در آن سکوت خلوت ایوان دلم گرفت
آن شب رفیق از تو چه پنهان دلم گرفت
در آن سکوت خلوت ایوان دلم گرفت
راهی شدم سیاهی غم را رها کنم
با پیچ وتاب جاده ی حیران دلم گرفت
در امتداد راه به هر جا قدم زدم
از غربتی به وسعت ایران دلم گرفت
تا کی ؟ چقدر فاصله ها را قدم زنم ؟
در التهاب و بهت خیابان دلم گرفت
وقتی خیال خسته ی من از اوین گذشت
عین هوای ابری تهران دلم گرفت
رفتم کنار تربت تب دار منزوی
در آن غروب غربت زنجان دلم گرفت
آن جا خزان به جای صنوبر نشسته بود
از آن خزان سرد زمستان دلم گرفت
حالا غزل به نقطه ی پایان رسیده است
در انتهای نقطه ی پایان دلم گرفت
محمد مرتضایی
بازدید: ۱۷۳