تولدی دیگر…

دسته: مقالات
۵ دیدگاه
شنبه - 15 خرداد 1395

وقتی دیار رویاهایم رنگ بی رنگی به خود می گیرد و خسته از همهمه داغ زمین گوشه تنهایی خود کز می کنم، همیشه خودم را چون کودکی در گهواره می بینم که دستان خدا آن را تکان تکان می دهد، میان یک دشت سبز زیر خنکای تک درخت همیشه بهار،

با هر تکان فرو می ریزد دلم هرآنچه در خود تلمبار کرده را…آنقدر که سبک می شوم و به خوابی عمیق فرو می روم،

شاید مثل خواب اصحاب کهف که وقتی بیدارشدند دنیا جور دیگری بود! حال حال حال بود…

یا شاید شبیه کمایی مطلق که وقتی بیدار می شوی همه چیز را از خاطر برده ای

کاش می شد هروقت خودت خواستی به خوابی عمیق و آرام فرو بروی همه جا سکوت،همه جا آسمان،همه جا خدا،

حتی خواب هم نبینی تا رویای بیدار شدنی در کار نباشد…

خوش به حال طبیعت

زمستان به خواب می رود و بهار بیدار می شود

اما وقتی بیدار می شود همه جاپر از بذر بوسه و بهار و بادبادک می شود

طبیعت می داند باید تا زمستان دیگر دوام بیاورد تا بتواند با خیال راحت زیر کرسی سفیدرنگش سرش را زمین بگذارد…

باید فروردین وار ببارد، و اردیبهشت وار بشکفد ، باخرداد و تیرو مرداد بسوزد و با شهریور بسازد و بسراید.مهربانانه بر بی مهری های روزگار بغرد و طعم گس دلتنگی را به بادهای آبان و ابرهای آذر بسپارد تا نفس بر نشود…. باید سرد و گرم بچشد و کم کم عادت کند به از دست دادن…می داند که باید این از دست دادن رخ دهد تا به دست آوردنی در کار باشد… آخ که چقدرررر می چسبد این خواب سبک و آرام بعد از این ظهور و سقوط لایتناهی..و مدور…
کاش آدم ها هم هروقت خسته می شدند خوابشان می برد و صدای پای قاصدکهای بهار بیدارشان می کرد!

اما میدانی

دنیای آدم ها هم مشق رویای طبیعت است

آمده ای که بیدار شوی و بیدار کنی و بیدار بمانی

آمده ای تا هر روز متولد شوی، بباری، بتازی، بزرگ شوی

آمده ای که که رنگ به رنگ بهار تا خزان، خزان تا بهار را ببینی و سبز بمانی

آمده ای که از دست بدهی تا سبکبار شوی

آمده ای تا برویی، تا بروی تا راهی شوی راهی سفری سبز اما شاید بی بازگشت …

آمده ای تا یاد بگیری رفتن ربطی به رسیدن ندارد

ولی برای رسیدن باید رفت…

من صبورم اما…دلم هوای کودکی ام را کرده و بادبادک بی نخ آرزوهایم…

دلم بوسه ی خدا را می خواهد بر قلب هزار تکه ام…به گمانم انار دلم ترک خورده، …به همان اندازه نوبرانه…به همان اندازه دانه دانه!

خرداد نرفته دلتنگ بهارم …می دانم که ….پاییز در راه است…

دلم خدا می خواهد و گهواره و قاصدک و ….

فاطمه رفیعی بهابادی(باران)


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۵۳
برچسب ها:
دیدگاه ها
ناشناس این نظر توسط مدیر ارسال شده است. شنبه 15 خرداد 1395 - 5:27 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

عالی بود
به امید آمدن بهار واقعی و حقیقی ،تا بتوانیم بهار را با تمام اعضاء و جوارح حس کنیم ،و از این بهارهای تصنعی و من در آوردی رها شویم
خدایا بگیر هر آنچه که تو را از ما می گیرد

هیئت منتظران ظهور آقا امام زمان(عج)-بافق: این نظر توسط مدیر ارسال شده است. شنبه 15 خرداد 1395 - 11:15 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

هیئت منتظران ظهور آقا امام زمان(عج)-بافق:

? @montazeranbafgh1378
اگه امکانش هست آدرس کانال را اطلاع رسانی کنید

بلال حبشی دوم این نظر توسط مدیر ارسال شده است. یکشنبه 16 خرداد 1395 - 9:11 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

احسنت به خانم رفیعی از خطه هنرمند خیز بهاباد… مرحبا به ذوق و قریحه سرشارتان…. متن زیبایی بود و امیدوار هستیم در این خزان ادبی سایتهای بافق، که برخی اشعار من در آوردی، منتشر می شود، شما را باز ببینیم

محب این نظر توسط مدیر ارسال شده است. یکشنبه 16 خرداد 1395 - 1:40 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

عالی بود عالی.

..... این نظر توسط مدیر ارسال شده است. دوشنبه 24 خرداد 1395 - 12:57 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

احسنت. عالی بود خانم رفیعی.منصور باشید

You cannot copy content of this page