ای مردمانِ  شهرِ جاودانِ اساطیری که سایه های تاریکِ عزا بر ویرانه های  رویاهایِ شفافتان فرو افتاده است.
ای  ساقه های شیشه ای گندم، که بر گردِ ستونِ اعتماد  چنبره زدید./ای ریشه های هستی که سیلابِ بیداری را در سرزمینِ خواب هایِ کاغذی می ریزید.
ای دریچه های رهایی که به تماشایِ عطرِ خوشِ ﺁیینه ها نشسته  اید./ای زمزمه هایِ حیرتِ تبسم که امکان پرنده شدن را به صداقتِ حرف ها، هدیه می کنید.
ای تصویرِهای زنده ی ابدیت که بر شن هایِ روشنِ بیابان می رویید/ای طوفان هایِ هراس که نقشِ خطر را بر چشم هایِ مردانِ طریقت می نشانید.
ای غم هایِ ﺁمیخته با غروبِ  بی انتهای نور، که در بلندایِ بامِ شب می شکنید وای قصه هایِ رنگیِ نور که نسیم را در ﺁفتابِ مرمرها می گسترانید.
قسم به نخل هایِ مظلومِ شهری که در تاریخ گم شده است/ قسم به تجلّیِ ﺁب، که از بامِ صدایِ باران می لغزد.
قسم به نگاهِ انسانیت که در چشمانِ من، تصویری از تار و پودِ محبت را می سازد/قسم به سبزه هایِ لگد شده در بیشه زاری  که سرشارازپژواکِ حقیقت است.
قسم به صدایِ غبار ﺁلودِ مشت که بر شن های معصومِ کویر می کوبد./قسم به کرانه هایِ خاک، که در چشم هایِ سفالینِ تاریخ  می نشیند.
قسم به ﺁینه هایِ شکسته یِ حقیقت و رشته هایِ گسسته یِ محبت./قسم به چکه چکه کردنِ ﺁرزوهایِ من از سقفِ خانه ی دنیا.
قسم به طلوع ِگل هایِ محمدی در ابعادِ بی انتهایِ تاریخ./قسم به ﺁشیانه هایِ نور، بر بالایِ درختانِ سیب احساس.
قسم به سایه ی برگی که در ﺁب می افتد و لبخندِ پنهانِ صنوبررا ترسیم می کند./قسم به نارنج هایِ پاکی که بر شاخسارِ درختانِ ذهنِ کودکیِ من، روییده است.
قسم به پنجره هایی که خورشید را بر رویِ قلب هایِ خود نقاشی می کنند./قسم به عطش هایِ نور، که در دشت هایِ ظلمت، خاموش می شوند.
قسم به ﺁمیزشِ برگ و باد در دشت هایِ دورافتاده ی احساس./قسم به بال هایِ حقیقت که در نفرتِ بیداد خاکستر می شوند.
قسم به لالایی کودکانه ی خورشید که در انتظاری سبز می روید/قسم به دریچه های ایمان که بررویِ سنگلاخِ کفر گشوده می شود.
قسم به میله هایِ زندانِ زمان که فریاد عدالت را می بلعند/قسم به صبرِ سپیده که دمیدنِ نور را به رویش بهار گره می زند.
قسم به رازِ خوشه هایِ خرما که در دست هایِ خرماچین، شکوفه می زند/قسم به طراوتِ صبح که از« سفال ﺁسمان» می تراود.
قسم به باغِ اندیشه هایِ شبانه، که سایه وار بر لبِ طاقچه یِ روشنی می نشیند/قسم به بیداریِ حقیقت که از گردابِ ﺁفتاب می جوشد.
قسم به پرپر شدن ﺁوازِ قناری ها در قفس هایِ سردِ بیداد/قسم به یخ زدنِ اندیشه،  در ذهنِ کلاغ هایی که سرود جنگ می خوانند.
قسم به لحظه لحظه ی ریزشِ نورکه در سبزه هایِ خیس می لرزد/قسم به درونِ تابناکِ باغ، که از تراوش هایِ سبزِجهان، پرده می گشاید.
قسم به سکوت بره های معصوم، که  لبِ رودِ حقیقت ،سر بریده می شوند/قسم به ستیغِ فریاد که دررگبارِ نیایش،خرمنِ تاریکی را می سوزاند.
قسم به صخره های پوشیده از خزه که محرابِ بی انتهای من می شوند وقسم به خنجرهایِ سبزِ نیزارها که در هیاهویِ سبزینه ها،حادثه های ناگوارمی سازند.
من از دشت خدایان برای کاج هایِ تنها ،سیب های طلایی ﺁوردم تا خنده هایِ شیاطین را در بسترِ نا پیدایی، محو کنم.
من ﺁمده ام تادرهایِ بهشت را به رویِ نیلوفرانِ امید بگشایم وکوزه هایِ شکسته را با پروازِ زنبورها ﺁشتی دهم.
من ﺁمده ام تا ﺁینه هایِ لبخند رابررویِ شبنمِ چشم هایِ سپیدار بکارم وگل هایِ افسوس را، از رویِ               سنگ های اندوه بچینم.
من ﺁمده ام تا زمزمه ی خونِ امید را در رگهایِ احساس بنویسم ودر تاریکی ژرفِ اتاقم ،شعله ای از فانوسِ حقیقت را نقاشی کنم.
من ﺁمده ام تا گرمی عطرِ وجودرا در هستی گمشده ی مکان منتشر کنم ووزشِ باد را در شفافیتِ شاخ وبرگ درختانِ روشنی ،به تماشا بنشینم.
من ﺁمده ام از شب هایِ درد که رویاهایِ نارس راپر پر می کند ،طرحی بردارم ودر لحظه، فریاد بزنم که چونان جویبارِ محبت به درختانِ جاودان، پاسخ دهیم.
من ﺁمده ام تاقطره ها را بشویم و جایِ انگشتِ  شب بوها را در لالایی شبانه ی مادرانه بیابم ودر برگ، فرود ﺁیم وردِّ پایِ مسافرِ کهنِ ﺁرزو را پی گیرم.
من ﺁمده ام تا در بالایِ ایوانِ روزگاران، شرابِ جاودان را بنوشم ودر افقِ مبهمِ دور، نمازم را به سمتِ شیارِ عطشناک صبح بخوانم.
من ﺁمده ام تا سایبانِ ﺁرامش را برروی وزشِ گلبرگ هایِ احساس بنا کنم وانتظار سبو را با همهمه ی ﺁبی نیزار ،گره بزنم.
پس لحظه های نابِ شقایقِ زندگی را کشف کنیدودر جاده ی بیرنگی با خورشیدِ زمان هماهنگ شویدوفانوس های تمنا را بر شاخه هایِ در ختِ روشنِ استجابت بیاویزیدتا از سکوتِ بهم پیوسته ی تردید، به روشنایِ  ﺁیینه ی یقین درﺁیید.
دکتر حسین ارجمند