باستانی پاریزی و بافق / حیف که پاسخ سئوالم بی جواب ماند.
مرحوم دکتر باستانی پاریزی را کمتر کسی است که نشناسد.آثار ماندگار و قلم شیوا و در افشانش آنقدر به دل می نشست که از او مورخی برجسته و حکیمی یگانه ساخته بود.علاقه عجیبی به کرمان داشت و همین نقطه باعث ارتباط تلاقی آثارش با شهر بافق می باشد.در آثارش بدون استثنا نامی از بافق هم به مدد حکمرانی های محمد تقی خان بافقی و اجدادش بر کرمان و یزد وجود دارد. او بود که برای نخستین بار دلاوریهای عبدالرضاخان بافقی را به عنوان شیر بیشه کویر به نیکی یاد کرد که جانب عامه مردم را گرفت و خاندان قاجار مخصوصا پدر شوهردخترش یعنی محمد ولی میرزای ولیعهد را با خود دشمن ساخت!!!(اگر چه جایی نوشت گرگ بیشه کویر)در نگرشی جامعه شناسانه ، سرکشی های خان بافقی را نوعی اعتراض روشنفکرانه به وضع سیاسی خفقان آور و حکومت ملوک الطوایفی شاهزادگان بی کفایت قاجاری در سراسر ایران بشمارآورد و عبدالرضاخان بافقی را قهرمان این اعتراض ها نامید. (حماسه کویرص۳۴)
مرحوم استاد باستانی پاریزی در جاهای مختلفی از محمد تقی خان بافقی و اجداش نام میبرد وبه نیکی هم یاد می کند ولی وقتی به خان بافقی حاکم بلا منازع کرمان و اجدادش می رسد سکوت اختیار می کند و حتی هیچ اشاره ای به اصل و نسب آنها هم نمی کند!!!چرا؟؟؟نمی دانم.
اینجانب یکی از آرزوهایم بود که در زمانی مناسب حضورا خدمت استاد برسم و در مورد اجدا خاندان محمد تقی خان بافقی و قدمت حکمرانی آنها بر ایالت گسترده کرمان که گاهی یزد هم زیر مجموعه آن بود بپرسم که متاسفانه با فوت ایشان این آرزو بر دلم ماند وتاثر وحسرت بزرگی به خاطر از دست دادن این دانشمند و مورخ فرزانه و نایاب گریبانگیرم شد.خدایش بیامرزد.
تا آنجا که بنده بررسی کردم ریشه آبا واجداد خوانین بافقی به ایل افشاریه که ظاهرا به یکی از طایفه های افشاریه بزرگ (نادرشاه هم از آنان بود)باز میگردد که اگر چه بافقی بودند و سالیان سال در بافق سکنی داشتند ولی حکومت کرمان در دستان قدرتمندشان خاندانشان بود. هم اکنون اگر چه نامی از افشاری ها در بافق نیست ولی در بعض مناطق در ورای زرند وبافت کرمان طایفه افشاری ها هنوز هم زندگی می کنند. توضیح اینکه جد خوانین بافقی به محمد مومن خان و میرزا محمد باقر بافقی و در نهایت به ولی خان بافقی می رسد. ولیخانبافقی از اجداد محمّد مومنخان وظاهرا جد میرزا محمّد باقر بافقی از حاکمان بافقی بود. بنا بر نوشته جان ر. پری در کتاب”کریمخان زند” به نقل از گیتی گشای زندیه وگلشن مراد، خانواده مومنخانبافقی همواره از زمان پدر بزرگش ولیخانبافقی که از سوی شاه عباس اوّل { ۱۰۰۷ ـ ۹۹۶خ}حکمران کرمان بود این منصب را داشتند. مومنخان یزد وابرقو را هم جزء کرمان کرد. به نظر می رسد ولیخانبافقی به همراه فرزندان وخاندانش به دست اشرفخان افغان به سال۱۱۴۲ق ـ ۱۱۰۸خ در اصفهان قتل عام گردیدند.حال ولی خان بافقی که از طایفه افشاریه بود جدش که بود؟ و از کی در بافق سکنی داشتند سئوالی است که بی جواب مانده و مرحوم پاریزی هم در اثارشان سکوت اختیار کردند.
به سهم خود یاد اندیشه و قلم فاخر و دلنواز آن مرحوم را گرامی داشته و به دوستان عزیز سفارش اکید دارم آثار او را که در رده بالای چاپ و نشر بازار کتاب ایران است بخوانند ولذت ببرند.خدایش رحمت نماید.
او که بود؟:
محمد ابراهیم باستانی پاریزی در سوم دیماه ۱۳۰۴ خورشیدی در پاریز، از توابع شهرستان سیرجان در استان کرمان متولد شد. وی تا پایان تحصیلات ششم ابتدایی در پاریز تحصیل کرد و در عین حال از محضر پدر خود مرحوم حاج آخوند پاریزی هم بهره میبرد.
پس از پایان تحصیلات ابتدایی و دو سال ترک تحصیل اجباری، در سال ۱۳۲۰ تحصیلات خود را در دانشسرای مقدماتی کرمان ادامه داد و پس از اخذ دیپلم در سال ۱۳۲۵ برای ادامهٔ تحصیل به تهران آمد و در سال ۱۳۲۶ در دانشگاه تهران در رشتهٔ تاریخ تحصیلات خود را پی گرفت.
باستانی پاریزی به گواه خاطراتش از نخستین ساکنان کوی دانشگاه تهران (واقع در امیرآباد شمالی) است. شعری نیز در این باره دارد که یک بیت آن این است:[
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
ساکن سادهدل کوی امیر آبادم
در ۱۳۳۰ از دانشگاه تهران فارغالتحصیل شد و برای انجام تعهد دبیری به کرمان بازگشت. در همین ایام با همسرش، حبیبه حایری ازدواج کرد و تا سال ۱۳۳۷ خورشیدی که در آزمون دکتری تاریخ پذیرفته شد، در کرمان ماند.
باستانی پاریزی دورهٔ دکترای تاریخ را هم در دانشگاه تهران گذراند و با ارائهٔ پایاننامهای دربارهٔ ابن اثیر دانشنامهٔ دکترای خود را دریافت کرد.
وی کار خود را در دانشگاه تهران از سال ۱۳۳۸ با مدیریت مجله داخلی دانشکده ادبیات شروع کرد و تا سال ۱۳۸۷ استاد تماموقت آن دانشگاه بوده و رابطهٔ تنگاتنگی با این دانشگاه داشتهاست.
وی یک پسر به نام حمید و یک دختر به نام حمیده دارد. تابستانها را نزد دخترش در تورنتو و زمستانها را نزد پسرش در تهران سپری میکرد.
باستانی پاریزی صبح روز سه شنبه پنجم فروردین ۱۳۹۳ پس از یک ماه بیماری کبد در بیمارستان مهر تهران دیده از جهان فرو بستند.
فعالیتهای فرهنگی
باستانی پاریزی در کتابخانهٔ شخصیاش. تهران ۹ اردیبهشت ۱۳۸۳
شوق نویسندگی وی در دوران کودکی و نوجوانی در پاریز و با خواندن نشریاتی مانند حبلالمتین، آینده و مهر برانگیخته شد.
باستانی، اولین نوشتههای خود را در سالهای ترک تحصیل اجباری (۱۳۱۸ و ۱۳۱۹) در قالب روزنامهای به نام باستان و مجلهای به نام ندای پاریز نوشت، که خود در پاریز منتشر میکرد و دو یا سه مشترک داشت.
اولین نوشتهٔ او در جراید آن زمان، مقالهای بود با عنوان «تقصیر با مردان است نه زنان» که در سال ۱۳۲۱ در مجلهٔ بیداری کرمان چاپ شد. پس از آن به عنوان نویسنده یا مترجم از زبانهای عربی و فرانسه مقالات بیشماری در روزنامهها و مجلاتی مانند کیهان، اطلاعات، خواندنیها، یغما، راهنمایکتاب، آینده، کلک و بخارا چاپ کردهاست.
اولین کتاب باستانی پاریزی پیغمبر دزدان نام دارد که شرح نامههای طنزگونهٔ شیخ محمدحسن زیدآبادی است و برای اولین بار در سال ۱۳۲۴ در کرمان چاپ شدهاست. این کتاب تا کنون به چاپ شانزدهم رسیدهاست. وی تاکنون بیش از شصت عنوان کتاب تألیف و یا ترجمه کردهاست. کتابهای باستانی پاریزی برخی شامل مجموعهٔ برگزیدهای از مقالات وی هستند که به صورت کتاب جمعآوری شدهاند و برخی از ابتدا به عنوان کتاب نوشته شدهاند.
از میان نوشتههای او، هفت کتاب با عنوان «سبعهٔ ثمانیه» متمایز است که همگی در نام خود عدد هفت را دارند، مانند خاتون هفت قلعه و آسیای هفت سنگ. بعداً ًکتاب هشتمی با عنوان هشتالهفت به این مجموعهٔ هفتتایی اضافه شدهاست.
به جز کتب و مقالات، باستانی پاریزی شعر هم میگوید و اولین شعر خود را در کودکی در روستای پاریز و در آرزوی باران سرودهاست. منتخبی از شعرهای خود را در سال ۱۳۲۷ در کتابی به نام «یادبود من» به چاپ رساندهاست. از جمله یکی از غزلهایش با مطلع «یاد آن شب که صبا بر سر ما گل میریخت» توسط مرحوم بنان در یادبود مرحوم صبا خوانده شدهاست. این غرل به این شرح است:
یاد آن شب که صبا بر سر ما گل میریخت
بر سر ما ز در و بام و هوا گل میریخت
سر به دامان منت بود وز شاخ بادام
بر رخ چون گلت آرام صبا گل میریخت
خاطرت هست آن شب همه شب تا دم صبح
گل جدا، شاخه جدا، باد جدا گل میریخت
نسترن خم شده، لعل لب تو می بوسید
خضر گویی به لب آب بقا گل میریخت
زلف تو غرقه به گل بود و هر آنگاه که من
میزدم دست بدان زلف دو تا گل میریخت
تو فرو دوخته دیده به مه و باد صبا
چون عروس چمنت بر سر و پا گل میریخت
گیتی آن شب اگر از شادی ما شاد نبود
راستی تا سحر از شاخه چرا گل میریخت؟
شادی عشرت ما باغ گل افشان شده بود
که به پای تو ومن از همه جا گل میریخت
خدایش بیامرزاااااااااااد
سید محمد میرسلیمانی بافقی
روان بلندش شاد، سپاس از شما آقای میرسلیمانی یاد استاد گرامی را زنده کردید ایشام بیش از هر تاریخ نگار دیگری در مورد بافق سخن گفته اند و پژوهش انجام داده اند