یادداشت های سردستی (۳۵) گهر و گوهرهای گم شده ایران

دسته: محمد علی پورفلاح , یادداشتهای سردستی
بدون دیدگاه
شنبه - 27 مرداد 1397

مدتی بود به سرمان افتاده بود برویم زاگرس و گهر را ببینیم. تا کار هماهنگی و برنامه ریزی انجام بشود، چند روزی طول کشید. بالاخره راه افتادیم. ساعت ۱۰ شب از بافق. به همراه جماعتی ۱۴ نفره که از نوجوان ۱۳ ساله تا مرد ۴۸ ساله در بینمان بود. هر کس کوله ای و هزار امید. اما وجه مشترک همه، دیدار دریاچه گهر در دل اشترانکوه.

اگر قرار شد شما هم روزی گهر را ببینید قبل از هر چیز، ماشین دوگانه سوز برندارید. که صندوق عقب جادار در این سفر، به کارتان می آید.

راه می افتیم و از یزد و اردکان می گذریم و سر از نایین درمی آوریم. خوبی رانندگی در شب، خلوتی جاده هاست و عیبش اینکه باید بیشتر احتیاط بکنی و جز سیاهی و تاریکی چیزی در منظر تو نیست. البته در این طور مواقع خواب نعمت بزرگی است. اگر جزو افرادی باشی که بتوانی در خودرو در حال حرکت بخوابی. اصفهان و نجف آباد هم در مسیر هست که برای اینکه وقت را تلف نکنیم از جاده های کمریندی آنها عبور می کنیم و وارد استان لرستان می شویم.

وقت نماز صبح، هوا بقدری سرد است که آدم را یاد هوای آبان ماه بافق می اندازد. مقصد ما شهر الیگودرز است. وقتی می رسیم که هنوز شهر در خواب است و فقط تک و توک مغازه باز هست. قرار است در منزل دوستی، ساعتی استراحت کنیم. همه خسته و خواب آلویم. اینهم از معایب شبروی است.

سلام و تعارف گرمی می شنویم و با وجود آنکه صاحب خانه، عزادار هم هست در مهمان نوازی چیزی کم نمی گذارد. تا جاگیر شویم و صبحانه آماده شود، همه سراغ پریزهای برق می رویم تا شارژی برای موبایل های عزیزدردانه فراهم کنیم. می دانیم اینجا آخرین جایی است که به الکتریسته دسترسی داریم. بعضی از همراهان از خستگی می خوابند.

بوی نان گرم که می پیچد و نیمرو و پنیر و مربا و کره و چای که می رسد، همه دور سفره جمع می شویم و از هر دری سخنی پیش میاید و بحث به آب و گرمی هوا که می کشد، لرستان هم مثل یزد، گله دارد که امسال اصلاً بارندگی خوب نبوده و هوا بسیار گرم شده و کشاورزی مثل سابق پررونق نیست و محصول کم و زندگی بسیار سخت شده و آدمها از دل و دماغ افتاده اند. برای شاهد و مثال این بی دل و بی دماغی هم می رویم سراغ اینکه در قدیم؛ فلان پدربزرگ هشت همسر اختیار کرده یا برادری که الان در سن ۹۴ سالگی درگذشته، سه همسر در عقد نکاح خود داشته و توقعات کم بوده و زندگی ها درگیر تشریفات امروزی نبوده و از این دست سخن ها که این روزها در همه خانواده های ایرانی هست. و حسرت ایام و الخ.

حالا کمی حالمان جا آمده. مقداری مواد کنسروی و نان و عسل و پنیر و غذا برای سه، چهار وعده غذایی می خریم و نگران چگونگی حمل آنهائیم. چرا که بار و بندیلمان حسابی پر و پیمان است و می دانیم هر گرم بار اضافی در کوه پیمایی، چه رنج مضاعفی دارد.

آخرین زنگ های تلفنی و پیام های موبایلی را هم می زنیم و خبر سلامتی می دهیم و می گیریم و شارژرها را از برق می کشیم و یا علی.

میزبانمان مینی بوسی را هماهنگ کرده که تا قله ببردمان. مدتی با کوله و بار در کوچه هستیم تا مینی بوس سر می رسد. تا کوله پشتی ها را بر سقف مینی بوس بار بزنیم، سر قیمت هم چک و چانه ای زده می شود و راننده پنجاه تومن تخفیف بخاطر گل روی میزبانمان به ما می دهد و با ۴۵۰ هزار تومان کرایه موافقت می کند تا در دو نوبت ببرد و بیاردمان.

از صاحب خانه خداحافظی می کنیم و سوار می شویم. در تصورمان هست که نیم ساعتی تا قله راه داریم. ولی مسیر خیلی طولانی تر از این حرفهاست. یک ساعت و نیمی در جاده آسفالته راندیم. هوا نسبتاً گرم. اما زمین تا حدودی سرسبز و باطراوت است. وقتی آسفالت تمام می شود تازه اول سختی راه است. در دامنه کوه به اندازه عبور یک خودرو، تا قله جاده خاکی درست کرده اند که حداقل ۱۰۰۰ متری بالا می رود. گرد و خاک راه بلند و شیب تند می شود. هر چه در سینه کشی کوه بالا و بالاتر می رویم، دره عمیق و عمیق تر می شود. ارتفاع ترسناک است. مینی بوس، تکان می خورد و به چپ و راست می لغزد. زیرپا در عمق دره رود خروشان درحرکت است. راننده می گوید: اینجا در اردیبهشت دیدن دارد. لاله های واژگون. راست می گوید از آن سرسبزی فقط اندکی مانده است. اما همان اندک هم، دلفریب است. هزاران مترمربع را فضای سبز پوشانده است. سیاه چادرهای عشایری پیدا می شود. گله های چند صدتایی از گوسفند و بز یا از سراشیبی کوه سرازیزند یا آنقدر چریده و آب نوشیده اند و الان در مقابل آفتاب بر سنگ های گرم لمیده و نشخوار می کنند.

با خودم می گویم اگر این دامداری است، پس ما در بافق چه می کنیم؟ چقدر گاو و گوسفندان بافقی، زجر می کشند.

کنار شاخه ای از رودخانه که از کوه سرازیر است می ایستیم. مینی بوس جوش آورده. آب سردی از کوه پایین می آید که دست را کرخت می کند. چندصد گوسفند و بز کنار آب لمیده اند. همه پروار و چاق. حتی وقتی بهشان نزدیک می شویم هم، از جایشان تکان نمی خورند. دوستان عکسی می گیرند و آبی به سر صورت و می زنیم و باز حرکت به سمت بالا.

مینی بوس ناله می کند و از سراشیبی ها تند بالا می رود. هر چه پیش می رویم جاده خاکی تمامی ندارد. وقتی به بالای یک قله می رسیم، قله بعدی نمایان می شود. دره ها عمیق تر می شوند. حالا دیگر ماشین هم بسختی حرکت می کند.

سه ساعتی هست که با مینی بوس در حرکتیم. راننده می گویند این آخرین پیچ است. ساعت ۱۳ هست که به انتهای جاده خاکی می رسیم. پیاده می شویم. وسایلمان را گرد و خاک راه کاملاً پوشانده است. هوا یشدت گرم و سوزان است. وسایل شخصی و مواد خوراکی و تجهیزات خوابی که با خود آورده ایم آنقدر زیاد است که برای حمل آن به وحشت می افتیم. تا اینجا فقط نصف مسیر را آمده ایم و سختی اصلی در پیش است. چاره ای نیست. یک راه بیشتر نداریم. باید تا آخرش برویم. (ادامه دارد)

محمد علی پورفلاح بافقی


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۲۱۲
برچسب ها:

You cannot copy content of this page