خاطرات تاریخ گذشته (۱)

دسته: مقالات
بدون دیدگاه
سه‌شنبه - 23 مرداد 1397

IMG_20180814_150434

هنوز هوا تاریک بود.
اسماعیل پیام داد رضا سریع خودت روبرسون جلو.
دیشب بعد از نماز حرکت کرده و مسیر کوهستانی را تا صبح پیاده روی کرده بودیم.
دربعضی ازقسمت های کوه پوشیده شده بود از درختچه ها ی زیبا.
کمک تیربارچی در آن ظلمات شب بجای اینکه پشت سر نفر جلویی حرکت کند بسمت یک درخت رفته بود و چون حق صدا زدن نداشت گم شده بودیم .
بیسیم چی هم با نفرات جلویی رفته بود. وسیله ارتباطی دیگری هم نداشتیم.محل عملیات را هم نمی دانستیم. اینها را اسماعیل در چند جمله کوتاه بمن گفت و اضافه کرد بمن اعتماد دارد و چون شجاع هستم و از چیزی نمی ترسم باید سریع گلوله های آرپی جی را تحویل بچه ها دهم و حرکت کنیم .
می گفت باید دو نفری به دشمن حمله کنیم و خود را فدا کنیم تا بچه ها فرصت فرار داشته باشند.
کردستان عراق و منطقه ای بنام شاخ شمیران کنارسد دربندی خان عراق.درآن ظلمات صدای بعثی ها به راحتی شنیده می شد.
اسماعیل به بچه ها گفت من و رضا درگیرکه شدیم شما فقط از اینجا دور شوید و اصلا درگیر نشوید .چرا که چون وسط عراقی ها هستیم هرچقدرهم که باشیم کشته می شویم و مقاومت بی فایده است.هنوزچند متری از بچه ها دورنشده بودیم که صدای الله اکبر گردان را از فاصله ای دور شنیدیم.عملیات آغازشد.با شروع عملیات بعثی ها با منور منطقه را مثل روز روشن کردند و دسته ما که میان آنها بود شناسایی شد .بچه ها روی زمین دراز کشیده بودند تاشاید توجه دشمن را جلب نکنند اما دیگر دیر شده بود. دوتیر بار روی بچه هاشلیک می کردند .هر دو بصورت جاروبی کل منطقه را که پایین تپه ای کوچک بود پوشش می داد.گاهی که رگبار تیربار از روی بچه ها عبور می کرد و دوطرفم تیرها کمانه می کرد .
دستی روی پشتم می کشیدم .بلکه تیرخورده و متوجه نشده باشم .لحظات سختی بود.راه دیگری نبود باید به دشمن حمله می کردیم. اسماعیل یکی از تیربارچی هارا از پا در آورد من هم دومی را هدف قرار دادم .دست به تیرم حرف نداشت با اسلحه خودم درب شیشه آبلیمو را از فاصله پنجاه متری با اولین تیر می زدم.حتی در شلیک آرپی جی نفراول گردان بودم.
اصلا قرار نبود اینجا عملیات باشد اما کار از کار گذشته بود.تعدادی از عراقی ها را کشتیم .متاسفانه کاملا غافلگیرشده و اکثر بچه ها شهید شدند. سید داد می زد بچه ها فرار کنید که همتون تکه پاره می شید و شدند.ازجمله اسماعیل برادر خانم امام جمعه محبوب شهرمان که شجاعانه جنگید و با روی گشاده جام شهادت را نوشید و جان بجان آفرین تسلیم کرد.خدارحمتش کند.البته اسماعیل در این معرکه زخمی شد و ساعتی بعد شهید شد.
ازسنگر بعثی ها چند خشاب پر برداشتم و بسوی محل عملیات حرکت کردم .هنوز چند قدمی از آنجا دورنشده بودم که…………
ادامه دارد
محمد رضا رضایی بافقی


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۲۷۰
برچسب ها:

You cannot copy content of this page