تقدیم به بانو (میم) / وحشت از جن در زیر زمین

دسته: مقالات
۴ دیدگاه
جمعه - 23 تیر 1396

به نام خداوند که چوپان من است

نویسنده : سیروس قزلباش

قسمت دهم ( فرار از مسجد ،صفر و راز زندگی خانواده )

کوروش سرامیک شکسته وسنگ وخاک بطرف گربه ها پرت کرد وانها یکی یکی روی داربست ودیوار واخر حیاط دویدند و کوروش گفت چی میخواهید از این بدبخت و بعد آمد سرحنا را روی پای خود گذاشت و نوازشش کرد و گریه می کرد و در دل از خدایش خواست اگر خواب است بیدار شود اگر مرده است عذابش ندهد اگر دیوانه شده او را بکشد همانطور در فکر بود که رفته رفته گرمای بدن حنا باعث شد به خواب برود و وقتی چشم باز کرد هوا تاریک بود و حنا کنارش نبود ترسید حیاط تاریک بود چند بار حنا را صدا زد صدای حنا از زیر زمین آمد او به زیر زمین دوید چشمان گربه های زیادی در زیر زمین برق میزدند کورمال کورمال حنا را در تاریکی یافت ودستش را گرفت گربه ها زیر پایش که می ماندند جیغ می کشیدند.

کوروش متوجه شد حنا حس ندارد سعی کرد او را دوش بگیرد در کمال تعجب حنای چاق مانند بچه ای هم وزن نداشت کوروش بغلش کرد واهسته گفت خدایا این بی شرف ها با اوچه کردند که انگار توخالی شده . به هر حال اورا به حیاط تاریک برگردانداما حنا سعی داشت برود وبی قرای می کرد کوروش لنگه ی شلواری را که ظاهرا از جنس جیر بود وقبلا چشمش به ان افتاده بود را یافت و حنا را به اتاق خرابه ای برد و با چنگ ودندان شلوار کهنه را تکه تکه کرد وطنابی درست کرد به ناچار مچ دستش را به لوله شکسته واویزان گاز بست تا جایی نرود وکنارش نشست واز حنا را قسم داد به جان دخترانش که ارام باشد ناگهان حنا ارام شد ودیگر بی قراری نکرد واین باعث قوت قلب کوروش شد وخوشحال که او دخترانش را فراموش نکرده است اما گربه ها تا سحر باعث مزاحمت واذیت وآزار کوروش شدند صدای اذان همه جا پیچید سپیده صبح بود.

قبل از روشنایی کامل کوروش باید فکری می کرد تشنگی عجیبی پیدا کرده بود زیرا گرمای حنا بر تشنگیش می افزود و از طرفی نه تنها شیر ابی نبود بلکه اب از کنتورهم قطع بود او باید فکری میکر د چکارکند اومردخلاقی بود مردی که از ابتدایی ترین وسیله پیچیده ترین ابزار را می توانست بسازد بنابراین سعی کرد اول لباسی پیدا کند با صدای اذان یادش افتاد نزدیک خانه ی انها مسجدی وجود دارد قبل از تاریکی صبح ازفرصت استفاده کرد واز دیوار بالا رفت محله قدیمی انها کاملا متفاوت شده بود ساختمانها رشد کرده بودند وبالا رفته بودند .

سکوتی در کار نبود صدای بچه ای که نماز گزاران را پشت بلند گو به دلا راست شدن هدایت می کرد با صدای اتومبیل ها وپرواز هواپیمایی که در نزدیکی گذر میکرد کار او را راحت تر کرد کوروش می دانست که مسجد انباری دارد که در ان وسایلی مانند طبل وسنج وزنجیرهای ماه محرم در آنجا نگه داری می شوند وحتی کلی پرچم وپارجه مشکی هم انجا هست بنابراین سعی کرد بدون دیده شدن وارد صحن مسجد شود او خیلی در دنیای جنیان مهارت دیده بود براحتی از دیوار بالا وپایین می پرید در واقع قوی اما سبک بال بود وارد حیاط مسجد شد نمازگزاران مشغول بودند وچراغ های سالن مسجد روشن بود وحیاط مسجد اندکی تاریک اما به روشنایی نزدیک می شد کوروش از در ورودی مسجد که گذر کرد نگاهی به کفش های دم در انداخت و چون ادم درست کاری بود وحتی در ان لحظه نیاز هم فکر برداشتن کفشی نمی کرد بی اعتنا گذر کرد وبه در انبارکنار ابدار خانه رسید درب ابدارخانه نرده ای و سبز رنگ بود وقفل نه چندان محکم انبارمسجد را باز کرد کمی آنجا روشن شده بود همه جا را گشت شلوار کهنه ای با یک پیراهن مشکی چاک خورده ای پشت دراویزان بود انها را برداشت مقداری پارچه متقال سپید را هم از زیر میز چوبی سبز رنگ مسجد پیدا کرد با دوجفت دمپایی کهنه در یک گونی انداخت و شیشه نوشابه خانواده ای را هم دید ان را برهم دست گرفت حس می کرد مسجد خانه خداست وبرایش محل مقدسی بود.

زیرا چند گردو وبادام ویک پلاستیک نان خشک هم یافت همه را در گونی کرد از سویی نماز تمام شده بود وصدای قرائت دعا پشت بلندگو به گوش می رسید ومتوالی مسجد هم پیرمردی بود که به مش صفر معروف بود به طرف ابدارخانه امد که متوجه صدایی در انبار شد .

کوروش مش صفر را خوب می شناخت او با اذان نه چندان جالب اش درصبح میانه ی خوبی نداشت اما چون جوان سالمی بود کوروش خیلی به او احترام می گذاشت مش صفردم درایستاد و ناگهان برچارچوب در میخ شد دستان پیرش می لرزیداو کوروش را شناخت اما خیلی زود کنار رفت تا کوروش از انبار خارج شود کوروش هم از انجا خارج شد واهسته کنار شیر اب حیاط رفت چون داخل مسجد فقط بازسازی شده بود بنابراین ظاهرا تفاوتی نکرده بود برای همین کوروش کاملا می دانست چه چیزی کجا قرار گرفته به هرحال اهسته از شیر آب حیاط شیشه را پر کرد در آن را بست ودرگونی قرارداد اما دیگر هوا روشن شده بود .

شخصی ایستاده و میکروفن جلویش بود و دعا می خواند کوروش باید از جلوی درب ورودی رد می شد موقع امدن بیرون تاریک روشن بود اما حالا کاملا حیاط روشن شده بود وکوروش قابل رویت بود او لبای برتن نداشت و گونی روی دوشش بود و در حال رد شدن بود که مرد دعا خوان او را دید ناگهان پشت بلند گو بی اختیار دعا را قطع کرد و با لهجه ی شیرین یزدی فریاد زد.

دز دزد، دزد، بیرونو نهگاه کونین ،مردیکه کون لخت هرچه کفشه تو گونی کرده داره مهگریزه اهای مردم ایوهناس بگیرتش.

مرد دعا خوان ، میکروفن را هم دست گرفته بود وپشت بلند گو فریاد میزد ومردم هم از ترس کفش ها ،همدیگر را زیر دست وپا گرفتند تا دم در رسیدند . کوروش ترسیده بود وبه گوشه ای پناه برد عده ای به حیاط امدند وهمه جای حیاط پراکنده شدند مش صفر هم یک چوب دستی دست گرفت وبه محلی که کوروش رفته بود رفت هردو با هم روبرو شدند کوروش ترسید مش صفر چوب را کنار گذاشت وخم شد و کوروش را به اسمش صدا کرد مردم به انجا نزدیک میشدند که مش صفر با هردودست قلاب گرفت وازاوخواست پایش را روی دست قلاب شده او بگذارد واز دیوار بالا برود کوروش هم معطل نکرد و وپا روی دست وبعد روی شانه ی موذن پیرگذاشت بالا رفت و مش صفر گونی را دستش داد وکوروش با کمک صاحب اصلی مسجد یاهمان مش صفر گریخت بعد مردم نمازگزار خشمگین به انجا رسیدند ومش صفر را دیدند که با چوب دستی در حال برگشت است یک جوان چاق ریشو جلوتر از همه بود سوال کرد
چی شد دزد را نیدی قیمه قیمه اش کنم ؟
مش صفر که به درستکاری وراستگویی معروف بود در جواب گفت
نه بابا چه دزدی ؟! من دزدی ندیدم حتما حاجی دیشو گوشت کله خورده که پشت بلندگو معرکه را انداخته هاهاها.

البته مش صفر باید میگفت پشت میکروفن نه پشت بلندگو. به هرحال مردم هم خشمشان فرو نشست وبا قهقهه برگشتند. وقتی جماعت کفش ها را کنترل کردند اصلا کفشی گم نشده بود وهمه فکر می کردند دعا گو خل شده زیرا هر چه می گفت که مردی عریان را دیده که گونی برپشت داشته مردم بیشتر می خندیند حتی پشت سرش می گفتند جنی شده وهرموقع از مش صفر مهربان سوال می کردند که آیا او مرد عریانی را دیده است یا نه او جواب می داد من دزد ندیدم والبته مش صفر دروغ نمی گفت زیرا کوروش دزد نبود حتی دم در مسجد کت هم اویزان بود که کوروش انها را نبرده بود …
کوروش بعد از کلی بالا وپایین سالم به خانه برگشت .

اول وقتی سعی کرد به حنا اب بدهد حنا جیق کشید انگار از اب متنفر بود انگاراب چیز خطرناکیه وکوروش مجبور شد دیگر به او حتی شیشه اب را هم نشان ندهد بعد از اینکه خودش نیمی از شیشه اب را نوشید با چیزهایی که اورده بود اول برای حنا لباسی درست کرد واز پارچه های سپید چادری درست کرد ومانند عبا بر شانه های حنا انداخت وخودش هم شلوار وپیراهن کهنه ای که مش صفراز انها برای کارهای تعمیراتی مسجد استفاده میکرده برپا وتن کرد وتکه های گچ روی شلوارراهم پاک کرد وقتی کارش تمام شد به حنا نگاهی کرد و لبخندی زد یک لحظه یاد قدیما افتاد که وقتی حنا با زنبیل از بیرون می امد چادر سپیدش را برشانه می انداخت ومانند فرشته ها میشد او حنا را وقتی چادر سپید گل گلی سرمیکرد را خیلی دوست داشت هیچ وقت از چادر مشکی خوشش نمی آمد…

اتاق خیلی گرم بود وتا یک متری حنا گرما مشهود بود کوروش عرق کرده بود وگرسنگی براوچیره شده بود چشمانش را اندکی بست چند لحظه بعد کوبه در حیاط بصدا درامد کسی پشت در بود که در را با لنگر می زد ومرتب میگفت باز کن …

کوروش با ترس ولرز پشت در ایستاد واهسته پرسید
کیه ؟
منم.
معمولا وقتی می پرسند کیه شخص پشت در باید خودش را معرفی کند اما این که کسی بگوید منم برای صاحب خانه این کلمه پر از استرس و دلهره است برای همین کوروش دوباره سوال کرد
ببخشید با کی کار داری
با خودت اقا هدهد منم مش صفر
کوروش تعجب کرد اما به ناچاردررا که باز کرد عالمی خاک وخل وکاغذهای تبلیغات وقبوض مچاله شده وپوسیده ورنگ برگشته برکفبند دروازه افتاد وبعد از کمی سرفه ونشستن گرد و غبار ، پیرمردی ان سوی دروازه با توشه ای بردست وعرق چین سپید بر سر ایستاده بود کوروش متوجه شد او همان کسی است که کمک کرده بود تا او ازمسجد فرار کند.
نمیخای تعارف کنی بیام تو اقاکوروش
بله بله بفرمایید
کوروش اورا به خانه خواند وبعد مش صفر یالا یالا گفت و کوروش جلورفت اما وقتی وارد اتاق شد حنایی وجود نداشت وکوروش فهمید او دوباره به زیر زمین رفته اما چگونه رفته او اخر بار که لباس برایش درست کرد دوباره دستش را بسته بود لباسی که با تکه کردن وگره دادن ساخته بود به هرحال قبل از هر کاری پیرمسجد گفت
اقا کوروش ظاهرا مرا نمی شناسی اما من ترا میشناسم برایت مقداری غذا وپوشاک اوردم تا اول بخوری وبعد با هم صحبت کنیم.

مش صفر نون وپنیر وگردو ومقداری مربای دست پخت زنش را اورده بود که در یک چشم به هم زدن کوروش نیمی از انها را خورد وبقیه را در کیسه گذاشت تا بعدا به حنا بدهد بعد مش صفر شروع کرد به حرف زدن وگفت وگفت وگفت وکوروش گریه کرد وکرد وکرد هرچه بیشترگفت اوبیشترگریه میکرد مش صفر به کوروش گفته بود وقتی ترا در حیاط مسجد دیده متوجه شده تو همان کوروشی وبه اوگفته بود منم همان مش صفری هستم که از اول در مسجد بودم وکوروش جا خورده بود که چرا مش صفر چنین پیر شده فهمیده بود اتفاقی افتاده که او پیر شده وخودش انگار چندروز نبوده .مش صفر گفت که اوفهمیده که قبلا تو وزنت را جن ها برده اند و وقتی صبح ترا در مسجد دیده متوجه شده که تازه جن ها ازاد ات کردند کوروش پی برد که زمان زیادی گذشته .وقتی کوروش متوجه شد سرش را برخاک گذاشت وصدای دخترش درگوشش پیچید که میگفت.

پدر پدر دوست ندارم وقتی میایی من از تو پیر تر باشم پدر نرو نرو اگه برگردی من پیرم…
مش صفر چند کلمه قرانی خواند وچند بسم الله گفت وسرکوروش را روی پاهایش قرار داد چند فوت به اطراف کرد وقرانی کوچک دراورد وبرسر کوروش مالاند ناگهان کوروش فریاد زد دخترانم انهاکجاهستند مش صفر اور را گرفت واز او خواست ارام باشد وقتی فهمید که مادرش برادران وخواهرانش مرده اند وقتی فهمید برادرزنش مرده اند فریاد زد اما وقتی متوجه شد دخترانش هم مرده اند از هوش رفت و فقط صدای دختر کوچکش می آمد.

پدر امدی من پیرم بابا جون گفته بودم تو امدی من پیرمیشم…
وقتی مش صفر کوروش را بهوش اورد مانند بچه ها گریه میکردومش صفر هم گریه می کرد واشکهای خودش وکوروش را مرتب پاک میکرد وبعد به مش صفرگفت:خبر خوبی هم دارم دختر کوچکت هنوز زنده است فک کنم همسن زنم باشه الان …

ادامه دارد


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۲۶۸
برچسب ها:
دیدگاه ها
خانم زمانی این نظر توسط مدیر ارسال شده است. شنبه 24 تیر 1396 - 9:57 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

منتظرم بی صبرانه برای اینکه بفهمم دخترش چندساله شده . دلم سوخت.

خانم بافقی ا این نظر توسط مدیر ارسال شده است. یکشنبه 25 تیر 1396 - 2:59 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

آقای مدیرمسئول گرامی
چراداستنانهای آقای قزل باش را دیر چاپ میکنید …… مطالب ایشون که سیاسی و مقاله حاشیه ای وتکراری نیست .که زمان ببره .خواهشا نوشته های تودل بروی ایشون را زودتر چاپ بفرمایید چون حداقل فکر آدم از دنیای شلوغ مجازی دقایقی دورمیشود…..تشکراز سایت سرگرم کننده شما

احمدزارع ابادی.شکفه این نظر توسط مدیر ارسال شده است. دوشنبه 26 تیر 1396 - 11:13 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

سلام همیشه باخواندن دلمان باز میشد اما حالا حالمون گرفت مهندس جان.

یک خواننده این نظر توسط مدیر ارسال شده است. پنج‌شنبه 29 تیر 1396 - 1:11 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

تخیل خوبی داری اما معلومه خودت هم نمیدانی اخر داستان چی میشود. همینطورمینویسی حاجی ، هرکاری میکنی فقط زودتر

You cannot copy content of this page