عبرتخانه بافق (۱۱) استاد کاخ سازِ کوخ نشین
کلاف سردر گم روزگار را هیچکس نمی تواند آنطور که می خواهد باز کند .روزگار بازیگر است و نقشهایش گاهی شیرین و گاهی ترش و تلخ است.سالیانی قبل مرد پینه دوزی به نام استاد حسین در کنار نانوایی خیابان کاشانی یزد می نشست و پینه دوزی می کرد.تقریبا اهالی محل می دانستند که او بافقی است.روزی یکی از اهالی به کنارش رفته می گوید فلانی شما آدم زرنگی هستی و زشته که با این هیکل و هیبت روی خاکها بنشینی و پینه دوزی کنی و آبروی بافقی ها در یزد را ببری….چرا دنبال کار پردرآمدتری نمی روی؟
استاد حسین می گوید:
یک چشم من مصنوعی است و بدرستی نمی بینم چاره ای ندارم!می پرسد چرا ؟ پاسخش درد ناک بود وصد البته پندآموز!:
می گوید من در تهران استادبنای قابلی بودم.آنقدر کارم بیست بود که شخصی مرا برای ساخت کاخ شمس در کرج معرفی و در آنجا مشغول کار شدم.یکسال با کارگرانم کار کردیم ولی حقوقی دریافت نکردیم.به گماشته شمس پهلوی اعتراض کردیم گفت شمس پولی به من نداده تا بشما بدهم!
روزی گفتند قرار است شمش خودش برای بازدید پیشرفت کارها به کاخ بیاید. با گماشته مصلحت کردیم قرارشد با کارگرها جمع شویم و در حضور شمس به گماشته اعتراض کنیم که چرا حقوقمان را نمی دهی و او بگوید کسی پولی به من نداده تا به شما بدهم و شمس متوجه شود وحقوقمان را بدهد.
روز موعود فرارسید شمس با هیات همرا با کبکبه و دبدبه وارد شد.همه به او تبریک وخوشآمد گفتند ولی هر چه منتظر شدیم کسی بابت حقوق حرفی نزد! او می خواست از مارد شود که من شجاعت به خرج داده و با اشاره به گماشته اش گفتم علیا حضرت این آقا یکسال است که ریالی به هیچیک از ما نداده و هرچه می گوییم نمی دهد…همین که حرف آخری را برزبان آوردم یکی از افسران همراهش چنان کشیده محکمی به صورتم زد که برزمین افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم!وقتی بهوش آمدم خود را در بیمارستان دیدم که یک چشم هم نداشتم!بعد از دوران نقاهت به کاخ رفتم که پولم را بگیرم گماشته گفت پولی ندادند!!گفتم مگر شماها بعداز ماجرا اعتراض نکردید؟ گفت :وقتی تو به زمین افتادی همه کارگرها پا به فرار گذاشتند و تو را که چشمت بیرن افتاده بود به بیمارستان رساندند و همه چیز فراموش شد!!!
از آنروز دردبدری من شروع شد و حالا اینجایم.
مواظب عمکردمان باشیم.کاخهای قدرتی که با دستان طلبکار ساخته شود زود فرو میریزد.فرقی نمی کند حقوق کارگرش را ندهی یا تمام کارخانه و معدنش را بار کنی و به شهر و محله ات ببری.حالا نه از شمس خبریست و نه از آوازه کاخش. شمس خواهر بزرگ محمد رضا پهلوی بود که در سال ۱۳۷۴ خورشیدی درجزیره ترینیدا در تنهایی و غربت مرد روزگار از این فیلمهای مستند در آستینش زیاددارد….
سید محمد میرسلیمانی بافقی
این داستان باور پذیر نیست زیرا پیرمردهای قدیم از این دروغها زیاد می گویند(مثلا کی باور می کند استاد حسین خوش هیبت و قوی هیکل با یک کشیده چشمش را از دست بدهد؟) ولی فرضا اگر این داستان را واقعی بدانیم و جزای شمس به خاطر کتک خوردن یک کارگر به دست محافظش این بوده باشد که در جزیره ای در غربت بمیرد ، آن هم شمسی که برادرش به کشاورزان در جریان اصلاحات ارضی زمین داد و کارگران را نیز در سهام کارخانه ها شریک کرد وای به حال قدرتمندان امروز که حقوق کارگران را ماهها به عقب می اندازند و کارگرانی را نیز که حقشان را می خوانند خیلی قانونی و در کمال اقتدار شلاق می زنند .
بهتر است ستایش و فحش به پهلوی را فراموش کنیم و قضاوت در مورد آن دوره را به تاریخ بسپاریم زیرا که در این چهار دهه نه فحش دهندگان به پهلوی ما را به جایی رساندند و نه ثناگویان آن دوران کاری برای ما کردند . دوران پهلوی را نه می توان دوباره تجدید کرد و نه می توان از ذهن مردم پاک نمود . از سوی دیگر دعوا بر سر آن دوران نیز دردی از ما دوا نمی کند . پس بیاید بیندیشیم که امروز چکار باید بکنیم؟
بافقی که به خاطر ثروتهای عظیمش می توانست سنگ فرش هر خیابانش از طلا باشد به جایی رسیده است که برای ورود به ساختمان اداری بزرگترین مرکز اقتصادیش شما را بازرسی بدنی می کنند . زیرا ممکن است کارگر بدبختی و یا جوان بیکاری از فرط استیصال به سرش بزند و با گرز و چماق وارد آن ساختمان شود و از مدیران بی لیاقتی که تصور می کنند تا ابد بر ان صندلی باقی خواهند ماند حقش را طلب کند .
فحش دهندگان به پهلوی خروج دارایی مردم توسط این خانواده را بهانه ی فحش قرار می دهند اما سرمایه گذاری میلیون دلاری و گاها میلیارد دلاری مدیران امروز مملکت را در بیرون از ایران نمی بینند . اگر پهلوی 60 میلیون دلار از ایران خارج کرد ، در همین بافق افرادی را می شناسیم که صدها هزار و گاها میلیون ها دلار پول در کشورهایی نظیر ترکیه ،امارات و یا حتی تاجیکستان سرمایه گذاری کردند .ثناگویان پهلوی هم منتظرند تا تقی به توقی بخورد و مردم به خیابان بریزنند و آنها را برگردانند ، اما خیال آنها را راحت می کنم و به آنها می گویم که حتی جنازه ی آنها نیز به ایران بازنخواهد گشت. زیرا که اگر لیاقت و جربزه داشتند فرار نمی کردند .
اقای سید محمد میرسلیمانی بافقی ، الان چکار باید بکنیم ؟در این زمینه بنویسید . زیرا که دزدان و چپاولگران حق مردم هیچگاه از این مسائل عبرت نخواهند گرفت و زمانی می فهمند که دیگر دیر شده است .آنها مردم را گوسفند می دانند و تصور می کنند با حیله های رندانه تا ابد می توانند گوسفندان را به هر سوی که بخواهند روان سازند اما نمی دانند که گوسفندان هم اگر اراده کنند می توانند علیه چوپان بشورنند و دمار از روزگار او دربیاورند . به نظر من زمان آن رسیده است که گوسفندان رم کنند البته به سوی چوپان .