بی عشق در این دل خبری نیست که نیست
بی عشق در این دل خبری نیست که
نیست
گویی ز نگاری نظری نیست که
نیست
این عمر گران ، هیچ نیرزد کاین
تن
جز خاک گل کوزه گری نیست که
نیست
هردم که زدم لب به می و جام
شراب
در ذهن من از غم اثری نیست که
نیست
پرسیدم از عاشقی ، چه دیدی ره
عشق
او گفت بجز غم خطری نیست که
نیست
لب را ز چه خواهم اگر از گونه
یار
یک بوسه برایم ثمری نیست که
نیست
گر یار رخش را برد از دیده
گمان
در ظلمت عاشق ، قمری نیست که
نیست
آذین شده صحن دل ز غمهایم
چون
بر تخت دلم تاج وری نیست که
نیست
در طالع من اگر کسی هست که
هست
ور نیست مرا شور و شری نیست که
نیست
تنها به کجا می رود این دل
گویی
در طول رهش همسفری نیست که
نیست
در صفحه شطرنج دلم ، مات
غمم
کز شاه و وزیرم هنری نیست که
نیست
زین لب که ترک خورده برنجم
زیرا
با او لب شیرین شکری نیست که
نیست
آری اگر از عشق بری نام و
نشان
جز خاطره در هیچ سری نیست که
نیست
دلشاد شو از جهان کمال تا
دیدی
کز کوچه غم رهگذری نیست که
نیست
کمال بافقی