آرزوی پرواز

دسته: عمومی
۲ دیدگاه
پنج‌شنبه - 3 خرداد 1397

سه جوجه کبوتر یکی سفید و دیگری خاکستری و آن یکی حنایی رنگ در یک قفس در یک خانه باغ زندانی بودند قفسی با میله های آهنین که درب کشویی داشت صاحب آن ها هر روز به آن ها آب و دانه می داد.با بالا رفتن درب ، آب و غذا وارد می شد و با پایین آمدن آن امنیت برای این سه جوجه فراهم می شد تا از دست گربه ها در امان بمانند.

گذشت و گذشت و جوجه ها بزرگ و بزرگ تر شدند تا جایی که بال و پرهاشون به اندازه کافی رشد کرده بود، روزگار می گذشت وهر روز آب و دانه فراهم، تنها وظیفه این سه جوجه ، خوردن و خوابیدن و استراحت و چشم دوختن به طلوع و غروب خورشید و از بوی نم خاک باغ و گل ها سرمست شدن بود. اما جوجه خاکستری هوای دیگری در سر داشت او نمیتوانست مثل آن دو کبوتر دیگر باشد .

دوستانش از او پرسیدند چرا اینقدر در فکر هستی؟ چرا با ما سخن نمی گویی؟ نکند حالت ناخوش است یا دردی در بدنت داری؟
جوجه خاکستری پاسخ داد: آیا شما از این وضعیت خود راضی هستید که در کنج این قفس بنشینید و منتظر آب و خوراک باشید؟ نمیخواهید از این چهار دیواری آهنین خلاصی یابید؟ ناسلامتی ما بال داریم و میتوانیم پرواز کنیم و از این جا فرار کنیم. آن دو جوجه که چشمانشان گرد شده بود و نزدیک بود از حدقه بیرون بزند گفتند: حال مطمئن شدیم که تو ناخوش احوالی و باید استراحت کنی تا مریضی از تنت رخت بربندد.

جوجه کبوتر خاکستری نگاهی ناامیدانه به آن دو انداخت و رفت گوشه ی قفس نشست از لابه لای میله های آهنین آسمان آبی را می نگریست آسمانی پر از ابرهای سفید که نور خورشید با پرتوهایش آن ها را نوازش می داد ، تصویر ابرهای بزرگ در چشمان کوچک جوجه کبوتر نقش بسته بود.ابرها یکی پس از دیگری از جلوی چشمان کوچک جوجه کبوتر رد می شد راستی در آن سوی قفس چه چیزهایی بود که دل جوجه ی کوچک داستان ما را به لرزه وا می داشت و او را به سمت خود می کشید؟

روزها پشت سر هم سپری می شدند و جوجه کوچک بی اشتهاتر و رنجورتر می شد دیگر نه آب درمان دردش بود نه غذا.

دوستانش هر روز بیشتر دلواپس حال او می شدند، یک روز جوجه کبوتر سفید که خیلی غصه اش شده بود جلو آمد و به خاکستری گفت: من به درد دلت گوش می دهم هرچه دوست داری به من بگو ، با من درد دل کن شاید حالت بهتر شود، اگر هم بتوانم به تو کمک می کنم .

جوجه خاکستری که باحال نحیف و لاغر در گوشه ای کز کرده بود گفت : تو دلت نمیخواهد با بال هایی که داری پرواز کنی و از اینجا رهایی یابی؟ بروی و دنیای جدیدی را تجربه کنی؟ جای ما در این قفس کوچک نیست. کبوتر سفید گفت: مگر نمیدانی که بیرون از این مکان تهیه آب و خوراک چقدر سخت است؟ اگر ما از اینجا برویم کجا در پی دانه ای یا قطره ای آب باشیم ؟ از کجا معلوم که شبی یا روزی خوراک گربه و سگ یا شاهین نشویم اگر تو بتوانی فرارکنی باز ممکن است زود فنا شوی و زندگانی تو به پایان برسد.

جوجه ی خاکستری خنده ی تلخی کرد و گفت : آزادی بهایی دارد و من حاضرم بهای رهایی از این قفس را بپردازم من حاضرم برای اوج گرفتن و در آسمان آبی کنار ابرها پرواز کردن و در شوق دیدار جهانی دیگر و موجوداتی که هرگز ندیده ام تمام خطرها را به جان بخرم.

جوجه کبوتر سفید که از حرف های عجیب خاکستری چیز زیادی دستگیرش نشد پاسخ داد: من اینها که تو می گویی را نمیفهمم من ترجیح می دهم به همین آب و دانه بسنده کنم و روزگار را موافق خواست جسمم وصاحبم بگذرانم اما…

با این کلمه ی اما، چشمان خاکستری برقی زد، نور امید در دلش جانی دوباره گرفت وگفت: اما چه؟ تو میخواهی همراه من باشی؟ تو با من فرار کنی؟
جوجه سفید آهی کشید و پاسخ داد : نه !! من با تو هیچ جا نمی آیم اما… اما می توانم به تو کمک کنم تا به آرزویت برسی حنایی را هم متقاعد می کنم تا او هم به ما کمک کند. با این سخنان کبوتر سفید، دیگر جهان کبوتر خاکستری عوض شد نیرویی گرفت و روی پاهایش ایستاد و گفت: دوست عزیزم تو به من امیدی دوباره دادی ، تو با این سخنانت از بار غم ها و غصه های این چند وقت من، کاسته ای.

قرار شد هر سه با مشورت هم نقشه ای بکشند و او را فراری بدهند . چیزی در دل کبوتر تکان می خورد این قلب کوچکش بود که به شمارش افتاده بود دلشوره ای شیرین به سراغش آمد. باخودش می گفت من فردا این موقع کجا هستم ؟ نزدیک غروب بود چه غروب دل انگیزی، ابرهای آسمان رنگ زرد و سرخ و بنفش به خود گرفته بودند.

آیا این غروب همراه بود با غروب تمام غم های کبوتر داستان ما؟ آیا آزادی آغوشش را به روی او باز کرده است؟. حالا دیگر شب از نیمه گذشته بود و دوستان خاکستری در خوابی عمیق فرو رفته بودند قلبش تند تند میزد و نفسش در سینه حبس شده بود انتظار و انتظار و انتظار برای رسیدن به صبحی موعود، راستی نقشه ی این سه کبوتر کوچک چه خواهد؟ آیا آن ها میتوانند این درب آهنین قفس را به روی دوستشان باز کنند؟ آیا سایه ذلت و خواری زندان از سر این کبوتر رنجور و خسته رخت بر می بندد و او میتواند به عزت همیشگی که درپی آن است، دست یابد؟

آری، این همه اصرار وپافشاری ، این همه جسارت و عشق و ایستادگی برای رسیدن به هدفش ، او را در رسیدن به آزادی مصمم تر می کند. او درک کرده است که برای رشد و ترقی باید دست از بعضی سنت ها که ریشه در خرافات دارند دست شست واز ناهنجاری هایی که تبدیل به هنجار شده اند و ودست و پای اورا به این قفس گره زده اند برای همیشه رها گردید.

بی بی الهه حسینی نسب


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۲۰۶
برچسب ها:
دیدگاه ها
علی معتمدی این نظر توسط مدیر ارسال شده است. پنج‌شنبه 3 خرداد 1397 - 11:42 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

چقدر نویسنده می خواست زود تمام کند روی محتوا کار نشده بود و از نظر نگارش هم اشتباه های زیادی داشت.

محمد این نظر توسط مدیر ارسال شده است. یکشنبه 6 خرداد 1397 - 7:02 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

(جوجه خاکستری که باحال نحیف و لاغر در گوشه ای کز کرده بود) اینها چیه چاپ می کنید واقعا زشته . حال آدم نحیف می شه

You cannot copy content of this page