روزی داغ برای داغ دیدن

دسته: مقالات
۱۱ دیدگاه
پنج‌شنبه - 11 تیر 1394

IMG-20150105-WA0010
به امید زیارت حرم مطهر بانوی بزرگ و مصیبت دیده، ساکها را جمع کرده بودند. چند روزی بود خداحافظی از اقوام را شروع کرده بودند. از هر کسی که التماس دعا میگفت در پاسخ میگفتند اگر رسیدیم چشم و در عوض طلب حلالیت میکردند. کینه ها را دور ریخته بودند وتنها خودشان بودند و دیدن ضریح مطهر سه ساله ی اهل بیت (ع). اما گویی سرنوشت به دیدن حرم مطهر برای آنها اکتفا نکرد. دیدن روی این عزیزان را برای آنها رقم زد.

روز قبل از حرکت به شوخی به دختر خواهرم گفتم چند روز میشود تا برگردی؟ سوالم را به خاطر سوغاتی میپرسم اما او گفت برنمیگردم. من هم چند کنایه پراندم و گفتم نکند قرار است عروس آنجا شوی؟ شاید در جوابم گفته باشد با لباس سفید برمیگردم ؛اما این لباس سفید کجا آن لباس کجا…..

عزیز دیگری میگفت به مادرم که عازم سفر بود گفتم چطور دو هفته را تحمل کنم بدون شما ها؟ گفت همانگونه که حضرت زینب (س) دوری از مادر را تحمل کرد. این ها گفت و گویی هایی بود که بین مسافران و بستگان شکل گرفته بود.

اتوبوس ترانزیت که قرار بود صبح برای بردن مسافران بیاید زنگ زد که نمیتواند و این بود که اتوبوس دیگری فرستاده شد. بعد از غروب بود که اتوبوس رسید. مسافران این دیار که نه باید گفت مسافران آن دیار تلفن خانه مدیر کاروان را یک لحظه قطع نمیکردند و چه عجله ای داشتند برای پرگشودن. ساعت حدود یازده شب بود که اتوبوس آماده حرکت شد. کنار اتوبوس که رسیدم دیدم بر خلاف همیشه مسافران خودشان با آرامش روی صندلی ها نشسته اند.

مادری که تنها نازدانه خانه اش را ( دختری که بعد از ۱۳ سال بی فرزندی، با هزار آرزو این دختر را به فرزندی گرفته بود و ۱۶ سال به او انس گرفته بود ) به همراه همسرش فرستاده بود با این نیت که کمی از وابستگی چندین ساله شان کم شود با لب هایی که میلرزید از لحظه ی حرکت میگفت که دلش بی تابی میکرد، دلش آنجا بود تاصبح با اشک بیدار شده بود و به جای خالی دخترش نگاه میکرد.

دختر یکی دیگر از مسافران میگفت بعد از حرکت اتوبوس مثل مرغ سرکنده به این سو و آن سو میپردیم اما دلیل دل بی قراریم را نمیدانستم.

اما رقیه کوچولو که اولین مسافرت طولانی خود را میخواست تجربه کند بی تابانه سراسر اتوبوس را طی میکرد.

فضای اتوبوس آرام بود. هر از گاهی گوشی ها زنگ میخورد و مسافران با جواب دادن تلفن که کجا هستیم سرگرم بودند یا صدای صلوات هایی که نثار حضرت زینب سلام الله علیها میشد به گوش می رسید. چند ساعتی بیشتر نبود که در کنار یکدیگر بودیم اما گویی سال ها همدیگر را میشناسیم و قرار است سالیانی را بی حرکت همسایه شویم.

عطیه و زهرا که در آخر اتوبوس نشسته بودند صدای حرفشان قطع نمیشد. خانمها بیشتر به این دونفر تعارف میکردند میگفتند مادرشان همراهشان نیست. حاجی هر از گاهی به تمام مسافران سر میزد و با شوخی فضای اتوبوس را صمیمی تر میکرد.

حسین شیرمحمدی داستان را اینگونه تعریف میکند: در مسیر بافق تا یزد نیز دوبار نزدیک بود ماشین از جاده خارج شود. سید احمد کاظمی ،راننده تازه مسافر از کربلا را آورده بود و خسته. به یزد که رسیدیم راننده ی دیگری سوار شد و رانندگی را شروع کرد.

نماز صبح آن روز رنگ دیگری داشت ، آرام و پر از شوق خوانده شد. همگی سوار اتوبوس شدیم یکی از مسافران کمی دیر کرده بود اما هیچکس اعتراضی نداشت. اتوبوس با صدای صلوات مسافران راه افتاد. پلیس راه قم رسیدیم، ساعت زده شد. چهل کیلومتر رد کردیم . حاجی فتاحی که در بوفه خوابیده بود بیدار شد و به قسمت جلوی ماشین رسید. پسر من که خسته بود رفت جای حاجی تا بتواند راحت تر بخوابد. من هم صندلی کنار راننده نشسته بودم. سید احمد از خواب بیدار شد و تلو تلو خوران به جلو اتوبوس آمد. دستهایش را به صورتش میکشید تا خواب را از چشمانش دور کند. اتوبوس در حال حرکت با سرعت ۱۱۰ کیلومتر بر ساعت بود در حین رانندگی شروع به جابجایی راننده کردند. حاجی دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت این آخرین سرویسی هست که به سوریه می آیم . ناگهان صدای برخورد اتوبوس با نرده های اتوبان ،پرتاب از دره ، و دیگر هیچ

وقتی به هوش آمدم سراسر راهروی بیمارستان پرشده بود از مجروحینی که نیاز به مداوای فوری داشتند.پسرانم هردو به کما رفتند و همسر و دختر تازه عروسم فوت کردند. متاسفانه یکی از پسرانم به علت اینکه در کما بود کسی متوجه آسیب به ستون فقرات و نخاع وی نبود و با حرکت دادنش قطع نخاع شد.

درطول صحبت های شیرمحمدی بارها بارها اشک در چشمانش حلقه بست و پسرش با لبخند های تلخش صحبت های پدر را تایید میکرد و جمله ای از زبان شیرمحمدی به دلم نشست این بود که رضای خدا بر این بوده، خدایا شکرت.

رقیه دختر سه ساله ای که بر روی شیشه های خرد شده اتوبوس با پای برهنه میدوید، زنی که نمیدانست نقش مادر ، همسر، یا خواهر انتخاب کند فقط به سر وسینه میزد و با صدایی که به زور از خارج میشد میگفت “یا زینب”

کسانی که از محل میگذشتند شده بودند نیروی امداد. همه برای بیرون آوردن یک نفر از لابه لای پنجره های اتوبوس تلاش میکردند. یکی فریاد میزد این زنده است، دیگری فریاد میزد سرش خونریزی دارد و دیگری با صدایی پر از غم میگفت تمام کرده است.

فوت شده ها را با یک ماشین و بقیه را با آمبولانس سریعاً به بیمارستان هفت تیر رساندند. بیمارستان پر شده بود از کسانی که همه در اولویت بودند. لحظه های سختی بود. پرستاران همه بسیج شده بودند اما نیروی کافی وجود نداشت. امکانات خیلی کم بود و این باعث شده بود تا شیفت دوم بیمارستان مجروحین زیادی بلاتکلیف باشند.

خانمی که در بین مسافران بود با گفتن هر جمله اشکی از چشمانش میچکید و این یعنی بعد از گذشت هفت سال داغ تازه هست.

با لحنی از رضایت اما ناراحت گفت این سفر سوریه تنها برایم بوسیدن ضریح حضرت زینب نبود با تمام وجود گوشه ای از زجر ها و سختی های حضرت را در روز عاشورا لمس کردم.

زنگ مامور نیروی پاسگاه حسن آباد که در صحنه حضور داشتند زدم تا جویای واقعه شوم ، با لحنی پر از ناراحتی و عصبانیت گفت خواهر اجازه بده به چند نفر معدودی که زنده هستند کمک کنیم به جای جواب دادن تماس شما. آن موقع بود که فهمیدم چه شده؟!!
بالاخره روز موعود فرارسید و چه زیبا روزی را برای برگشتن انتخاب کرده بودند. اوج ادب و احترام را رعایت کرده بودند. اجازه داده بودند سه روز بدنشان خاک نشود تا مبادا بی حرمتی شود در برابر حضرت زینب سلام الله علیها.

زائران پرگشوده درحال برگشت بودند اما نه با اتوبوس، با بال هایی که خدا به عنوان هدیه به آن ها داده بود. بافق سراسر غم و اندوه شده بود. حال و هوای آن روز برایم قابل وصف نیست. قرار بر این شده بود همه را در کنار یکدیگر در کنار شهدای گمنام دفن کنند. ازساعت ۸ صبح همه آماده استقبال بودند اما نه بهتر است بگویم آماده بدرقه بودند. به صورت هر کدام از داغ دیدگان که نگاه میکردیم سراسر غم و ناباوری بود.

وقتی نزدیک بافق رسیدند. عده ای برای تعویض لباس های مسافران خود جلوتر رفته بودند و آنجا مشغول تعویض لباس.

بدن ها در تابوت های چوبی غریبانه وارد شهر شدند. تریلر هایی که مسافران را با خود آورده بود چه سنگین میرفت.

حتی غریبه ها نیز با آه کشیدن هایشان در غم شریک شده بودند.

کنار خیابان دستان مادر داغ دیده را گرفته بودم. صدای صلواتی بلند شد وشیون و ناله …..دستانم را رها کرد و به دنبال ماشین برای دیدن دخترش… سفارش کرده بودند بدن ها مدت زیادی در آفتاب و گرما بوده کسی دست نزند. اما مگر مادری میتواند فرزندش راببیند و بوسه بدرقه را از او دریغ کند یا خواهری برادرش را ببیند و به دنبال نشانه ای در چهره اش نباشد تا آخرین نگاه را داشته باشد.

همه را در کنار یکدیگر گذاشتند. صحن امامزاده پر شده بود از گریه، شیون، ضجه و پر شده بود از حسرت هایی که دیگر نیستند. و امام جماعتی که گفت الله اکبر…

و این آغازی بود برای آنهایی که بازی این دنیا را تمام کرده بودند.

مادر عطیه هنوز بعد از گذشت چند سال نام او را با صدایی لرزان و آرام میگوید و این یعنی اوج تنهایی. رقیه سه ساله الان نه ساله شده امسال جشن تکلیف داشت اما پدر و مادری نبود که قربان صدقه چادر نماز سفیدش برود و این زحمت افتاده بود گردن عمه اش. عمه ی رقیه، زینب نام دارد. او هم نمیدانست خوشحال باشد که چند سال توانسته مادری کند برای رقیه یا از در حسرت نبود برادرش، حسین غمگین باشد.

شیرمحمدی امروز باید بر روی ویلچر خیابان ها را ببیند. پدرش باید حسرت دیدن دختر و همسرش را همیشه با خود داشته باشد و شب هایی که پسرش تب میکند به جای مادر بر بالینش بنشیند.

بی معرفتی است اگر از پدر و مادر شهید فتوحی یاد نکنیم. اگر از خانواده رحیمی که بیشترین کشته را داشتند یاد نکنیم. یا از زهرا و همچنین از خانواده حسینی ها.

آری این بار بی احتیاطی … . نگاه هایی شد که ناکام ماند و … .

نوشتن این ماجرا بهانه ای بود تا با ذکر صلواتی یادی کنیم از زائرانی که پاکیشان باعث شد در کنار میزبان بمانند.

محبوبه رنجبر بافقی- بافق پویا


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۱۹۰
برچسب ها:
دیدگاه ها
حبیب این نظر توسط مدیر ارسال شده است. پنج‌شنبه 11 تیر 1394 - 12:43 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

ای کاش تحقیقات خود را راجع به این موضوع بیشتر می کردید. ای کاش با خانواده های که شبانه همراه مرده هایشان در سردخانه تهران به سرکردند گزارش می گرفتید.

فرهنگی این نظر توسط مدیر ارسال شده است. پنج‌شنبه 11 تیر 1394 - 3:27 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

سلام
دل نوشته با حالی بود .
خدا رحمت کند آن عزیزان سفر کرده را و ان شا الله همه عاقبت به خیر شویم .

شهید این نظر توسط مدیر ارسال شده است. پنج‌شنبه 11 تیر 1394 - 5:12 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

نمیدانم بگویم من شب قبل انروزدریزد خلدبرین حاضزبو دم انقدرجنازه زائران ازبین رفته بود که دل انسان تاب دیدن انرا نداشت شب بسیارغمناکی بود حال اگرقبران عزیزان راباشکل گنبد مانند درست میکردید شادی ر وح شان صلوات

نام

جاده خاکی این نظر توسط مدیر ارسال شده است. پنج‌شنبه 11 تیر 1394 - 7:35 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

خدا با حضرت زینب و امام حسین ع محشورشان کند و به بازماندگان صبر عنایت فرماید

تفکری این نظر توسط مدیر ارسال شده است. پنج‌شنبه 11 تیر 1394 - 9:56 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

سلام”دلنوشته زیبای بود.شادی روح تمامی اموات الاخصوص زایرین حضرت زینب(س)صلوات.

غریبه این نظر توسط مدیر ارسال شده است. جمعه 12 تیر 1394 - 3:54 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

خواهشا عکس بهتری از نویسنده بگذارید. این عکس اصلا خودشون نیستند. انسان فکر می کنه خدای نکرده مرحوم شده اند

محمود این نظر توسط مدیر ارسال شده است. شنبه 13 تیر 1394 - 1:59 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

ضمن تسلیت مجدد به خانواده های محترم و داغدار برای آن عزیزان سفرکرده غفران الهی و علو درجات و برای بازماندگانشان صبری زینب گونه مسئلت داریم.خدایشان بیامرزاد.یاد تک تک آن عزیزان که هر کدام از بهترینهای شهرمان بودند بخیر.
متآسفانه در بازگشت پیکر آن عزیزان کوتاهی هایی از طرف مسولین امر پیش آمد که باعث شد با مظلومیت هرچه تمام به بافق بیاورند ولی دم مردم عزیز بافق گرم که سنگ تمام گذاشتن در مراسم تشییع و تدفین.

ناشناس این نظر توسط مدیر ارسال شده است. جمعه 19 تیر 1394 - 11:44 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

سلام نویسنده ی صاحب دل. امیدوارم بازهم مطالبی از شما داشته باشیم.قلمتان ساده و مبتکرانه است خلاف سبک نوشتاری خیلی از به ظاهر نویسندگان است .

غریبه این نظر توسط مدیر ارسال شده است. سه‌شنبه 23 تیر 1394 - 8:06 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

سلام کاش یادبودی هم ازبچه های انتظامات سنگ آهن که در تصادف جاده انار نه تن از این عزیزان مظلومانه به دیار باقی شتافتند بکنید خدا رحمت کند

mehran این نظر توسط مدیر ارسال شده است. چهارشنبه 31 تیر 1394 - 8:22 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

خداوند رحمتشان کند. اما راننده پایه یک اینقدر بی احتیاط ! چنین رانندگانی باید ………. سوار شوند….

m.j این نظر توسط مدیر ارسال شده است. چهارشنبه 31 تیر 1394 - 9:33 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

خداوند رحمتشان کند

You cannot copy content of this page