گمنام های پرثمر ، مدعیان بی اثر

دسته: مقالات
۳ دیدگاه
شنبه - 27 مهر 1392

PHOTO-80x80

حیات معنوی جامعه منوط به جریان ارزشهای انسانی در رگهای جامعه است.هرگاه این جریان در رگها کند شود مسلما روح جامعه به خطر می افتد.مصیبت آنجاست که این شارش متوقف شود.توقف این شارش یعنی مرگ معنوی جامعه. از تفاوتهای آشکار جسم و روح عیان بودن جسم و نهان بودن روح است.دردهای جسمی و کمبودهای مادی به راحتی قابل دیدن و ملموس است اما درک مرضهای روحی ، خلاءهای معنوی و فرهنگی جامعه چشمانی مسلح به علم و معرفت می طلبد.

در طول تاریخ در میان مردم همیشه انسانهایی بوده اند که به این مهم اعتقاد راسخ داشته اند. رنجها کشیده اند، غصه ها خورده اند، مجاهدتها کرده اند تا ارزشها پا بر جا بماند و جریان فضائل در رگهای معنوی جامعه باز نایستد. در حد توان خود هر چه داشته اند در طبق اخلاص نهاده اند. در این راه بسیاری گمنامی را به شهرت ترجیح داده اند. به ظواهر و به به و چه چه این و آن توجهی ندارند. نظر می کنند به دردهای نا محسوس جامعه. به خلاءهای معنوی جامعه. به آنجاها که همه غفلت کرده اند و توجهی ندارند.عمر خود را صرف پر کردن این فضاهای خالی و بی مشتری می کنند. منزلت و شان های متکبرانه و کاذب که امروزه هر کسی به تناسب تحصیلاتش برای خود قائل است در هم شکسته اند. اعتقادی به عناوین دهان پر کن و توخالی هم ندارند. چنین انسانهایی از آنجا که روح بزرگی دارند از هیاهو و مطرح کردن خود هم بیزارند.

مصداقهای این انسانهای بزرگ در این دنیای پر زرق و برق عطر دل انگیزی در جامعه پراکنده است.

معلمی را می بینیم که درصدی از حقوق ماهیانه خود را صرف خریداری هدیه برای دانش آموزانش می کند.نه مدیر مدرسه می داند، نه رییس آموزش و پرورش و نه کس دیگری.

در مدرسه ای دیگر معلمی است که شرط ارفاق به اندازه یک نمره را حفظ کردن آیت الکرسی قرار داده.او می خواهد به اندازه از بر کردن یک آیه قرآن در دینداری انسانها نقش داشته باشد.

پیرمردی را می بینیم که جمعه ها سریع خود را به مسجد جامعه ای می رساند و با چشمان تیزبین و جستجوگرش کودکان را پیدا و خود را به آنها می رساند و با دادن یکی دو دانه خرما،بادام،سنجد و شکلات با مهربانی به آنها خیر مقدم می گوید.

آن سوی مسجد بزرگ مرد دیگری با کوله باری از کتاب در بین صفوف در حرکت است.هرگاه به کودکی می رسد متناسب با سن او کتابی با گرمی به او هدیه می کند.

این صالحان اگر چه روانشناس نیستند اما به اعجاز تشویق یقین دارند.به بهانه نیامدن بودجه از نهادها راکد ننشسته اند.در حد بضاعت خود آستینها را بالا زده اند.

جامعه هنوز امثالی چون مرحوم دکتر قریب و شهید دکتر پاکنژاد ها را دارد که بدون درخواست و دعوت به عیادت بیمار خود می روند تا مبادا به خاطر تنگدستی و یا ضعف جسمی از دوره درمان باز مانند.آنها تمام هم و غمشان این است که درد جسمی و روحی بیمار را بکاهند.آنها درمان دردها و رنجهای بیمار را ابزار ثروت اندوزی خود قرار نداده اند تا از طریق زیرمیزی های میلیونی دردی به دردهای او بیفزایند.این طبیبان پاک علم همراه با تعهد را برگزیده اند.

استاد نامی دانشگاهی در پایتخت را می یابیم که یک روز در هفته را به یک دانشگاه سطح پایین و دور افتاده اختصاص می دهد.

روحانی با عمل و پرمشغله ای به چشم می خورد که چند روز در سال را به تبلیغ در روستاهایی اختصاص می دهد که کسی به آنجاها نمی رود و او را نمی شناسند.او از عنوان دکتر و آیت الله بر بنرهای آویخته به در و دیوار شهر لذت نمی برد.او از انجام وظیفه و رسالتش در گمنامی لذت می برد.

براستی اگر خداوند این صالحان مخلص بی ادعا را در بین مردم قرار نداده بود و آنها هم مثل بقیه پی گذران زندگی شخصی خود بودند چقدر جامعه بی روح و بی معنا بود.اگر قراربود آنها هم در میدان حرف و شعار بتازند، زبان به خودستایی بگشایند، در پی منافع و امیال خود باشند اثری از ارزشهای انسانی در جامعه باقی نمی ماند.

علیرضا بلندیان بافقی


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۱۴۸
برچسب ها:
دیدگاه ها
علی رضا این نظر توسط مدیر ارسال شده است. یکشنبه 28 مهر 1392 - 9:53 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

دست نوشته بسیار زیبای و جذابی بود، اگر راستش را بخواهید اعتقاد دارم اپویایی و تعالی یک جامعه وابستگی زیادی به درصد این افراد دارد.

حسین ارجمند این نظر توسط مدیر ارسال شده است. یکشنبه 28 مهر 1392 - 3:04 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

سلام آقای بلندیان.
متن زیبا و قابل تاملی بود.مرا یاد این ابیات از مولوی انداخت.
«صدهزاران پادشاهان نهان
سرفرازانند آن سوی جهان
نامشان از رشک حق مخفی بماند
هرگدایی نام ایشان برنخواند»

جواد این نظر توسط مدیر ارسال شده است. جمعه 3 آبان 1392 - 1:57 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

سلام
مثل همیشه عالی بود
واقعا بیش از یکساعت مرا به فکر فرو برد
وای از آن روز که …

You cannot copy content of this page