اعتماد بی جا و همسفری با شیطان!

دسته: حوادث , عمومی
بدون دیدگاه
سه‌شنبه - 9 آبان 1396
اعتماد بی جا و همسفری با شیطان!

این سخن کسی است که با اعتماد بی حد به دوستش زندگی اش را در آستانه فروپاشی قرار داده است: خودم کردم که لعنت بر خودم باد، واقعا هر بلایی که به سر آدم می آید نتیجه اشتباهات خودش است. زن جوانی که نگران آینده و زندگی خود است برای حل مشکلش به پلیس مراجعه کرده و اینچنین می گوید: خودم کردم که لعنت بر خودم باد. واقعا هر بلایی که به سر آدم می آید نتیجه اشتباهات خودش است!

این سخن کسی است که با اعتماد بی حد به دوستش زندگی اش را در آستانه فروپاشی قرار داده است: خودم کردم که لعنت بر خودم باد، واقعا هر بلایی که به سر آدم می آید نتیجه اشتباهات خودش است.
زن جوانی که نگران آینده و زندگی خود است برای حل مشکلش به پلیس مراجعه کرده و اینچنین می گوید: خودم کردم که لعنت بر خودم باد. واقعا هر بلایی که به سر آدم می آید نتیجه اشتباهات خودش است!
مهسا که ۲۳ سال سن دارد و ناآرام و پریشان خودش را سرزنش می کند می گوید: دو سال قبل با یوسف ازدواج کردم. ما همدیگر رو خیلی دوست داشتیم و با انتخاب خودمان زندکی مشترک را آغاز کردیم. شوهرم به ورزش و تفریح اهمیت زیادی می داد و ما تعطیلات آخر هفته به کوه و دشت می رفتیم تا به قول معروف، آب و هوایی عوض کنیم، اما افسوس که همه چیز خراب شد.
مهسا افزود: ماجرا از این قرار است که یک روز تعطیل، دوست دوران مدرسه ام به خانه ما آمد. چون آماده شده بودیم تا به تفریح برویم از منیژه دعوت کردم تا همراه ما به کوه بیاید و او هم بعد از تماس با خانواده اش و کسب اجازه، پذیرفت.
آن روز در طول راه و در زمان کوهپیمایی، شوهرم به شوخی، من و منیژه را مسخره می کرد و می گفت: اگر شما خانم ها کم آورده اید و نمی توانید ادامه بدهید از همین جا برگردید.
ما هم جواب او را با خنده می دادیم تا اینکه دوستم به بهانه ارسال پیامک برای یوسف، شماره تلفن او را از من گرفت. بعد از خوردن ناهار در دامنه باصفای کوه و استراحتی کوتاه به شهر برگشتیم و دوستم را جلوی در خانه شان پیاده کردیم اما از هفته بعد منیژه نیز در کوهپیمایی و تفریح همراه ما بود.
من دوست نداشتم که کسی تا این حد در حریم زندگی ام وارد شود اما وقتی در این رابطه با یوسف مشورت کردم، او گفت: منیژه دختر خوبی است و اگر با ما بیاید از تنهایی در می آید! با این شرط دوستم دو سه هفته با ما به تفریح و گردش آمد. افسوس که غافل بودم که همسفر شیطان شده ام.
مهسا ادامه داد: من کم کم نسبت به حرکات و رفتار او و شوهرم مشکوک شده بودم تا اینکه یک بار که توی خانه با یوسف جر و بحث می کردیم، او گفت: برو و از دوستت یاد بگیر! ببین چه دختر فهمیده و با شعوری است!
با شنیدن این حرف دیگر نتوانستم تحمل کنم و با عصبانیت گفتم: از این هفته دیگر از تفریح و کوهپیمایی خبری نیست چون هوا خیلی سرد شده است! سپس با منیژه هم تماس گرفتم و به او هم خبر دادم. ولی بر خلاف تصوراتم کاری که هیچ وقت فکرش را نمی کردم اتفاق افتاد.
پس از گذشت یک هفته یوسف با این بهانه که ماموریت اداری دارد از خانه بیرون رفت. من که به او مظنون شده بودم تعقیبش کردم. شوهرم همراه با منیژه به تفریح رفته بودند و …..
مدتی خون دل خوردم و به کسی چیزی نگفتم تا این که متوجه شدم ارتباط یوسف و منیژه خیلی نزدیک شده است و آنها هر هفته بیرون می روند و حتی به هم کادو می دهند.
امروز به اینجا آمده ام تا برای حل مشکل کمکم کنید و به تمام کسانی که ماجرای زندگی ام را می شنوند و می خوانند می گویم اگر کمی در زندگی حد و مرزها را رعایت کنند چنین مسائل تاسف باری به وجود نخواهد آمد!


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۴۶۹
برچسب ها:

You cannot copy content of this page