تلخند و لبخند

دسته: اجتماعی , تلخند و لبخند , خواندنی ها , عمومی , فرهنگی، هنری، مذهبی
یک دیدگاه
دوشنبه - 6 مرداد 1393

به قلم ع- الف –حسین آباد
اندر احوالات شیخ و مریدان(قسمت سوم)
آورده اند که روزی شیخ و مریدان قصد سفر مشهد نمودندی.شیخ به یکی از مریدان فرمودتا فی الفور به بلیط فروشی رفته و بلیطی تهیه نماید.بعد از مدتی مرید دست از پا درازتر برگشت و گفت:یا شیخ بلیط گیرم نیامد.شیخ نعره زد که :تو بیجا میکنی.این چه سخن گزاف است؟ و علت را جویا شد.مرید گفت:یاشیخ،به گفته مسئول باجه سهمیه ماهیانه مسافر برای این شهر 10 نفر است و نه کم ونه بیش و شما تقریبا یکماه دیگر بلیط نصیبتان میشود.با این سخن یکی دیگر از مریدان که کله اش بوی قرمه سبزی میداد گفت:یا شیخ میخواهی شورش کنیم دوباره؟
شیخ با پشت دست چنان تو دهن مریدش زد که خون فواره زد ودر حالی که فحش و نفرین نثار مریدش میکرد فرمود:بس است هرچی گند زدید با این کارهاتان.هرچه میکشیم از دست شما نادانان و کله اسبان هست.همین کارها رو کردید که وضعیت این شهر همیشه اینه.
مریدان سرها را پایین انداخته وبا لب و لوچه آویزان به خانه رفتند.
روزی مریدان نزد شیخ رفتند و گفتند:یا شیخ چه نشسته ای که هر شب فوج فوج از جوانان این شهر در باغات و پارکهای اطراف شهر به استعمال قلیانات مشغولندی و از راه خارج گشتندی!
شیخ با شنیدن این سخن شمشیر از نیام برکشید و آن مرید مادر مرده را به دو شقه تقسیم نمودندی.
مریدان که این صحنه دیدند به غلط کردن افتادند و ترسان و لرزان علت این حرکت شیخ را جویا شدند.
شیخ دستی بر محاسن خود کشیده و فرمود:
در شهری که اینهمه امکانات تفریحی جدید غوغا میکند و جوانها از بس تنوع تفریحات سالم هست نمیدانند به کدام روی آورند، دیگر چه نیاز به کشیدن قلیان هست؟!
مریدان با شنیدن این سخن نعره ها سردادندی و به سوی قاضی میرجعفر رهسپار گردیدندی(البته منظور اینه که فوت نمودندی)
آورده اند که روزی شیخ طبق معمول بهمراه مریدان از کنار ریل قطار نزدیک محله مظفریه عبور میکرد،به سوله ای بزرگ برخورد.ایستاد و در حالی که به آن نگاه میکرد از مریدان پرسید:این سوله اینجا ته شهر چه میکند؟نکند انبار علوفه چهارپایان است؟
یکی از مریدان آهی کشید و فرمود:یا شیخ این به اصطلاح ورزشگاهی هست که چندین سال دولت قبلی وعده اش را به این مردم داده بود.
شیخ با شنیدن این سخنان نعر ه ای ازدل برکشید ودر حالی که این سخنان را زیر لب زمزمه میکرد فرمود:
اگه ورزشگاه این است پس وای بحال ورزشکارانش!!! و جان بجان آفرین تسلیم نمود.

 

روزی مریدان گرد شیخ آمدند و پرسیدند: یا شیخ میزانی بر ما بنما تا بدانیم چه کسی رفیقمان هست؟.

شیخ ملاطفتی نموده و فرمودند: مردمان این شهر تا زمانی که کاری بتوانی برایشان انجام بدهی با تو رفیقند.بمحضی که کارشان تمام شد جواب سلامت را هم نمیدهند.
و مریدان شگفت از مکاشفه شیخ، گریه ها همی کردندی و جامه ها دریدندی و سوی بیابان به سر دویدندی!

روزی یکی از مریدان نزد شیخ آمدو و گفت :یا شیخ چند صباحی هست که بیشتر مردم جواب سلامم را هم نمیدهند.
شیخ دستی بر محاسنش کشید و گفت:چه ماشینی سوار میشی؟مرید گفت:پیکان!!
شیخ گفت:میدانستم مشکل همین است.برو فی الفور پرایدی بخر وگرنه تا چند صباح دیگر همه مردم این شهر جواب سلامت را نمیدهند و به چشم گدا نگاهت میکنند.

 


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۸۱
برچسب ها:
دیدگاه ها
دوست این نظر توسط مدیر ارسال شده است. سه‌شنبه 7 مرداد 1393 - 7:09 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

آقای عباس اکبری دمت گرم

You cannot copy content of this page