خندیدند جوان باور کرد که شاطر گوشش سنگین است و انجا را ترک کرد از هر مغازه ای که چیزی طلب می کرد کسی حاضر نمی شد بسته ای کیک یا بیسکویتی بدهد وناچار میشد راهش را بی هدف برود گاهی فکر می کرد مادروخواهرکوچکش در خانه چکار می کنند وچشم انتظارش هستند اما دوباره با خودش می گفت شاید تا ظهر دادستان نامه اش را بخواند وغروب که او به دادگاه برگشت دادستان او را سوار می کند وبه زندان می روند وپدرش را ازاد می کنند جوان انقدر ساده بود که فکر می کرد دادستان نامه او را می خواند و…

صدای بلند گو مسجد بگوشش رسید وبا خودش گفت می گویند در مسجد چیزی برای خوردن پیدا می شود دنبال صدا را گرفت تا به مسجد رسید او تاکنون مسجد نرفته بود دم درمسجد سیدی با گلابدانی ورشویی وبلند، که لوله ای بلند تر ورنگ رو رفته داشت  کف دست مردم گلاب می ریخت جوان هم کف دست خودش را دراز کرد وگلاب برکف دستش ریخته شد او نمی دانست باید گلاب را بر صورت ولباس بزند ان را نوشید واندکی تلخی گلاب دل وروده ی گرسنه اش را گرسنه تر کرد به هر حال وارد شد وکنجی نشست اخوند پیری روی منبر بسختی نشسته بود و صدایش حتی پشت بلندگو بالا نمی امد او از دنیا گرفته تا اخرت می گفت ومی گفت وگاهی هم از زیر عبای شتری رنگش ، زنجیری را می کشید که به ان زنجیر ساعتی متصل بود ونگاهی به ساعت می کردودوباره ادامه می داد. ولی جوان مرتب در فکر پدرش بود ومی خواست وقت بگذرد وچیزی بخورد اما بجز یک چای استکانی که بر ضعفش افزود چیز دیگری توضیح نشد وبه ناچار از مسجد بیرون امد دم در گدایی نشسته بود کسانی که از مسجد خارج می شدند از کنارش رد می شدند وقتی گدا به طرف او دست دراز کرد جوان چند سکه که قرص نانی هم نمی شدند را کف دست گدا گذاشت وانجا را ترک کرد.

او ازجمله جوانهایی بود که چشم وگوش بسته وبسیار ساده بود با اینکه تازه وارد دبیرستان شده بود اما از بچه های ابتدایی هم درک کمتری داشت پدرش برایش گوشی موبایلی قدیمی ودست دوم گرفته بود اما برای یک پیامک هم شارژ نداشت ولی شماره تلفن خود را برای دادستان نوشته بود وگوشی را برای اطمینان دردست داشت .سعی داشت تا ساعت پنج بعدظهر که مسئول دفتر به شوخی به او گفته بود بیایید خودش را سرگرم کند نمی خواست بدون پدرش به خانه برگردد حتی خواهر کوچکش دوبار با اوتماس گرفته بود اما به خواهرش گفته بود شب می اید.او نمی دانست که ساعت پنج به بعد فقط قاضی های کشیک دردادگاه انجام وظیفه می کنند وهمه چیز یک توهم ورویا است با اینکه دادستان مرد بدی نبود اما زمان وشواهد واسنادی ویا رضایت شاکی خصوصی  نیاز بود تا اوشخصی را تبره کند و دستور ازادیش را صادرکند واینکه در ساعات اداری و بعد از دستورات وتکمیل چند پروند که یکجا شدند ان موقع ماموری حکم ازادی ها را به زندان ببرد وبعد از گذراندن مراحلی شخصی را ازاد کنندکه البته حتی اگربی گناهی هم زندان باشد زمان ازادیش هم قرار نیست کسی عذر خواهی کند یا چیزی بدهد حتی اگر کرایه برگشت را هم نداشته باشد… جوان از جلوی یک مغازه ساندویچی گذشت اما بوی مواد سرخ شده  که از تهویه به پیاده رو می پیجید او را میخ کرد کمی به مغازه نگاه کرد دیس های خوراک سوسیس ومرغ والویه که رویشان پراز سس و تزئینات گوجه وخیار شور وسوسه کننده بود ازپشت شیشه در یخچال چشمک میزد فروشنده که متوجه او شد با ته کارتک همبرگرچرخانش به شیشه زد واشاره داد بیاید داخل وجوان هم وارد شد فروشنده گفت چی دوست داری وجوان گفت که بی پول است ومرد فروشنده هم گفت بعدا بیار واین حرف بهترین حرفی بود که بعد از دادستانی تا اینجا شنیده بود.وقتی ساندویچ را می خورد از گرسنگی گاهی کاغذ ناز وسپید دور نان راهم می خورد و بعد از خوردن دلش بود ده تا دیگر بخورد اما تشکرکردوخارج شد هنوز سه ساعت وقت داشت اما ترجیح داد میانبر بزند وکوچه پس کوچه ها را تا دادگاه طی کند انجا محله زیبایی بود اتومبیل ها مدل بالا وخارجی بودند دو کوچه بعد سر کوچه ای اتومبیلی از کنارش رد شد و وسط کوچه ماند ومرد میان سال وکیف بدستی از در عقب بیرون امد واتومبیل بوقی زد ودور شد مرد میانسال انگار از چیزی می ترسید دوسوی کوچه را نگاهی کرد وجلوتر رفت دم در خانه ی مجللی ماند دست در جیب کرد وریموتی در اورد وبطرف در خانه گرفت وبا فشردن دکمه ی ریموت درباز شد وجوان هم برایش جالب بود ومحو تماشای اوشده بود که یک دفعه ناگهان مردمیانسال که پشت به جوان بود کیفش را انداخت و بعد با هر دوزانو به زمین افتاد وبا کف دست قلبش را گرفت وکمی بعد نقش زمین شد ساعت حدود سه بعد ازظهروکوچه بدون گذر بود.جوان گیج ومات مانده بود ترس دستپاچه اش کرده بود اما ناخداگاه حس انساندوستانه اش او را وا داشت تا سریع بر بالین مرد بیاید دروازه خانه هم، چند ثانیه بعد خوبخود بسته شده بود دکمه بالایی پیراهن اورا که بسته بود باز کرد تا مرد راحت تر نفس بکشد نمی دانست باید چکار بکند بی اختیار سرکوچه دوید وچند لحظه بعد جلوی اتومبیلی نشسته بود وراننده را کنارمرد بیمار راهنمایی کرد وهردو مرد بیمار را روی صندلی عقب گذاشتندوجوان کیف او را هم کنار مرد گذاشت وخودش بیرون ماند راننده نمی دانست که ان دو نسبتی ندارند برای همین فریاد زد سوار شو چرا معطلی وجوان بی اختیار در عقب را باز کرد وسربیمار را بلند کرد وبعد از نشستن سرش را روی زانوی خودش گذاشت ومحکم در را بست وراننده با سرعت حرکت کرد میان راه راننده پرسید کدام بیمارستان بروند اما جوان گفت نمی دانم هرجا که بهتره اما مرد بیماراهسته دستش را بالا اورد صدای خفیفی داشت جوان گوشش را نزدیک کرد مرد نام بیمارستان را اورد وجوان هم به راننده گفت که بروند فلان بیمارستان وراننده هم تخت گاز به طرف بیمارستان رفت جوان از یک بابت خوشحال شد که بیمارستان نزدیک به دادگاه بود بین راه راننده به جوان گفت الان حساب کن که بعدا سرتون شلوغه جوان کمی ماند واهسته گفت پول همراهم نیست راننده هم شروع به قر زدن کرد که مرد باز اشاره کرد واهسته در گوش جوان گفت کیفم را از کتم بیرون بیار وجوان کیف بیمار را از جیب کت اش در اورد پراز پنجاه هزار تومانی بود یکی را به راننده دادوراننده هم با خوشحالی وتعارفو قابل نداره گرفت وبقیه را به جوان داد او هم بقیه پول را شمارد ودر کیف گذاشت وکیف رادر جیب مرد بیمار قرارداد راننده از جوان پرسید

  • این باباته؟
  • نه رد میشدم دیدم قلبشو گرفت وافتاد من فقط کمکش میکنم فرق نداره اینم مث بابامه البته بابام به این شیکی نیست
  • چی لامصب اگه طوریش بشه جفتمونو میکنن تو سوراخ لامصب مسولیت داره تازه باید به اوژانس زنگ میزدی نکنه چیزیش بشه
  • شارژ نداشتم بلد هم نبودم کجا زنگ بزنم
  • ای باباعجب. شارژ که نمیخاست .نمیدونی خطرداره چیزیش بشه تابگیم سقا نیستیم هزار سطل اب بارمون میکنن مگه نمیدونی این دادگاهها چجورن هرادمی وارد بشه مث یه جنایت کارنگاش میکنن
  • اشکال نداره شما برو بیمارسان خودم می مونم وبه اونا میگم توراننده کرایه ای هستی. من هنوز دوساعت تا ساعت پنج فقط دارم .راننده ی کرایه ای آیینه وسط را چرخاند به طرف صورت جوان وبا خنده که چشماش ریزتر شدگفت
  • او له له نکنه ساعت پنج میری ده ده .هاهاها مارا هم ببربه به
  • نمیدونم چی میگی اما من پدرم زندونه الان دوروزه بی گناه گرفتنش …

راننده خنده وشوخی بی موردش تمام شد واز جوان پرسید که جرمش چیه واز این حرف ها جوان همه ماجرا را حتی با جزئیات تعریف کرد حتی از گرسنگیش گفت که نزدیک بیمارستان رسیدند اما راننده انقدر خندید که چشماش پر از اشک شد وبه جوان گفت انقدر احمقی که حرف اون مسئول دفترو باور کردی اون ادم بد جنسیه میشناسمش بدجوری سرکارت گذاشته. اما جوان باور نکرد وراننده بازم گفت که بیخودی وقت تلف کرده حتی نوکرش نمی اید وراننده چند بار گفت تا جوان به گریه افتاد او نمی دانست ان مرد بیمار است او نمی دانست ان مرد حتی اشک ان جوان را روی گونه اش حس کرده نمی دانست بالای سربیمار که نباید قصه های غمگین زندگی را تعریف کرد اما باز ناامید نشد وبه راننده گفت به هرحال من ساعت پنج میرم خدای من مهربانه دیشب خواب دیدم اقای دادستان دست منو گرفته بود.اما راننده فقط میخندید ومسخره می کرد وبا خنده هایش بیمار بیشتر مضطرب می شد. بالاخره انها وارد بیمارستان شدند وپرستاران مرد بیمار را به داخل بردند وچون جوان، موضوع را به مامورین بیمارستان گفت واعلام کرد که ان مرد فقط یک راننده است بنابراین فقط اسم راننده را ثبت کردند واجازه دادند برود راننده هم مانند باد انجا را ترک کرد  ومرد بیمار را خیلی زود به قسمت مراقبتهای فوری منتقل وبستری وتحت درمان قرار دادند مرد بیمار چیزی در گوش دکترگفت ودکتر به پرستار گفت این اقا سابقه دارد بعد دکتر شماره پرونده بیمار را که اهسته شنیده بود را به پرستار گفت وپرستار درسیستم چک کرد وپرینت ان را با عجله به دکتر داد از طرفی جوان هم می خواست انجا را برای رفتن به دادستانی که با بیمارستان دوکوچه فاصله داشت برود که مامور حراست بیمارستان از رفتنش جلو گیری کرد واو را به اتاقی برد وبه او گفت باید از او سوالاتی بکند وجوان منتظر بود تا مسئول حراست بیاید .

دکتران متخصصی خیلی زود بربالین مرد بیمار امدند وبا تجربه پزشکی وشناختی که از مرد داشتند با چند تزریق وتنفسی طولی نکشید که مرد کاملا هوشیار شد وازدکتر خواست تا مسئول حراست بیمارستان را پیش او بیاورد.البته طبیعی بود ان مرد کیفی داشت وبرای اطمینان باید کنترل می شد تا چیزی گم نشده باشد اما اینکه در ان حال چرا انقدر عجله داشت اندکی دکتر هم تعجب کرد در اتاق حراست جوان مرتب ساعت گرد روی دیوار را نگاه می کرد او کمتر از چهل دقیقه وقت داشت ده دقیقه بعدمسئول حراست وارد شد وجوان را دید دستی داد و با لبخند اسم وفامیل ومشخصات او را پرسید وبرگه ای پرکرد وجوان همه ماجرا را از اول تا قرارش را با دادستان را گفت .اما مسئول حراست از جوان خواست چند لحظه صبر کند تا او برگردد وجوان  گفت شاید تا الان اقای دادستان امده باشد وممنکنه دیر برسد واو برود. اما مسئول حراست نامه را برداشت وبه جوان گفت زود برمیگرددو با شتاب از اتاق خارج شد و بعد از برگشت به پسر گفت مریض حالش خوبه واز تو هم تشکر کردوبرایت دعا کرد کرد چون ساک دستی اش وکیف جیبش هم دست نخورده هستند شما می توانی تشریف ببری وجوان هم از خوشحالی که هنوز وقت داشت انجا را ترک کرد البته بیمار خیلی دوست داشت حالا که می تواست براحتی حرف بزند خودش از جوان تشکر کند اما احتمالا پزشک اجازه نداده بود اما بیمار به مسئول حراست گفته بود که ادرس وتلفن جوان را بنویسد تا خودش شخصا یکروز به دیدنش برود. اسمان کمی ابری بود ودران فصل احتمال باریدن کم بود به هر حال جوان چند کوچه برگشت وبه کوچه دادگاه رسید انجا خلوت بود او وارد کیوسک نگهبانی دادگاه شد وسربازی انجا نشسته بود جوان وارد شدچیزی به ساعت قرارش با دادستان نمانده بود به سرباز گفت قرار شده اقای دادستان بیاید دنبالش سرباز نگاهی عجیب به سرورویش انداخت از پشت میز بلند شد وگفت

  • اقا کی باشن ؟
  • من (؟)هستم بابام زندونیه بهم گفتن ساعت پنج اقا دادستان میاد دنبالم بریم بابامو ازاد کنه
  • کی گفته؟ این موقع ؟
  • بله خودشون گفتن

سربازبرای اطمینان با قاضی کشیک تماس گرفت وفهمید موضوع سرکاری است بعدبلند شد قدبلندی داشت نگاهی کردوانچنان خنده ای سرداد که شیشه کنارش لرزید وصدا در کیوسک شیشه ای پیچید وبا همان خنده ساعت را نشانش داد وگفت

  • هنوز سی ثانیه مانده  هاهاهاها نه نه بیست ثانیه هاهاها نه مردیکه مارو گرفتی ؟

بعد بازوی جوان را گرفت وبا اندکی هول دادن تا دم در اوردش و دررا بازکرد زنگ تلفنش به صدا در امد سرباز با عجله جوان را طوری بیرون انداخت که نزدیک بود زمین بخورد وبا عجله برگشت وتلفن را پاسخ داد.اما جدال دوابر دراسمان برقی زد ساعت پنچ شد دادستان بدقولی کرده بود دادستان کجا وان جوان درستکار وبی نوا کجا دادستان الان در خانه مجللش روی مبل لم داده وتلویزیون نگاه می کند شاید هم روی تخت اش با ملافه های نرم سپید درازکشیده اما ان جوان هم خدایی دارد که از دادستان بالاتراست کسانی که سعی میکنند ژست خدایی بگیرند از اینده بی خبرند نمی دانند زمانی می اید که روزی هزار بار بگویند کاش فقط یک روزبه گذشته برگردند تا جبران کنند.جالب است که اگرانسان در طول خدمتش هم بخواهد نمی تواند ان طور که باید وشاید جلوی اشک خانواده ها را بگیرد چه برسد که نخواهدبگیرد…جوان داشت فکرمی کرد به خواهرش ومادرش چه جوابی بدهد خنده های مرد راننده وسرباز درسرش میپیچید نسیمی که می ورزید بی انکه سرد باشد او را می لرزاند ابر تیره ای با خورشید مبارزه ای را اغاز کرده بود وخورشید از این جدال سرخ واتشین شده بود اما رفته رفته ابرخورشید را به زیرکشاندودیگرخورشید گم شد همانطورکه میرفت دلش گرفت چون خواهر کوچکش را به یاد اورد وحواسش نبود اتومبیلی باعجله ازکنارش رد شد ونزدیک بود از روی پایش رد شود کمی بخود امد وراهش را ادامه داد اتومبیل به کنار دردادگاه رسید جوان نزدیک خیابان رسیده بود اوتاخانه راه زیادی دارد که پیاده برود دادستان را فراموش میکند اما خدا را نمی تواند فراموش کند دادستان را نمی ببخشد اما خدا را چه می بخشد چون با ان ساده لوحیش می داند خداوند حتما حکمتی دارد شاید دادستان پدرش را ازاد کرده واو نمی داند اوباورکرده بود که غیرممکن ممکن می شود پس چرا پروردگارش باورش را باورنکرد اما هنوز باورداشت هنوز فکرمیکرد او می اید هنوز چشمانش را به انتظار گرفته بود هنوز منتظر اقای دادستان بود هنوز گوشی کوچک وقدیمیش در دردستش بود وعرق کرده بود اما گاهی فکر می کرد چرا چرا نیامد چرا به قولش عمل نکرد دیگه فکرش به جایی نمی رسیداهی کشید وفرشتگان اهش را به فریادی تبدیل کردند زیرا اسمان غرشی دیگر کرد وخورشید ناگهان بر ابر سیاه چیره شد وخودش را بیرون کشاند وسرخی اش را برسیاهی اشکار کردناگهان صدایی از پشت سربگوشش رسید صدایی که پروردگارش وعده کرده بود.صدایی که او فقط به او ایمان داشت

  • اقا اقا ،با شومام،  صب کنید صب کنید.جناب جناب برادرلطفا بمان

جوان ایستاد اهسته برگشت سرباز را دید که از دردادگاه به سوی اومی دود به طوری که صدای پوتین هایش در کوچه پژواک کرد کسی دگر انجا نبود اشتباه نمی کرد سرباز او را صدا میزد جوان اب گلورا قورت داد ترسید که سرباز بیاید وکتکش بزند اما سرباز کلاه به دست خیلی زود به اورسید ونفس زنان دست داد اما جوان گیج بود سرباز بادست دیگر دست جوان را در دست خود قرار دادوبا هن هن ونفس سوخته وترس گفت

  • اقا شرمنده اقا به خدا ببخشید منو ببخش نشناختم خداشاهده فک کدم سربسرم میزاری میدونی  مامورم ومحذور لطفا به حاجی نگو .
  • مگه چی شده دادستان اومد؟
  • نه اما حاجی اومده به جا دادستان ایشان معاون دادگسترین

سرباز دست دورشانه جوان انداخت واو را کناراتومبیلی که کنار ورودی دادگاه مانده بود برد و در عقب ماشین را باز کرد وبا احترامی نظامی گفت حاجی اقا اوردمش .جوان نگاهی به داخل ماشین انداخت مردی با عینکی طبی روی چشم که موهای جلویش اندکی ریخته بود دستش را به طرف صندلی کناریش دراز کرد واورا تعارف کرد وارد اتومبیل شود وجوان داخل شد وکنارش نشست وسرباز در را بست ودوباره سلامی نظامی دادوخبردار ماند مرد به جوان گفت شما همان هستی که بابایت زندانه ومنتظر جناب دادستان ماندی .جوان هم گفت بله اقا.بعد ان مرد خودش را معاون دادستانی معرفی کرد وازجوان عذر خواهی کرد وگفت اقای دادستان نتواست بیاید وعذرخواهی کرد ومرا فرستاد تا برویم وپدرت را ازاد کنیم اما توباید کمی داخل ماشین بشینی تا من پروند باباتو بردارم واز رویش حکم ازادیش را بزنم وبعد برگردم وجوان هم با لبخندی پراز بقض قبول کرد اما بغضش ترکید معاون دادستان اندکی دلداری دادو بالا رفت راننده هم با سربازبه کیوسک رفتند تا چای بخورند اما قبلا هرچه اصرار کردند تا جوان هم پیش انها برود اما اوحاضر نبود از ماشین پایین شود بیست دقیقه بعد معاون برگشت راننده وسربازکشیک بیرون امدند وسرباز در ماشین را با سلامی برای معاون  بازکرد وقتی اوسوار شد سرباز دوباره با احترام اما نگاهی هم التماس وار به جوان در را بست ومعاون دادستان به راننده که درحال بستن کمربند بودگفت که سریعا به ندامتگاه مرکزی برود وپاکتی هم در دست داشت وراننده هم سروته کرد وخیلی زود حرکت کرد ودربین راه هم مرتب باخیلی ها درتماس بود تا اینکه رسیدند واتومبیل از دو در بزرگ رد شد و وارد محوطه زندان شد ودقایقی بعد بلند گوی زندان اعلام کرد اقای (؟)هر چه سریعتر وسایل خود را جمع کن شما ازاد هستی. این جمله چند بار دربلندگوهای ندامتگاه بصدا درامد وهمه تعجب کردند که ساعت شش عصر چگونه کسی ازاد می شود زندانی که در بند زندانیهای موقت بود ازادشد واز رفتار نگهبانان که با مهربانی واحترام بود متعجب شد بالاخره مرد با دمپایی و بغچه ای زیر بغل  که لباس کارهایش در ان بود به حیاط زندان امد ونگهبانان او را به طرف اتومبیل بردند وقتی مرد پسرش را دید کنارماشین ایستاده است دوید اورا به اغوش کشید وهردوانقدر گریستند که معاون دادستان هم کمی تکان خورد اما احساسش را با حرف زدن با مدیر داخله زندان پنهان کرد  معاون حفاظت وچند پاسبان وافسر نگهبان هم انجا بودند سپس جوان ازپدرش خواست با او سوارماشین دادستانی شوند پدر می ترسید وپسردست اورا میکشاند تا اینکه حاج اقا از مرد خواست سوار شود واوسوارشد معاون دادستان جلو نشست واز زندان با بدرقه مسئولین خارج شدند کمی جلوتر جوان برای پدرش تعریف می کرد ومی گفت الان اقای دادستان معاون باید برای ما کلی چیز بخرد چون اونا ترا اشتباه زندان انداختند.اماپدرش از اوخواست که ساکت باشد وپسرش روبه معاون دادستانی گفت

  • اقای معاون ، مگر اقا دادستان نگفته برا ما خرید کنی .به بابام بگو دیگه .اما پدر گفت .
  • ساکت می فهمی چی میگی . قربان این پسر من بیش از حد ساده است اونو ببخشید. اما معاون خندید وحرف انها راقطع کرد گفت
  • بله اقا پسر درست میگن جناب اقای دادستان فرمایش کردن که کلیه نیاز های شما امشب خریداری بشه چون من کمی گرفتارم اقای دهقان مرا دم بیمارستان پیاده میکنن وبعد شما  رو میبره بازار خرید کنید وبعد از خرید شما را میرسونه خانه درضمن جناب اقای دادستان یک میلیون وپانصدهزارتومان داده که مقداری خرید کنین وبقیه اش هم اقا دهقان بهتون میده
  • دیدی بابا حالا فهمیدی؟
  • پسرم گیج شدم . بعد پدر صورت خود را گرفت وگریه می کرد اما پسرش به اومی گفت
  • بهت گفتم چون بی گناه بودی اینکارو میکنند گریه نکن بابا

اما قبل از پیاده شدن معاون به جوان گفت که هربیگناهی اینطور خوش شانس نیست و توضیح داد تا جوان کمی با سیستم اشنا شود ومتوجه شود که قرارنیست درهیچ جای دنیا دادستانی برای بی گناهی چنین کند…

مرد ازاد شده انگار در خواب بود ومرتب دهانش باز می ماند وجوان گوشی موبایل راننده را گرفت وبه خواهرش نوید داد که پدر ازاد شده و دربین خرید عروسکی برای خواهرش وهدیه ای برای مادرهم گرفت وقتی خانه رسیدند.اقای دهقان همان راننده دادستانی در موقع برگشت توضیح داد وپدررا ازخواب تعجب بیدارکرد وراز را فاش کرد زیرا اقای دهقان به جوان گفت

  • ان اقایی که تو انو به بیمارستان رسوندی همون اقای دادستانه وقتی عقب کنارش بودی و به بیمارستان می اوردیش تموم حرفاتو با راننده مسافربر شنیده بود او تا بیمارستان خوب حرفاتو متوجه شده بود وقتی بیمارستان امدید اقای دادستان شماره پرونده بیماریشو که به دکتر گفته بودوکنترل که کردند فهمیدن او دادستانه  واسه همین ترو نگه داشتنن چون مشکوک شده بودن اما ساعتی بعد اقای دادستان که میتونسته خوب حرف بزنه به مسئول حراست گفته تروسرگرم کنه زیرا او می دانسته تو ساعت پنج میری دادگاه .مسئول حراست هم ترا کمی سرگرم کرده والبته اطلاعات ونام پدر وجرم وهمه را ازت سوال کرده وبه دادستان داده تا اقای دادستان ازمعاونش بخاد بیاد بیمارسون وقتی حاجی اقا معاونش میاد انجا موضوع را به حاجی میگه که زود بررسی فوری انجام بده وساعت پنج بره دادگاه که ترو ببینه من کنار تخت اقای دادستان بودم  می دونی با اون حالش می گفت تو یک فرشته ای مرتب می گفت نفس ات بوی گل محمدی وگلاب میداده او می گفت همه حرفاتو شنیده حتی که پول نون نداشتی واینکه دوباره کیف پولوشو سالم درجیب برگردوندی وخیلی حرفا دیگه  .

اقای دهقان می گفت وپدر وپسرگاهی ادرس می دادند گاهی اشتباه کوچه دیگری می رفتند زیرا تعریف کردن این موضوع وشنیدنش کلی هیجان داشت اقای دهقان ادامه داد

  • خلاصه بعد به مسئول حراست گفته بود که اجازه بده از بیمارستان بری.

یک کوچه مانده بود که انها به خانه برسند که اقای دهقان در ادامه گفت

  • می دونید دکتر به دادستان گفته بود یه حمله قلبی بش دس داده بود که اگه کسی اورو به موقع نمی اورد بهترین حالتش تموم عمر از دس وپا وگردن فلج شه اما اوردنش به موقع باعث شد که او نه تنها زنده بمونه بلکه فقط تامدتی دست جپش بی حسه .

شب تا نیمه شب خانه ان جوان جشن ومهمانی بود جوان پروردگارش را همان نزدیکی حس می کرد خواب زیاد می دید حتی یک دفعه فرشته ای با خدا در خوابش امده بود. داخل بیمارستان خانواده دادستان ومعاون ورئیس حراست وچند دکتر کناراتاق او نشسته وهمه خوشحال بودند… فقط دادستان یک کار نیمه تمام داشت زیرا دستور داد که مسئول دفترش از شغل معلق گردد وتا اطلاع ثانویی منتظر شود تا در دادگاه قضایی محاکمه گردد زیرا اعتقاد داشت ایمان کسی را به تمسخر گرفته است . پزشک معالج خیلی سعی می کرد که او را از ان فعالیت های فکری دور کند وهرچه ممنوع می کرد بی فایده بود البته تمام دستورات را شفایی می گفت وبعد از نوشته شدن با دست سالمش که به سرم وصل بود امضا می کرد.

نیمه شب بود درخانه ی مرد کارگر وبی گناه ،همه بخواب عمیقی فرو رفته بودندصدای زنجره ها در گوشه کنار باغچه برای شب لالایی می خواند ومهتاب نورملکوتیش را در حیاط گسترانده بود وبه زنجره ها می گفت زندگی ادامه دارد زندگی انتخاب لحظه هاست زندگی شکست لحظه هاست یعنی تمام گذر ادما دریک شهر بزرگ در یک ثانیه دریک لحظه با هم برخورد می کنند ومیشکنند. برخورد یک دادستان شهر با جوانی ساده لوح که باورداشت پروردگارش را…

پروردگار از رگ گردن به ما نزدیکتراست خانه ی او همه جاست واو در یک جا خانه ندارد پیش من وپیش توست او حرف دل ما را میشنود مارابه ارزی قشنگمان میرساند من به ارزویم می رسم تو به ارزویت می رسی پس باورکنیم که میرسیم وان موقع قدرت لایزالش را می بینیم که عقل کلانش تا چه اندازه ازبرتریها سرتر است..

نزدیک به چهار هفته بعد سارق اصلی پیدا شد باور کردنی نبود همان مرد راننده که انها را به بیمارستان اورده بود او ردپایی از خود دربیمارستان جا گذاشته بود که حراست متوجه شده بود. دادستان هم سرکارش برگشته بود ودست چپ اش هم سالم تر از قبل شده و جوان را ملاقات کرده وشخصا وغیر رسمی ازپدر اوعذر خواهی کرده بود وپدر او را ،برای کار در قسمت خدمات دادگاه استخدام نموده ودستور اکید داده بود هر کس نامه ای برای او می نویسد حتما در کیف اش قرار دهند تا اولین فرصت ان را قرائت کند دادستان فهمید که ان هشداری بوده که از سوی پروردگار صادر شده بود زیرا او فقط مشکل معده داشته وقلبش در تمام مراحل چکاپ پزشکان سالم وعالی ثبت گردیده بود مسئول دفترش نیز شخص دیگری شده بود.واو نامه جوان را قاب کرده ودر خانه جایی قرار داده بود تا صبح که سر کار می رود اول نامه را قرائت کند تا با عدالت فاصله نگیرد .

 

پایان

 

تقدیم شد به انان که در راه رفتن به شهر قشنگ ارزوهستند وتقدیم شد به فرشته ی عزیزمن

بانو (میییییم )

 

 


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۱۱۴
برچسب ها:
دیدگاه ها
منصور ح این نظر توسط مدیر ارسال شده است. شنبه 9 بهمن 1395 - 8:52 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

عالی بود ای کاش این افسانه ها کمی بیشتر اتفاق بیافتد

امین م این نظر توسط مدیر ارسال شده است. شنبه 9 بهمن 1395 - 11:12 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

اقاقزلباش نمیدونم بگویم فوق العاده یاخوب اما اقای منصوربهترگفت عالی عالیی .داستانی که خواننده ها را از صبح تا شب به دنبال خود میکشد وحس رومانتیک وحس ششم خوانندگان را به تعقیب وا میدارد تلفیقی از طبیعت وانسان .خیلی بااستعدادوباهوش هستی که جوری با کلمات جمله میسازید تا عمق دل مینشیند .وخیلی زیرکی که همه را زیر سوال میبری اما به ظاهرتعریف می کنی……بین خودمان دوبار گریه کردم وباورکردم . این تشکربودبرای قزلباش عزیزم

بافقی؟ این نظر توسط مدیر ارسال شده است. شنبه 9 بهمن 1395 - 4:08 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

اخرش؟
که چی ؟ بنده خدا چی میخای بگی ؟ منصور ح چی چی عالی بود؟ اصلا خوندی؟ امین گریه کردی؟ واسه چی؟ چه خبره اینجا یکی میگه عالیه یکی گریه می کنه؟ گریه نمی خواد اون داستان فردی که کنار کوچه گریه می کرد و کسی رسید با انبوهی از نان رو بلدی؟ بعدا واست میگم.منتظر باش

باقری این نظر توسط مدیر ارسال شده است. شنبه 9 بهمن 1395 - 7:00 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

پبشنهادمن به دوستان داستان را مطالعه نفرمایید زیرا نویسنده شما را در مه داستان سرگردان میکند تا زمانی که متوجه شوی مه تمام شد وتوبا درونی پر از هیجان ماندهی
نظر من شگفت انگیز وجذاب بود الله به شما قدرت بیشتری عطا فرماید

حمید این نظر توسط مدیر ارسال شده است. شنبه 9 بهمن 1395 - 9:30 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

بابا سیروس عالی

بی گناه این نظر توسط مدیر ارسال شده است. یکشنبه 10 بهمن 1395 - 12:49 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

سلام نویسنده محترم. ای کاش این چنین بود. شاید درسیستم قضایی کشور هلند اینجورباشد که ازبس جرم وجنایت نیست زندان ها تعطیل است وما که دائیه دار اسلام. هستیم وادعا داریم کشورهای دیگر ازما الگو بگیرند زندان هایمان با کمببودجا مواجه هستند … هرروز یه دزدی واختلاس عجیب کشف میشه وبدتراینکه برای مردم ما عادی شده. کسانی که اختلاس وجرایم یقه سفید انجام میدن درحاشیه امن قرار دارن و. اون بدبختی که از سرناچاری وبیچارگی بخاطربیکاری وهزاران مشکل وخجالت از روی زن وفرزند گرسنه چندقرص نان بدزدد چه بلاها که بر سرش درمیاورند. ای کاش مسئولان قضایی. کشور واقعا با دانه درشت ها برخورد میکردند نه

کمبب

You cannot copy content of this page