روزهای سیاه/ قسمت سوم

دسته: عمومی
بدون دیدگاه
شنبه - 13 مرداد 1397

برادرم با یکی از دوستانش صحبت کرده بود تا امیر رو سرکار بزاره و قرار شد ما به خانه پدرم برگردیم تا سرفرصت یک خانه اجاره کنیم.
خانواده امیر بعد از شنیدن این خبر، خیلی تلاش کردند تا امیر رو پشیمون کنند اما خوشبختانه چون برادرم خانه مان بود جرات نداشت منصرف شود.
ظرف دو روز وسایلم رو جمع کردم و امیر و برادرم رفتن دنبال یک ماشین کرایه ای تا وسایلمون رو به روستا ببریم. من پارسا رو بغل کردم و دم در منتظر شدم تا بیان.
یاد خانم همسایه افتادم، به بهونه خداحافظی، رفتم در خونه شون. اتفاقا خودش در و باز کرد. به او گفتم ما داریم از اینجا میریم و از او خواهش کردم هر آنچه در مورد امیر و خانوادش میدونه رو بهم بگه.
او از من قول گرفت در صورتی میگه که من به امیر و خانواده ش چیزی نگم. به او اطمینان دادم که هرگز نخواهم گفت.
و او چیزهایی گفت که هرگز انتظار شنیدنشو نداشتم.
تا اون موقع فکر میکردم امیر فقط مصرف کننده مواد مخدره، نمیدونستم او و پدر و برادراهایش و حتی مادرش باند خطرناکی هستند که هزاران جوان رو به بیراهه میکشند و پخش کننده مواد مخدرند و نمیدانستم امیر قبل از من صاحب زن و یک دختر ۴ ساله بوده که به طور عجیبی ناپدید شدند و هیچ کس خبری از آنها ندارد، دنیا دور سرم میچرخید، تازه فهمیدم که چرا او یک دختر روستایی ساده را برای ازدواج انتخاب کرده، ترس و دلهره تمام وجودم رو گرفته بود، ولی با این حال خدا رو شکر میکردم که لحظه رفتن همه چیز را فهمیدم و گرنه از ترس سکته میکردم.
تمام طول مسیر فکرم مشغول بود تا به روستا رسیدیم، با دیدن پدر و مادرم تا حدودی از هراس هایم کاسته شد.
چند ماهی در خانه پدرم زندگی کردیم و امیر همانطوی که برادرم قول داده بود در یک مغازه در شهر مشغول به کار شد.
امیر اکثر اوقات به خانه نمی آمد و میگفت در همان مغازه میخوابد.
چون مغازه در شهر بود و تا روستا فاصله داشت بهانه خوبی برای نیامدنش بود.
من از نبودش ناراحت نمیشدم ولی پدر و مادرم روی این موضوع حساس شده بودند
امیر بعد از مدتی در شهر خانه ای اجاره کرد و من و پارسا رو به آنجا برد.
دوباره اذیت و آزارهای او شروع شد. مهمانی های شبانه اش به راه بود آسایش رو از من و پسرم گرفته بود. بارها و بارها اعتراض میکردم، غر میزدم ولی بی فایده بود.
یک روز برادرش به خانه مان آمد، دو نفری با هم پچ پچ میکردن، هر چه دقت کردم نتوانستم بفهمم چه میگویند.
بعد از رفتن برادرش، مرا به باد کتک گرفت و مجبورم کرد تا مواد مصرف کنم، اما من مقاومت کردم، وقتی دید با کتک زدن من به جایی نمیرسد، تهدیدم کرد پارسا را میکشد.
از ترس اینکه آسیبی به فرزندم بزند، نشستم و با او همراهی کردم، هر روز اوضاع من بدتر میشد و دیگر نمیتوانستم آنرا کنار بگذارم.
وقتی به خودم اومدم دیدم از امیر هم وابسته تر شده ام.
از این موضوع ناراحت بودم، بارها به طلاق فکر میکردم، اما چون نمیتونستم روی حمایت خانواده ام حساب باز کنم، تصمیم گرفتم تحت هر شرایطی همین زندگی رو تحمل کنم.
مصرف مواد مخدر با من کاری کرده بود که حتی تصمیم داشتم جگرگوشه ام پارسا رو بکشم.
روزهای سیاه من از پس هم به سختی میگذشتند، خانواده ام وقتی فهمیدند معتاد شده ام، ترکم کردند.
هیچکدام حاضر نشدند مرا از این منجلاب نجات دهند.
بی تفاوتی خانواده ام، فقر و نداری و دیر رسیدن مواد باعث شد تصمیمی بگیرم که زندگی ام رو تغییر دهد.
و من تصمیم گرفتم خودکشی کنم.
ادامه دارد.
فاطمه لیریایی


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۳۳۰
برچسب ها:

You cannot copy content of this page