مراد و سگ نابینا

دسته: مقالات
۲۳ دیدگاه
دوشنبه - 3 فروردین 1394

نویسنده: سیروس قزلباش
تقدیم به بانو (میم)وتقدیم به همه بچه های روستایی شهرستان بافق

عید بوی بانوفاطمه میدهد امسال،برهمگان مبارک عید امسال

پسربچه ای ده ساله به نام مراد هرروز مجبور بود برای رفتن به مدرسه ازروستای خود تا شهرستان بهابادمسافتی را پیاده طی کند …یکروز برف سنگینی لباس عروس برتن ان منطقه کرده بودوراهها ی روستا بسته شده بود.مرادعاشق مدرسه بود ودوست نداشت بخاطربرف باری مدرسه را تعطیل کند.هرچه مادرش اصرار کرد که ان روز مراد به بهاباد نرود بی فایده بود واوبا یک ساعت دیرتر از هرروزحرکت کردو ازراه دیگری که مسیر طولانی امابهتری داشت از روستا خارج شد.هنوزکاملااز روستا دور نشده بودکه زوزه گرگی بگوشش رسید.بی توجه به راه ادامه دادچون کمی می ترسید با صدای بلند آواز میخواند وجلو میرفت وردپای کوچکی به جا می گذاشت .گاهی حس میکرد کسی یاحیوانی اورا تعقیب میکند .اما به عقب که نگاه می کرد کسی وجود نداشت .سرما صورتش را سرخ کرده بودساعتی طول کشیذ تا به کوهپایه رسید وحالا بالای جاده ای رسیده بود که روزانه ازانجا عبور میکرد اما برف صحرا را متحدالشکل کرده بود وهمین باعث شد مسیر را گم کند اندکی دور خودش می چرخید اما بی فایده بود زوزه وعبور ومرور گرگها را پشت تپه ها حس میکرد اما حس جهت یابیش دیگر کار نمی کرد حتی نمی توانست مسیر برگشت را پیدا کند صدای زوزه گرگ هابه سوزسرما می افزود ترس گرگها باعث میشد باعجله مسیرپراز برف را به مقصدی نا معلوم طی کند وبه همین خاطر مرتب در گودالهای برفی فرو می رفت وچون قدوقواره کوچکی داشت بسختی از گودال بیرون می امدوقتی در چاله بعدی فرورفت سعی کرد بیرون بیاید که چشمش به چشمان سرخ وبراق چند گرگ افتاد که جلویش ایستاده بودند پشت سر را نگاه کردتعدادی هم انجا ایستاده بودند.گرگهای گرسنه گردن را یک وری گرفته وجلو می امدند انهاحلقه ای تشکیل دادندواهسته به طرف او قدم پیش می کردند صدای شرشر پنجه های گرگ ها که به برف فرو میرفت مراد را به گریه وا داشت ،هرلحظه حلقه محاصره تنگ وتنگ تر میشد حالا صدای نفس گرگها وصدایی که از گلو خارج میکردند مثل صدای دراهنی که خشک باز وبسته می شود ایجادمی شد. خرخر نفس هایشان کاملا بگوش می رسیدوبخارزیادی ازدماغ ودهان بازانها خارج میگردید واب دهان چسبناک که از لابلای دندانهای سپید انها برزمین می ریخت ودهانی که تا بنا گوش چاکیده بود،وحشت مرادرا بیشتر میکرد حتی می ترسید فریادبزند بغض گلویش را می فشرد،گاهی اهسته التماس میکرد گاهی اشک می ریخت اما حرکت نمیکرد بدنش مثل یخ شده بود ،افتادن تا نیمه در گودال برف، یخ زدن دست وپایش بر وحشتش بیشتر می افزود گویی کابوس می بیند.با زوزه باد وزوزه گرگی که سر به اسمان کرده بود اهنگ دلخراشی خلق شده بودکه مراد رابیشترمیترساند. سرماگلویش را می فشرد و تا استخوان نفوذ میکرد واجازه فریاد نمیداد…باحمله اولین گرگ بغض مراد ترکید وانچنان جیغ عجیبی از ته دل براورد که پژواک صدایش تا دور دست ها رفت ،گرگها حمله را اغاز کردند لباسهای ضخیم وزیادی بر تن مراد بود که باعث می شد دندانهای گرگها کمتر به گوشت واستخوان برسند .مراد دست ها را روی سروصورت گرفته بود اماگرگها ازلباسها اورا کشانده واز چاله خارج کردند وبه جانش افتادند مراد دست وپا میزد وگاهی با زدن لگدی گرگی را اندکی ازخود دور می ساخت کوهها نیز صدای جیغ وفریاد مراد راتقلید میکردند وبه دشت وکوههای دیگر می رساندند.چند گرگ پاهایش را وگرگهای دیگر لباس وکت اش را به دندان گرفته وهرکدام به سویی میکشاندند شاید بیش از پنجاه مترگرگهای گرسنه او را جابجا کرده بودند انقدر دربرف واب وگل وخون مراد راغلت می دادندکه مشخص نمی شد ان یک انسان است ودست تا مچ را له وصورتش را غرق خون کرده بودند دیگر صدایش مثل اینکه سرمای شدید خورده باشد بیرون نمی امد کتاب ولوازمش که در کیسه ای بود توسط گرگهای دیگر تکه پاره شده بود ونهارونانی که مادرش برایش گذاشته بود را بلعیدند.حمله گرگها مثل حمله سرخپوست ها جنجالی وپرازسروصدابود لباسهایش تکه وپاره شده بود وخودش می دانست چیزی به تکه وپاره شدنش باقی نمانده…
ازنظرغریزی گرگها وقتی شکاری را خسته میکنند تیر خلاص را با فشردن گلویش رها می سازند گرگی که از همه کشیده تر وتیره تر بود گلوی مراد راگرفت دندانها را روی لوله گلوجابجا میکرد تا دقیقا مسیر تنفس اش را ببند چشمان مراد در حال سپید شدن بود صدای مادرش صدای برادران ،پدر،معلم یکی پس از دیگری در ذهن تداعی میکرد “مراد مراد بیا پای تخته .مراد مادرم .لباس گرم بپوش .مراد بریم بازی مراد مراد”…مراد در حال جان دادن بود سرش بطرف اسمان توسی رنگ ودم کرده بود وهرلحظه دنیا تیره تر میشد نفسش از گلو بالا تر نمی امد صورتش در حال کبود شدن بود .مگر پروردگار عالم نمیدانست که او پسر بچه کوچکی بیش نیست مگر نمی داند که او این همه سختی را فقط برای با سواد شدن میکشد چرا خدای مهربان کمکش نمی کند .مگر نمی داند حتی درحال خفه شدن هم اسم او را به زبان می اورد ذکرش را در دل میگفت .مگرخدانمیداند او روی همه دفترهایش نوشته به نام خداوند بخشنده مهربان پس مهربانی خدا چرا شامل حالش نمی شد…پارس وهمهمه گرگها بیشترمیشد ومرگ مراد نزدیکتر میگردید چشمان به حالت ترس گرد وبی حرکت بود اما چون در حال خفه شدن انسان قدرتش بیشتر می شود کمی زیردست وپای گرگها مثل مرغ سر بریده تکان تکان میخورد دراخرین لحظه جان دادن بودکه ناگهان گرگ ها همزمان بی حرکت ماندند وبه سوی دیگری خیره شدند صدای عجیبی گرگ را میخکوب کرده بود چند گرگ به طرف صدا پشت کوپه ای از برف رفتند اما یکدفعه صدای سگ توله سر دادند انگارحیوانی انها را از پا دراورده بودگرگهای دیگر از مرادکه ازخون پیدانبود کمی فاصله گرفتند سکوتی انجا را فرا گرفت صدای پای حیوانی به گوش گرگها رسید ناگهان سگی تنومند مثل شیر به سوی انها میدوید انچنان سرعت داشت که انگار سوارکاری رزمنده می تازد اماان سگ حالات عجیبی داشت انگار چشمانش نمیدید که چپ وراست می دوید. سکوت شکسته شد واین بار گرگها به طرف سگ حمله ور شدند دست مراد تا مچ له وصورتش خراشیده واز خون پیدا نبود صورتش کبود وگردنش خون الود بوداماحس می کرد چیزی به یاریش امده به سختی گوشه چشم راستش رانیمه باز کرد وسگ وگرگها را تیره وتار، نظاره کرد.سگ به یاری جدالی نابرابر امده بود جدال مرگ وزندگی ،در حرکت اول شجاعانه چند گرگ را که به او نزدیک شدند را از هم درید پارس کنان از چپ وراست گاز می گرفت وپنجه می کشید انگار شیری میان کفتارهاست گرگهای دیگر از سروکولش بالا می رفتند اما با هر گاز گرگی لنگان لنگان از انجا دور میشد هر گاز سگ باعث می شد گرگ زخمی صدای توله سگ سر دهد.سگ خسته ونامید نمیشد اما انقدر تعدادگرگهازیاد بود که انگار از انها کم نمیشد بدن سگ انقدر گاز گرفته شده بود که رنگش از خون معلوم نبودگاهی زیر می افتاد وگاهی بر گرگان سوار بالاخره گرگها یک پای سگ را جویدند واز بدنش جداکردنداماسگ دست از مبارزه برنداشت انگار قصد داشت جانش را برای ان پسر بچه برکف بگذارد.با سه پا وبدنی تکه وپاره به مبارزه ادامه میداد هر گرگی که به مراد نزدیک می شد با بدن غرق خونش گرگ را از پا در می اورد.چند گرگ که وحشت کرده بودند میدان را خالی کردند اما هنوز تعدادی دست برنمیداشتند سگ قهرمان تا اخرین توان مبارزه میکرد گویی که تاپای مرگ باید مبارزه کند…مرادباان حالات گاهی سگ را صدا میزد انگار که ان سگ را می شناخت .
از سوی دیگر مردم روستا که متوجه سروصدای گرگ وپارس سگ شده بودند به طرف کوهپایه میدویدند وفکر میکردندگرگها به رهگذری حمله کرده اند مردم هی هی کنان به میدان مبارزه نزدیک میشدند.گرگهای باقی مانده وقتی صدای نزدیک شدن مردم را دیدند به کوهها گریختند…مراد باچشمی نیمه باز برخود میلرزید وکشان کشان خود را به سگ رساند چشمان ابی رنگ سگ مثل کسی که اب مروارید دارد شق وبی حرکت بود خون تمام بدنش را سرخ کرده بود واطرافش بخصوص پای قطع شده از رانش خون زیادی روی برف ها ماسیده ومثل ژله لخت شده بود مراد خود را روی سگ انداخت بغلش کرد اشک سردش از صورت خون الودش اهسته بیرون میزدوبه بدن داغ سگ فرومی ریخت سگ قهرمان وشجاع جان خود را برای نجات پسر بچه ای ازدست داده بود سگ دیگر نفس نمی کشید مردم به انجا رسیدند همگی گیج ومات به یکدیگر نگاه می کردند انجا پر از لاشه تکه وپاره ی گرگ بود برفها زیر جدال ،ابکی وسرخ شده بودند تعدادزیادی گرگ یکجا مرده بودند تعدادی هم نیمه جان خود را روی برف ها میکشیدند پسر بچه ای روی سگی افتاده بود هر طرف گرگی مرده بودوتا شعاع یک متری روی برف سپید راقرمز کرده بود مردم انگشت به دهان مانده بودند زیرا وجود سگ درانجا برای همه معما بودکه از کجا امده چرا حتی با قطع عضوی ازبدنش تااخرین توان مبارزه کرده.مردم سراسیمه مراد را به درمانگاه شهرستان بهاباد رساندند…
یک ماه بعد…
مرادهنوزدست وسروصورتش باند پیچی بود اما حالش خوب شده بود وخطری جانش را تهدید نمیکرد.مردم ومعلم مرادخیلی دوست داشتند سر از راز ان سگ دراورند اما مراد سکوت میکرد انگار همه مردم را دشمن ان سگ میدانست امااز معلم نتواست راز را پنهان کند وقتی معلم به عیادتش امد همه بچه های کلاس هم امده بودند معلم کنار مراد نشست وچند دقیقه بعد از او سوال کرد
ـ مرادجان تو جایی بودی که تا چند کیلومتر کسی صدایت را نمیشنید ان سگ چطور به کمک تو امد مردم میگویند ان سگ کور بوده ودر جای دیگه زندگی میکرده انجا چکار میکرده.
مراد اندکی بدنش سرد شد اشکها از لابلای باند صورت بیرون میزدپدرومادرش هم انجا بودند اخمی به پدرش کرد پدر مراد دوست نداشت حرفی از سگ به میان اید به مراد اشاره کرد چیزی نگوید انگار پدر مراد از روشن شدن راز خشنود نبود اما مراد دست راستش که کاملاباند پیچی داشت را اهسته بالا اورد وگفت:
ـاقا اجازه؟
ـ بگوپسرم بگو.
ـ دوسال پیش ان سگ مریض شد وبدنش زخمهای زیادی پیدا کرد.مردم روستا میگفتند ممکن است ان سگ هار باشد بیماری داشته باشد وبه بچه ها وحیوانات دیگر سرایت کند
مراد نگاهی به پدرش کرد پدرش سرش را پایین انداخت واهسته گریه می کرد وبا دست به سرخودش میزد وبچه ها ومعلم بیشتر کنجکاو شدند که چرا پدر مراد انچنان از راز سگ وحشت دارد.
ـ مرادجان از چیزی نترس بگودیگه ؟انگار بابات خوشش نمیادمن معلم توهم بگو دیگه؟
مرادسرش را پایین انداخت وادامه داد.
ـ برای اینکه ان سگ را بیرون کنند مردم که که سردسته انها بابای خودم بود با سنگ وچوب به جان سگ نابینا وزخمی افتادند واز روستا بیرونش کردند،کاری از دست من هم بر نمی امد،ان روز دلم سوخت از روستا بیرون رفتم سگ توی شکافی بین دوسنگ بزرگ ،در تاریکی وحشت زده پنهان شده بود برگشتم مقداری نان و دارو برایش بردم زخم بدنش را شستم وبا پارچه بستم تمام بدنش غرق خون بود اقا معلم سگ کور بود اما میفهمید دستهایم را لیس میزد .تشکر میکرد از ان سال هر روز که مدرسه می رفتم سر راهم پشت سنگ میرفتم او از قبل میدانست میایم از شکاف بیرون می امد ومنتظرم بودهمیشه نصف غذایی که مادرم برای نهار برایم می گذاشت به او میدادم وقتی از مدرسه هم برمیگشتم از غذای مانده واستخوان تکه نان برایش می اوردم سگ نابینا بود همیشه بین دوسنگ بزرگی در شکافی پنهان بود بجز من از همه ادمها میترسید.
معلم نگاهی به پدر مراد انداخت واز مراد پرسید
ـ خب مراد اون روز تو از بالای روستا رفتی ان سگ چطور پیدایت کرد؟
ـ نمیدانم من همیشه سر ساعت مدرسه میرفتم ونصف غذایم را سروقت به اومی رساندم اگر بعضی موقع مثل جمعه ها دیر میامدم جلوتر می امد شاید وقتی من خیلی دیر کردم دنبال غذا میامده چون میدانسته من حتمامی ایم شاید هم چون کور بود گوشهایش قویتر بوده نمی دانم نمی دانم اقا معلم…به هر حال شایدمسیری که رفتم را بو کرده تا به من رسیده.
معلم سر مراد را به روی سینه خود قرار داد بچه ها دورمراد جمع شدند ومعلم بادست مراد رانوازش میکرد وبا چشم پدر مراد راملامت.
پایان


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۱۳۶
برچسب ها:
دیدگاه ها
مسعود این نظر توسط مدیر ارسال شده است. دوشنبه 3 فروردین 1394 - 2:00 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

با سلام و عرض خسته نباشید
لطفا نوشته شیخ محمد تقی را در تبلیغات اسیاتک به درستی بنویسید
به اشتباه شیخ محد تقی نوشته شده
با تشکر

عاشق این نظر توسط مدیر ارسال شده است. دوشنبه 3 فروردین 1394 - 6:10 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

نه بابا باریک ا… بانو فاطمه رو خوب اومدی

روح الله این نظر توسط مدیر ارسال شده است. سه‌شنبه 4 فروردین 1394 - 12:10 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

باسلام
خیلی جالب بود
ممنون

خانم بافقی این نظر توسط مدیر ارسال شده است. سه‌شنبه 4 فروردین 1394 - 11:12 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

سلام
داستان جالب وتاثربرانگیز وبسیار تامل برانگیزی بود.
از نویسنده ی توانا که به زیبایی صحنه های این داستان را به تصویر کشیده بودممنونم
واقعا درسهای زیادی داشت این داستان کوتاه ولی جالب وخواندنی
درود بر مراد وافرادی که مرادگونه زندگی میکنند………

سارا این نظر توسط مدیر ارسال شده است. سه‌شنبه 4 فروردین 1394 - 1:28 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

اقای قزلباش با خواندن داستان آدم احساس میکنه گرگها به خود آدم حمله کردندمثل همه‌ی داستانات این هم فوق العاده بود . موفق باشید

مرجان مهرداوری این نظر توسط مدیر ارسال شده است. سه‌شنبه 4 فروردین 1394 - 1:53 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

با سلام و خسته نباشی به نویسنده محترم داستان بسیار تاثیر گذاری بود واقعا جای تامل داره

زارع زاده این نظر توسط مدیر ارسال شده است. سه‌شنبه 4 فروردین 1394 - 3:08 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

سلام داستان خشی بود اقاسیروس فکر نکنم شما بهاباد را دیده باشی نکنه منظورت مهاباد بوده .به هرحالت تا 5دقیقه سرمام شداز بس اینا میون برف مرافه میکردن

نبی زاده این نظر توسط مدیر ارسال شده است. چهارشنبه 5 فروردین 1394 - 9:49 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

سلام به روی ماه اقای غزلباش بخدا خداقسم که این درگیری با گرگ زمانی که نوجوان بودم برای خودم پیش امد هنوز جای دندان گرگ هاروی شکم وکمر بازو مانده ……اقا انقدرقشنگ نوشتی که الان میفهمم ان موقع چه صحنهی برایمیش امده بودخیلی واقعی بود…….گرگ موقع حمله سرش را کج میکند واب از دندان اوشکل اب قندسفت شده میزیزدشماچطوردیدی خدامیداند…..موفق شوی جناب غزلباش عزیز

غلامی این نظر توسط مدیر ارسال شده است. چهارشنبه 5 فروردین 1394 - 10:20 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

باز هم لذت بردم 3بار داستان را خواندم، همه چیز خوب بود فقط دوتا موضوع را متذکربشم
1- قصه مربوط به پسری از توابع بهاباد است اما تقدیم به توابع بافق شده 2-درقصه دوتا که (که که) تکرار شده .اقای مهندس قزلباش من را ببخشید که نقد کردم چون از نسیه بهتره.قصه بعدی شما را باز هم چندبار خواهم خواند.بنابرین مراقب باش.وبدانید داستان های دیگر را همان اوایلش ر ها میکنم.
غلامی :لیسانس هنرهای زیبا

مجيد این نظر توسط مدیر ارسال شده است. پنج‌شنبه 6 فروردین 1394 - 8:01 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

جالب بود، دست مريزادآقاي قزلباش.
واقعا شرف و معرفت حيوان ها از بعضي از انسان ها بهتره……….

سارا _ف_دانشگاه یزد این نظر توسط مدیر ارسال شده است. پنج‌شنبه 6 فروردین 1394 - 4:01 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

سلام بر اقای سیروس قرارشد عکس بزارید چی چی شد پس اگه نزاری دیگه مطالب جذابتو نمی خووووونوم.

بهرام خلیلی فرد این نظر توسط مدیر ارسال شده است. پنج‌شنبه 6 فروردین 1394 - 11:11 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

سلام داستان خوبی بود وجدال به واقعیت نزدیک ومنطقی بود اما اخر داستان بسیار زود به پایان رسید من نمره طوسی پررنگ به اقای سیروس میدهم.

مجتبی این نظر توسط مدیر ارسال شده است. جمعه 7 فروردین 1394 - 1:56 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

آقا سیروس داستانت قشنگ و نسبتا نو بود ولی چند تا مشکل داشت
1- اینکه تو منطقه بهاباد کسی اسم مراد را انتخاب نمیکنه مثلا تو میخواستی یه اسم روستایی انتخاب کنی
2-آخه تو بیابون این همه چاله کجا بوده تا از این یکی در میومده می افتاده تو چاله بدی !!1
3-مگه گرگی که میخواد حمله کنه سرشو یه وری میگیره
4-یعنی چی نوشتی گر گ ها مثل سرخپوستا حمله کردن چرا به اونا توهین میکنی اونا هم برا خودشون یه قومیتی هستن
5-مگه مراد دستش تا مچ له نشده بود چجوری بچه به این کوچیکی تونسته خودشو رو سگ بندازه با اون حال خرابش
6-مگه نگفتی آقا معلم گفته تا چند کیلومتری کسی صداشو نمیشنید چجوری مردم خودشونو رسوندن اونجا
7-چرا داستانت بد آموزی برا بچه ها داره خب باباش میخواد بگه که بچه راز نگه دار باش و قضیه رو نگو چرا معلم هی جلو باباش اصرار میکنه که نه بگو قضیه رو چرا اینقدر معلم بی ادبه آخه

عماد این نظر توسط مدیر ارسال شده است. جمعه 7 فروردین 1394 - 4:19 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

خوبببب بووووووود

ف خانی این نظر توسط مدیر ارسال شده است. شنبه 8 فروردین 1394 - 11:41 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

جای تاسف داره که کسی حرف الکی بزنه اول که اقای قزلباش نوشته بودند مثل سرخپوست ها پرسروصدا بود .اهانت نکرده بود.دوم اینکه بیابان ها پستی بلندی داره برف بیاد ناهمواری مثل چاله وچوله میشه .سوم .اگر راز داستان را نویسنده فاش نمیکردکه نمک داستان وجودنداشت .ودراخر اگر کسی میتونه مثل اقای قزلباش داستانی باتخیلی بسیار قوی برشته تحریر دراوره .
اقای قزلباش عزیز منتظرداستان زیبای دیگه ای هستیم این شهر اینجوریند دیگه شما به دل نگیرید . پدرم نابیناست چهاربارداستانو برایش خواندم هرباربرای مراد گریه کردوسلام به مردانگی وبزگپاری شما میرسوند.اگرشمابدمینوشتید تاحالاده کتاب ازشماچاپ نشده بود.سال خوبی درکنارخانواده داشته باشید

ف دانشجو این نظر توسط مدیر ارسال شده است. شنبه 8 فروردین 1394 - 2:19 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

ازفرصت استفاده میکنم وداستان خودرابرای داغ دیده ها میگویم.یکدختردانشجوبودم ازشهرستان به بافق میامدم ترم 6 بودکهدریک تصادف پدرم جان دادوبرادربزرگم بشدت زخمی وبیمارستان بودمجبوربودم باان حال برای ادامه تحصیل به افق بیام 2واحدکاراموزی داشتم که به کارگاه تعمیرگاه لکومتیومعرفی شدم غم پدروغصه برادرم یک طرف دوری خانواده غم دیگر .وقتی از ورودی تعمیرگاه که پیاده میرفتم گریه میکردم دوس داشتم زمین دهان بازمیکردفرومیرفتم .بعدازکاراولیه گفتند بروم پیش اقای قزلباش .نمیدونم چرا اسم اوبرایم خوش ایند بود .وقتی رفتم پیش او جلویم بلند شدچهره مهربانش یکجورحس خوب به من داداز حالتم متوجه شد غمی دارم .ایشان مرانزدخودش نگه داشت یک هفته طول نکشیدمثل پدری مهربان شد حتی برایم نهارمیگرفت به روح بابام قسم که دیگردل نمیکندم ازتعمیرگاه جایی برم مردی هنرمند بادریایی علم بود راستشو بخواهید ایشان دیرترازکارمندهای دیگرسرکارمی امد پشت پنجره هرروز منتظرش بودم .وچشم براهش ازلای پرده به بیرون چشم میدوختم .وقتی با ماشین پرژویشمیش وارد میشد وساک رادوش میگرفت میامدذوق میکردم ومی دیویدم پشت میز تا بیاید داخل وقتی سلام میکرد وصبح به خیر میگفت تصویر بابام (دورازجون اقای قزلباش)درذهنم شکل میگرفت .همیشه کنارم بود همیشه فاصله را حفظ میکرد .بادعای او ولطف خدا برادرم خوب شد اما 20 درصد بینایش را ازدست داد تا کنار اقای مهندس بودم باباموفراموش میکردم ……الان که چند سال گذشته وقصه مراد ایشان را در سایت دیدم انگار دنیا رابهم دادند الان ترم اخر فوق را درشهرخودمان میگزرانم وهربار که به پابوس حضرت معصومه (س )میرم اول برای ایشان بعد بابام دعا میکنم .اقامهندس ،بابای مهربانم اگر از این نوشته ناراحت شدی مرا ببخش طاقت نیاوردم ننویسم تااخر عمر تو پدرمهربان منی ومن دخترت وهمیشه دعاگویت..خداورسول خدا ازتوراضی باشند که دربدترین شکل زندگی یارویاورم بودی…..دراخر از اقای شهبازی مدیرمحترم تعمیرگاه وازاقای تفکری درقسمت حراست وکارمندان مهربان انجا وهمه مردم خوب بافق ودانشگاه پیام نور بافق تشکردارم.داستانت را خواندم همان شیوه خوب همیشگیتو حس کردم مهربانی حتی در داستانت به راحتی قابل لمس است .کاری کردی ادم برای حتی یک سگ اشک بریزدترا اول به خدا بعد امامزاده عبدالله میسپارم بابای مهربان که دلم یه ذره شده برایت .

بهابادی- دلسوز شهرم این نظر توسط مدیر ارسال شده است. شنبه 8 فروردین 1394 - 3:20 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

حضور محترم جناب فرماندار .شهردار. امام محترم جمعه ودیگر مسئولین محترم شهر بهاباد.
اگربجای مسئولین شهرخوب بهاباد بودم رسما ازاقای نویسنده دعوت میکردم به بهاباد تشریف بیاورند حضور سبز ایشان برای توسعه ومعرفی بیشتر این شهروجهش شهر به سوی کلان شدن دراینده انچنان موثر است که فکرهای مدرن امروزه اثر چنین دعوت هایی را میدانند.مثلا به مناسبت های مهم جشن ها یا برگزاری نمایشگاه های فرهنگی وکتاب که البته این روزها بحث داغ کتاب ونمایشگاه کتاب سرزبانهاست واین الگویی میشود برای بچه های شهر ما تا دراینده گام های بهتری بردارند.وازسویی تشکری از اقای قزلباش میشد که داستان زیبایی در باره این سرزمین نوشته که معرف خوبی برای شهر گردیده .
ازماگفتن وامیدوارم از مسئولین لطف کردن باشد

طلبه این نظر توسط مدیر ارسال شده است. شنبه 8 فروردین 1394 - 7:01 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

به نام خدا وباسلام به محمد(ص)وخاندان پاکش
طلبه ای ازعلمیه مهریز واهل بهابادمهر پرور بودم که قبلا هم پیام دادم برای شعر برادر قزلباش .ایشان کاملا به حرف بنده گوش داد وجواب پیام شیاطین را که عکس ودیدار واینها را داشتند رانداد.وامادرباره مراد درپیام ها نوشته بودند ما در این شهر مراد نداریم من اسم مراد نه تنها دیدم بلکه اخوی عیال بنده نامش مراد است .شاید مراد علی یا علی مراد نباشد اما مراد هست .دردفترچه تلفن یا به ثبت واحوال مراجعه کنید مراد ثبت شده است.لاکن الان من حاضر نیستم اسم دیگری برای این رومان باشد مراد را دوست دارم.ادامه بدهید برادر قزلباش هرکس شکرخورد ما خودمان حمایت میکنیم .ولطفا دفعه دیگه اسم روستاهای بهاباد را در رمان بیاورید
درودم برای شما وجانم فدای رهبر

همکار این نظر توسط مدیر ارسال شده است. شنبه 8 فروردین 1394 - 8:38 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

خانم دانشجو ف ظاهرا از قم مقدس . اینکه اقای قزلباش دریای علم وهنره شکی نیست انگاربا ازما بهترون سرکارداره 26 ساله مهندس را میشناسم اما ابروی بنده خدا را بردی که گفتی دیرترازهمه سرکار میاد.گرچه یک لحظه سرکاربودن اقاسیروس برابر چندسال سرکاربودن امسال منه .وچندبارتکرارکردی تعمیرگاه اینجا کارخانجات تعمیر لکوموتیو است نه تعمیرگاه واقای شهبازی نیزخیلی وقته رفته واینکه اقاسیروس را خیلی ها بابا سیروس صدا میزنند این مرد شاید بنیان گزاراین کارخانجات باشه که البته اگرکمی مراقب بود الان شغل بالاتری داشت خواهرجان ازاینکه ازسیروس تقدیرکردی من ازتون تشکر میکنم خداوند برادرت را شفا وپدرت را رحمت کند واز ما ومردم ما تشکرکردی ممنون .ومن شمارامیشناسم .یک کتاب دانشگاهی با لوح فشرده بهت دادم .حتمایادت امد امااگرچیزی نوشتی لطفا اسم مرا نیار میترسم به من هم بگویی زود میره .خودت هم خوب بودی .موفق باشی خانم فر

احسان این نظر توسط مدیر ارسال شده است. چهارشنبه 12 فروردین 1394 - 2:36 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

خیلی عالی بود سیروس جان

مهدی این نظر توسط مدیر ارسال شده است. جمعه 14 فروردین 1394 - 9:41 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

خیلی وقت بود داستان نخوانده بودم و انصافاً جالب و تاثیر گذار بود. خدا یار و پشتیبان آقای قزلباش باشد

شعبانی این نظر توسط مدیر ارسال شده است. شنبه 15 فروردین 1394 - 2:03 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

سلام خوشم امد خوب بود اقا مهندس.خوب نوشته ها جفت شده بودند.

همکاران این نظر توسط مدیر ارسال شده است. شنبه 15 فروردین 1394 - 10:16 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

سیروس …اصلا ترسی نداره وناگفتا نماند روسا هم دوستش دارند والبت بچه تودلبرویست………واز آن لرهای پیش رفته مثل سربازی که یک عالم اضافه خدمت داردوهنوز استوار یکم است

You cannot copy content of this page