یادی از استاد

دسته: عمومی
بدون دیدگاه
شنبه - 23 اردیبهشت 1396

روز سوم از هفته معلم مراسم بزرگداشتی برای استاد نمونه کشوری آقای ایران دوست در مرکز استان برگزار شده بود مجری پس از خواندن متنی در رسای معلم از حضار خواست تا با تشویق خود آقای ایران دوست را به جایگاه دعوت کنند تا برایشان از دوران تدریس خاطره ای تعریف کند .

با تشویق حضار پیرمردی که شصت ساله به نظر میرسید از پله ها بالا آمدو پشت میکروفون قرار گرفت.با انگشت عینک را بر روی بینی جابه جا کرد وگفت :با عرض سلام خدمت دوستان که در این مکان جمع شده اند این روز متعلق به تمام زحمت کشان عرصه فرهنگ است همه روزها وسالها ی تدریس خاطره ودرس است که بچه های صاف وبی آلایش روستا به من دادند .

اوایل تدریس ،آن روزها که خیلی جوان بودم وپر شور در روستایی مشغول به کار شدم . امتحان نهایی کلاس پنجمی ها بود سوالات روز قبل از مرکز رسیده و آنروز اولین روز امتحان بود همه حاضر بودند جز اکبر پسر درس خوان کلاس،در حال توزیع برگه ها گفتم:کسی از اکبر خبر نداره ؟یکی گفت آقا مادرش مریضه ،یکی گفت آقا سیل دیشب پل روی رودخونه رو برده خونشون اونورپله.داشت دیر میشد میخواستم امتحان رو شروع کنم که یکی پرسید :آقا اگه اکبر نیاد امتحان نمیگیرد؟لبخندی زدم و گفتم امتحان سر جاشه.داشتم نگاه به ساعتم میکردم که در باز شد اکبر با لباسی خیس در حالی که بچه آهویی در دستش بود وارد کلاس شد بچه ها با دیدن بچه آهوی اکبر به هیجان اومدن وکلا س آروم و ساکت از ترس امتحان مثل بمب ترکید وپر از همهمه شد .

بین اون همه هیجان شنیدم یکی گفت اکبر دکتر گفته بود گوشت آهو برای مادرت خوبه رفتی شکار یا خدا رسونده؟اکبر که ساکت دم در کلاس ایستاده بود ومحکم آهو رو گرفته بود منتظر بود تا عکس العمل منوببینه .

از گوشه کلاس که وسایل خودم اونجا بود پتویی برداشتم وبه سمتش رفتم لباس خیس رو از تنش در آوردم وپتو رو به دورش انداختم بهش گفتم اکبر این چیه آوردی مگه نمیدونی امتحان نهایی داری؟! اکبر در حالی که به آهو زل زده بود گفت پایین مدرسه زیر پل پیداش کردم داشت از سرما میلرزید دلم نیومد ولش کنم پرسیدم چطور از رودخونه رد شدی؟گفت میخواستم از پل روستای بالایی بیام اما دیر میشد برای همین از تو رودخونه اومدم .

داشت دیر میشد به بچه ها گفتم شروع کنن وخود رفتم یه چای برای اکبر بریزم یه برگه به اکبر زادم و بچه آهو رو ازش گرفتم .چای رو خورد و شروع کرد به نوشتن، بچه ها گاهی به من وگاهی به بچه آهو نگاه میکردن همه نگران بودن که من اونو از کلاس بیرون نبرم .برای اینکه استرس ایجاد نکنم روی صندلیم نشستم.

اکبر از همه زودتر برگشو دادوآهو رو از من گرفت .خودکار قرمز رو برداشتم وبهش گفتم فکر میکنی چند بشی؟گفت من دیشب تا صبح نخوابیدم مادرم خیلی مریض بود . در حال تصحیح گفتم میخوای با این بچه آهو چیکار کنی؟نگهش میداری یا…؟گفت میدم به پدرم آخه بابام جنگلبانه.بهش گفتم پس مادرت چی؟اوکه از شنیدن نام مادرش منقلب شده بود با بغضی در گلو آروم گفت این بچه آهو هم مادر داره پس مادر اون چی؟با این حرفش سرمو از رو برگه برداشتم و تو چشماش نگاه کردم صافی روحش حالمو دگرگون کرد یه فکری به ذهنم رسید همونجا از بچه ها خواستم دستاشونو ببرن بالا تا برای مادر اکبر دعا کنیم گفتم خدایا به حق ضامن آهو امام رضا به مادر اکبر شفا عنایت بفرما ، بچه ها همگی گفتن الهی آمین.

پیرمرد به عمق جمعیت حاضر در سالن نگاه کرد درحالی که به گذشته فکر میکرد گفت بله خیلی وقت ها این بچه ها بودن که به من درس دادن .اونا با سادگیشون به مراتب معلم های بهتری از من بودن.بعد جمعیت را از زیر نظر گذراند گفت باز هم از لطفی که به من دارید از همتون ممنونم.

مجری در حالی که با پیر مرد دست میداد به او گفت روی سن بماند وبعد خودش در پشت میکروفون قرار گرفت واز استاندارو رییس آموزش وپرورش استان خواست تا هدیه ای تدارک دیده شده را به رسم یادگار پیشکش استاد نمونه کنند.

وقتی استاندار روی سن آمد دست پیرمرد رابوسید و از مجری خواست تا باحضار صحبتی داشته باشد مجری با تعجب خواسته اورا پذیرفت.او در پشت میکروفون قرار گرفت گفت:با سلام خدمت حضار گرامی وبا عرض تبریک هفته معلم ،مثل اینکه استاد عزیزم آقای ایران دوست مرا نشناختند ،خاطره ی ایشان خاطره من هم هست من اکبر محمدی هستم .

در همین هنگام نگاه پیرمرد به او خیره شد وشوری به جانش چنگ زد که اکبر ادامه داد آن سال بیماری مادرم به کلی برطرف شد ومن آن امتحان را ۷ گرفتم و ۷ روز هم مریض شدم وبه علت سینه پهلو نتوانستم مدرسه بروم .الان میخوام جسارت کنم واز طرف خودم و تمام همکلاسی هایم دست استادم رو ببوسم وبه سمت پیرمرد به راه افتاد.

پیرمرد اکبر را که برای بوسیدن دستش خم شده بود بلند کرد پیشانی اورا بوسید ودر آغوشش کشید.

پیرمرد رو به حضار گفت یادم اومد اون سال شاگرد اول کلاس ما با ارفاق مردود نشد.مجری شروع به کف زدن کرد وبا تشویق او همه کف زدند.

ه. فتاحی


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۹۳
برچسب ها:

You cannot copy content of this page