خاطرات تاریخ گذشته (۴)

دسته: مقالات
یک دیدگاه
چهارشنبه - 11 مهر 1397

دستها را دور سر حلقه کرده و شروع به چرخیدن روی زمین کردم .هنوز چند دور نچرخیده بودم که  پشت سنگی افتادم . یک بعثی دست بردار نبود .سنگ را به رگبار بسته بود و جیغ می کشید. چند تن از بچه ها آنجا شهید شده بودند. نارنجکی از کنار یکی از شهدا برداشته ضامنش را کشیدم و به سمتشان پرتاب کردم. با انفجار نارنجک سریع به سمتشان خیز برداشتم اصلا امیدی به زنده ماندن نداشتم به همین دلیل تمام تلاشم را کردم که لااقل راحت کشته نشوم. تیربار را قبل از اینکه به بعثی دومی برسد برداشتم. به نظر نمی رسید سالم باشد چون همانجا نارنجک منفجر شده بود  .تیربار چی کشته شده و یکی از بعثی ها پایش زخمی و به حالت نیمه نشسته بود و نفر سوم وقتی من تیربار را برداشتم  فرار کرد.بعثی فراری را به رگبار بستم خدا را شکرتیربار سالم بود. بعثی زخمی شروع به التماس کرد. الدخیل الخمینی می گفت لحظه شهادت تک تک دوستان به ذهنم آمد دوستانی که ناجوانمردانه تکه پاره شده بودند. عصبانی بودم از شما چه پنهان چند فحش نثارش کردم و با گریه نام همرزمان شهیدم را برایش بلند فریاد زدم. می گفتم شما نامردها رفقایم را کشتید.اصلا حواسم نبود که فارسی نمیداند روی دو زانو  دستانش را به نشانه تسلیم بالا گرفته بود.همینطور که گریه میکردم به رگبارش بستم. قبل از افتادن روی زمین آبکش شده بود.تیربار را انداختم و به راه خود ادامه دادم.

دوردیف درخت به هم تنیده و بلند وسط سبزه زار بود.فاصله دوردیف تقریبا دو متری میشد. بدون جلب توجه دشمن بین دو ردیف درختان دراز کشیدم.حمید و محمود هم قبل ازمن آنجا رسیده بودند.تقریبا ظهر  بود بدلیل خستگی زیاد و بی خوابی شب قبل حمید بخواب عمیقی فرو رفته بود. بعد از چند ساعت که از خواب بیدار شد دستهای خود را بالا برد و خمیازه ای کشید.ناگهان عراقی ها متوجه حضور ما شدند.و با خمپاره به ما حمله کردند.دستها را دور سر قلاب کرده بودیم و داد می زدیم یا ابوالفضل یا ابوالفضل و با چرخیدن روی زمین از محل اصابت خمپاره فرار می کردیم…..

پنج یا شش خمپاره شلیک کردند و خیالشان راحت شد که دیگر زنده نیستیم و دست از سرمان کشیدند.بخاطر اصابت خمپاره محل خوابیدنمان گود شده بود و راحتتر می توانستیم بخوابیم.کمی که اوضاع آرام شد.به حمید نگاه کردم متوجه شدم صورتش بشکل غیر قابل باوری ورم کرده است.دقت که کردم سمت چپ صورتش زخمی بود و از دهانش خون می آمد.گفتم خونهای دهانش را خالی کند وقتی خالی کرد دو دندان شکسته و یک تیر بیرون افتاد.تیر که از فاصله دوری شلیک شده بود از گونه عبور کرده و دو دندان را شکسته بود و داخل دهانش بود.کاری نمی توانستیم برایش بکنیم .عصر تعدادی بعثی به همراه سگهایشان بالای سر زخمیها آمدند و به سر آنها شلیک می کردند.دوباره اشهد خود را خواندیم ولی بازهم شانس بما رو کرد و به ما نزدیک نشدند.شب شد من و محمود از حمید خدا حافظی کردیم و به راه افتادیم.حمید نمیتوانست حرکت کند و روحیه اش را کاملا باخته بود .می گفت باید گروه امداد بیاید.چند ساعتی راه رفتیم و به یکی از همشهریان که اتفاقا نام او هم محمود بود رسیدیم .

       ادامه دارد

                                                                         محمد رضا رضایی بافقی


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۱۷۴
برچسب ها:
دیدگاه ها
جمعی از فرزندان شهدا این نظر توسط مدیر ارسال شده است. شنبه 14 مهر 1397 - 7:54 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

سلام و عرض ادب .ادامه خاطره چی شد؟؟؟؟؟؟//////

You cannot copy content of this page