هر چه اخم کرد مرا، خنده حسابش کردم
خواست شب گریه کند ،مست و خرابش کردم
دل که بد خواب هوس بود به خوابش کردم
شب نشست پــــــای غزلهایم وآتش بگرفت
تا سر سفره فــــــردا که کبابش کردم
تا به بـالای غمش نغمه تـر از ساز شدم
لحظه ، تا کـرد خودش را و کتابش کردم
زندگی رفت کــــــلاهی به سرش در بغلم
هر چه اخم کرد مرا، خنده حسابش کردم
تا به پایان ســرابش کشدم نای ِنی اش
چشم ویــــران زده پابوس سرابش کردم
زبرِِِِ ِدستان پـــــدر تازه نفس میرقصید
ماند در خاطره برگی که به قابش کردم
رفت “باران” شب شعری که نفس تازه کند
آنقدر سوخت کـــه دیوانه خطابش کردم!
سید محمد میرسلیمانی بافقی
مرحبــــا جناب میرسلیمانی
لذت بردیم
عالــــــــــــی بـــود