ما چگونه همراه شدیم (قسمت پنجم)
خانه مادری خواب بودم تقریباً نصف شب بود تلفنم به صدا در امد. جملات این بود اگر کوماتسوهای دم درب معدن جمع نشه. فردا صبح تودیع و معارفه انجام نمیشه . مادر و همسرم بیدار شده بودند و مضطرب، واقعا دو روز سخت به مردم بافق و خانواده ام گذشته بود. ( روزی که من بازداشت شده بودم همسرم با دو بچه از یزد حرکت کرده بود و مستقیم رفته بود جلوی درب اداره … و گفته بود تا همسر من را آزاد نکنید منم از اینجا تکون نمی خورم اونا هم گفته بودند که اینجا نیست و بردنش یزد. وقتی یکی از اونها گفته بودند: چشم همسرت کور و باید قبلا مواظبش می بودی و … اونم حسابی از خجالتش در اومده بود، با فامیل تماس گرفته بودند که بیایید ببریدش و اینکه واقعا اداره بافق نقشی نداشته است) بگذریم.
مادر و همسر می گفتند به تو ربطی نداره ، اگر بردنت دیگه برگشتی تو کار نیست، اگر خوب شد که هیچی، اگر بد شد کاسه کوزه ها را رو سر تو میشکنند. پیشنهاد شد همین الان حرکت کنیم بریم مسافرت ،متقاعدشان کردم که مشکلی نیست و اگر نباشم احتمال دارد برنامه بهم بریزه و …
رفتم معدن همراه با دیگر کارگران شرایط را برانداز کردیم. در خاطرم است بالای 15 تا کوماتسو که درب معدن خوابیده بود. با یکی از دوستانم که راننده کوماتسو بود تماس گرفتم. از خواب بیدارش کردم – قبول کرد برای جابجایی ماشین آلات همکاری کنه – یادم نیست کلیدها یدک را چطور پیدا شد – این دوست و بچه های انتظامات سوالی پرسیدند که خودم هم به فکر فرو رفتم ، خودت با یاراحمدی صحبت کردی ؟! مطمئنی صبح میاد ؟! فکر نمی کنی اینا همش بازیه ؟! دقیقا یادمه ساعت یک ربع به 3 بامداد بود با دکتر یاراحمدی تماس گرفتم تایید کرد که قضیه صحت دارد، گفت بگیر بخواب ساعت 8 صبح تودیع و معارفه است، بنده خدا نمیدانست من و دیگر کارگران کجا هستیم و تو چه شرایطی سختی کار جابه جایی کوماتسوها برای مراسم تودیع و معارفه، انجام می شد.
بعضیها کوماتسوها روشن میشد بعضیها روشن نمیشد با هر ترفندی بود همه را جابه جا کردیم، نزدیک اذان بود. آمدم امامزاده نماز صبح را پشت سر خدا بیامرز حاجی سید جواد میرغنی زاده خواندم . خیلی استرس داشتم بعد از نماز رفتم خدمتشان و خواستم دعا کنه که همه چیز ختم به خیر بشه، خدا رحمتش کنه واقعا انسان با خدایی بود چنان دلداریم داد که با اینکه 2 شب بود درست و حسابی نخوابیده بودم تمام خستگیم از تنم بیرون رفت و دوباره جان گرفتم.
برگشتم معدن، با آتش نشانی هماهنگ شد تا کامل میدانچه و خیابانهای اطرافش را نظافت کنند. تو اتاق انتظامات نشسته بودم. که اتوبوسهای حامل کارکنان رسیدند. حاجی جواد هم رسید همه دور ما جمع شده بودند، بحث شد که ساعت 8 تودیع و معارفه است . حاجی جواد هم تایید کرد . اما به یکباره دیدم جمعیت داره متفرق میشه. یکی از دوستان خبر داد فلانی که الان هم خدا را شکر سمتش بد نیست، دارد به رانندها و پرسنل میگه کارگرها را بفرستید خونه و اینا همش بازیه و فلانی را ترسانیدند. سریع با شخص معتبری تماس گرفته شد و تاکید شد که اگر بازیتان نمیاد و راست میگید فلانی و فلانی دارند بازی در میاورند و اگر جمعیت متفرق بشه …..
قشنگ یادمه که تلفنشون زنگ خورد نمی دونم چی بهشون گفتند که همراه شدند و خودشون جلوی اتوبوسها را گرفتند جمعیت را دوباره پیاده کردند و اتوبوسهایی هم که رفته بودند، برگشتند.
مراسم تودیع و معارفه با حضور مدیرعامل شرکت تهیه و تولید مواد معدنی ایران ، معاون برنامه ریزی استاندار یزد ( دکتر بابایی)، امام جمعه، سرپرست فرمانداری بافق و تنی چند از مسئولان محلی و مدیران و معاونین شرکت سنگ آهن بافق در آهنشهر انجام گرفت.
بعد از تودیع و معارفه کارکنان و کارگران شعارهای جالبی مانند یاراحمدی زنده باد – عسکری پاینده باد می دادند و … که در هر دو بزرگوار در جمع کارگران معدن حاضر شدند و با درخواست دکتر یاراحمدی و عسکری کار در معدن شروع شد.
مجدداً برگشتیم آهنشهر جلسه ای تو یکی از سویتهای 38 واحدی برگزار شد رحیمیان مدیرعامل وقت تهیه و تولید صحبتهایی کرد. بنده هم در حضور رحیمیان از دکتر یاراحمدی تقاضا کردم، همکاری تنگاتنگی با حاجی جواد عسکری که از تجربه بالایی در قسمتهای مختلف سنگ آهن مرکزی برخوردار بود، برای پیشرفت و توسعه استفاده نماید تا این اتحاد و همدلی ادامه پیدا کنه جمله ای گفت که جالب بود : آقای عسکری را من سالها می شناسم ایشان یک جانباز و بسیجی ارزشی است و من با بسیجیها خوب کار می کنم و مشکلی نیست و با خنده گفت شما هم نمی خواد چیزی یاد من بدی.
چند تا از بچه های استخراج امده بودند تقاضای جلسه داشتند . حقشان در تبدیل وضعیت ضایع شده بود و درخواست داشتند که موضوع پیگیری شود . یاراحمدی با آنان ملاقاتی داشت و آخرین جملات دکتر این بود که قضیه حتما پیگیری می کنم حق با شماست. اگر تا شش ماه دیگه نتونستم حل کنم میام وسط گود استخراج و دستم را به علامت تسلیم بالا می برم گارگرها خوشحال شدند و منم رفتم خانه تا بخوابم .
دکتر یاراحمدی سوار کار شده بود . رابطه اش با من و بقیه هیات مدیره انجمن صنفی خوب بود تا اینکه …..
ادامه دارد …..
عباس یزدانی
عجب داستان راستانی نوشتی، در اذهان ماندگار خواهد شد.