وحشت از جن در زیر زمین قسمت هفتم (نفوذ به حفره شیاطین)
به نام خداوند که چوپان من است
تقدیم به بانو (میم)
وحشت از جن در زیر زمین
نویسنده : سیروس قزلباش
قسمت هفتم (نفوذ به حفره شیاطین)
کوروش ازخواب پریدونمی دانست چقدردرخواب بسربرده است بانوجن ویوزکنارش نبودندانگاراحساس خوبی داشت رخت برتن کردوبعدپریاراصدازدچندلحظه بعدپریابا لباسی چون پوست بره وکلاهی ازهمان جنس که سرکرده بودوصورتی که چون لبوسرخ شده بودبه همراه یوزش وارد شدمقداری ازموهای بلندش جلوریخته بود که نیمی از صورتش را پوشانده بودکمی به کوروش خیره شدوبعدوبالبخندجادویش چاله خوش حالت را برصورتش نمایان ساخت پرسید.
- بیدارشدی جونم ؟
- چقدخواب بودم نکنه خیلی زمان گذشته ؟
- هاهاها نه جونم دردنیای ما هرچه انسان خواب باشه زمان واسش متوقف میشه.
- خب خدایا شکر ترسیدم ،کجابودی؟
- توی حمام دوش اتیش می گرفتم
- اون دیگه چیه؟
- شوما با اب تمیز میشین ما با شعله اتیش پاک میشیم ، حالا میخای توهم دوش بگیری؟
- نه نه نه . ببینم نمی سوزونیم؟
- هاهاهاهاها ا وا ! چقد بامزه ای منظورم حمام آتیش نبود ما میتونیم حموم اب واست ردیف کنیم.
- ممنون نمی خام دوس دارم بریم سراغ حنا
- راسی یادم اومد چن تا ازدخترهارا فرساده بودم سروگوشی اب بدن اونا رفتن وبرگشتن ومتوجه شدن حنا حالش خوبه.
- راس میگی خداروشکر.قربونت پری پری .اخیش زود زود لباستوبپوش بریم یالا دیگه
- عجله نکن تا اسم حنا میاد هول ورت میداره اول بایدچیزی بخوریم بعدش حرکت میکنیم.وقبل ازرفتن چیزهایی هم باید بدونی.
کوروش نمی دانست پریا هم مانند زنان انسان حس حسادت وحشتناکی دارد .در هرتقدیردختران جن دریک چشم به هم زدن بهترین خوردنیها ونوشیدنی ها رامهیا کردند وکوروش وپریا کنار دریاچه ای کوچک که چند قو بسیار کوچک درحال شنا بودند غذا خوردند ونوشیدنی نوشیدند وخوانندگانی هم انجابودندکه ترانه سردادند وکوروش هم به تقاضای دختران جن که صدای انسان را دوست داشتند ترانه ای خواندوانهااهنگ راهماهنگ باترانه او می نواختند یعنی اهنگ سازی در یک لحظه وقتی صدای کوروش بالا گرفت تمام دختران جن مانند پروانه های نقاشی شده هرکدام به اندازه یک انسان بال زدند ودور تا دورخانه نشستند مانند پروانه ها که به یک گل هجوم میاورندازشیره جان یک صدای خوش دوست داشتنی بهره می برندیامانندزنبوران عسل که بابال زندن همگی برکندوی عسل فرودمی ایند… بسیارکم هستند انسانهایی که موسیقی واوازخواندن وشادبودن را درک کنند انسان به شادی ولبخند وخوشی زنده است وجن ها که ازصدای خوش انسان محروم هستندمیدانندشادبودن احساس خدایست وغم وزاری بیهوده تمام سیستم بدن را فرسوده می کند…کوروش برای حنا می خواند
می ایم می ایم
نیستم دران دیار گرچه بلد نیستم شهرترا می ایم
بی دلی با دل من هرچه کند قهرترا می ایم می ایم
هدهد مست سلیمانم گرپر و بال مرا صیاد زند می ایم
تیرپایم نشیند دوپای دیگردلم قرض کندمی ایم می ایم
به امید تونشستن خسته نسازد دلراسفر کنم می ایم
شعر د رشعرپر کنم وسبد سبدغزل ز برکنم می ایم
چشم درچشم توثانیه هم خوشیست ترارصدکنم می ایم
از در ودیوارزمانه هم گر مرگ رسد می ایم می ایم
می ایم می ایم
دختران جن هم باکوروش همخوانی می کردند .می ایم می ایم.
کوروش می خواندودختران جن ازخودبیخود شده بودندبارقص وشادی داخل وخارج خانه،انجا را به لرزه دراورده بودند با بشکن زدن شانه ها وسینه هارا می لرزاندندوبه کمر قرمی دادندوباسن ها را هماهنگ این سوان سو می انداختندوبا نازوعشوه زیرلب چیزی زمزمه می کردندوگاهی اخم می کردندوابرودرهم می کشاندندوگاهی تبسم وچشمک می زدندوگاهی چون فرفره می چرخیدند ودامنهایشان را می چرخاندند ویکباره همزمان می نشستند وبلند می شدند…چون شادی تمام شد کوروش جان دوباره ای گرفت وباامادگی کامل باپرپریاوتعدادی ازدختران ورزیده سلاح مورد نیاز را برداشتند وقبل ازرفتن پریا به کوروش گفت:
- عزیزیم بایدبدونی دراین سفرهرجامن ودختران کارعجیبی کردیم زود تصمیم نگیری به ما اعتمادکن حتی اگه کاری کردیم به نظرتووارانه امدمثلا قصدجونت روکردیم اقدامی نکنی ا .فهمیدی جونم؟
- متوجه شدم اما دلشوره دارم حقیقتش یه ذره می ترسم
- هرکه ازته دل به پروردگارش ایمان داشته باشه حتما به هدفش میرسه بانویت حنا را به خانه برمیگردونیم .
کوروش با حرف دخترجن قوت گرفت وتبسمی زد وبا اینکه هنوز اندکی دلشوره داشت لباس مخصوص که دختران اوردند تن کرد لباسی سیاه که ضد اتش ومواد مذاب بود وحتی باعث میشد که بوی ادمیزاد را جنیان متوجه نشوندو شمشیری پریا به اودادوطرزاستفاده اش را یاد داد به کوروش گفت:
- شمشیررا ازدور روبروی دشمن میگیری روی دسته اش شستی کوچیکی داره با فشاردادنش تیغه رها میشه به دشمن برخورد میکنه وسط تیغه سوراخه که موقع وارد شدن به بدن هرجنبنده ای مانند سرنگ موادی ازان خارج میشه که انی بدن روخشک وشکننده میکنه وفرومیریزه وچون مغناطیسی در دسته وجود دارد سریع تیغه ازبدن دشمن خارج شده ودقیقا به دسته برمیگرده یعنی مغناطیس داخل دسته، تیغه را هم به سوی هدف رها می کنه وهم برمیگردونتش دریک چشم به هم زدن تیغه رها شده ودوباره سرجایش می اید این بهترین سلاح برای ازپا دراوردن انهاست هرگزنبایدشمشیرراازخودت دورکنی زیرامغناطیس ان مانند سپری اطرافت رابا یک حوزه مغناطیس می پوشانه که هیچ شی و تیر وشمشیری وانرژی ازان عبورنمیکنه که به بدنت بخوره
- یعنی رها شدن تیغه شمشیر دست خودمه اما برگشتش اتوماتیکوار خودش به دسته برمیگرده.
- اری فقط بایدبعدازرهاشدن دسته رابه سمت تیغه بگیری تا دوباره برگرده اگه هزارباراستفاده کنی دوباره برمیگرده فقط روبروی دشمن رهاش میکنی وبا ذهنت هدف میگیری حتی اگه دشمن جاخالی هم بده یا فرارکنه تیغه هدف ورها نمی کنه به طرف هدف میره تااصابت کنه شمشیرباذهن توکارمیکنه وچون بامیزان فرکانس ذهن توساخته شده دردست کسی دیگرمانندیک اسباب بازیست ودرواقع فقط به حرف ذهن توگوش میده
- خیلی واسم جالبه می خوای رو توازمایشش کنم
- هاهاها دلت میاد؟
- نه ،راسی انرژی که دارم کجابکارمیره؟
- جالب اینجاست که این شمشیرباانرژی توشارژ می شه وبه درد کسی نمیخوره درواقع خودت هم شمشیروهم سپری
- با این شمشیرهوشمند ادم اعتماد به نفس میگیره
- میدونی کوروش این شمشیرباسرعت نورحرکت میکنه بازمان شما یه ثانیه هزاران بارخارج وواردمیشه.
- منظورت یک لشکررادریک ثانیه نابودمیکنه؟
- اری.
- پس خداکنه به دست انسانها نیفته.
- خداکنه. چون شوماادماازاتم بدترسرادمها درمیارید.حالا اماده ای؟
- بله قربان !…
پریادم درماند خانه کندویی پایین رفت انهاازخانه خارج شدندچند حیوان جلوی دربود که ماننداسب چهارپاداشتندامادارای دوسربودندیک سرجلووسردیگردرعقب حیوان خلق شده وبااین دوسربراحتی به هرطرف می توانستندبتازند کوروش با کمک دختران جن سواربراسب دوسرشدپریالباس رزمی برتن داشت وموهایش رابافته بودوتل زیبایی به موها بسته وکمربندی پهن برکمرداشت وچکمه ای که تا زانوهایش را دربرداشت پا کرده بود تپل وقدی نسبتا کوتاه که اندام فوق العاده ای با لباس های تنگ کسب کرده بودوبقیه دختران هم هرکدام یک اسب دوسرسوارشدندانها هم لباس رزمی وچسبان برتن داشتند وهمه دختران جن ان دیاربرایشان دعا کردند واشک ریختند پریا چشمکی به کوروش زد وبوسه ای به نوک انگشت ظریفش زد ومانند تلنگر ان بوسه را به طرف کوروش پرت کردوکوروش هم لب پایینی خودش رادندان گرفت به معنی اینکه زشته وپریاودختران خندیدندوسپس پریاباجیغی زنانه دستورحرکت به حیوانات داد وچهارپایان چون ساعقه باجیغ پریا تاختندوچیزی جز گردوغبارانجا نماند…
حیوانات انچنان می تاختند که کوروش ازترس پاهایش می لرزید ومحکم لگام را در دست داشت اما دختران خیلی عادی انگار روی صندلی نشسته اند وگاهی به کوروش می خندیند.
انهاازکناردرختان سربه فلک کشیده ازکنارموجودات عجیب وغریب ازکنارجن های دوسریاکوتوله ویاقد سه متری رد می شدند خانه هایی که ستون نداشت ودرهوا معلق بودازچمن های سرخ ووبه دره که می رسیدندحیوانات اززیرشکم بال درمی اوردندوتا پایین دره میپریدندازکنارکوههایی که چون کندوی زنبورسوراخ سوراخ بود وازهرسوراخ سریک موجود که به اندازه کله یک دایناسوربودوازسوراخ تماشا می کردمیگذشتندگاهی ازتاریکی مطلق وگاهی ازنورهای هفت رنگ که ازشدت نور کوروش چشمان رامی بست عبورمی کردندچون حیوانات دوسرداشتندبعضی موقع کوروش نمی دانست به جلو می رود یا عقب عقب می دودوبالاخره به تپه ای عجیب رسیدندکه تپه اهسته می چرخید پریا دستورتوقف دادانهاروبروی تپه ماندندوصبرکردند تپه چرخیدوچرخیدتاسوراخی درتپه مشخص شدوقتی سوراخ چون تونل روبروی انها رسیدپریافرمان حرکت داد وهمه وارد تونل چهارگوش شدند دران تونل نوری به رنگ ابی انجاراروشن کرده بودانهارفتندتانورقرمزشدوهمانجاایستادندپریابه کوروش گفت برگرددوبه طرف سردیگرحیوان بنشیندمنظورش این بود که کوروش روی زین سروته کندوخودش هم دودست راروی زین پوست بره ای اسب گذاشت وروی دست هاچرخیدوبه طرف سردیگرحیوان نشست ودختران هم همین کارراکردندوکوروش هم که هنوزمی ترسیدوپاهایش دردداشت وخواب رفته بوداهسته چهارزانونشست هردودست رابه زین گرفت وبه طرف سردیگراسب باسنش راچرخاندوبعدپاهایش را اویزان کردجن ها هم قهقه ای سردادنداما پریا با اخمی تذکری به دخترها داد وانها ساکت شده وسر را پایین انداختند کمی منتظرماندند تا نورانجا سبزچمنی شد وپریا دستورحرکت داد وحیوانات که انگارسروته شده باشندبا سردوم شروع به تاختن کردندوجالب انجا بود که همیشه سری که پشت قرار می گرفت چشمانش بسته میشد وانگار می خوابید …
کمی بعد،ازدهانه تونل خارج شدند رودی جلویشان بودکه ابش رنگی داشت که در دنیای انسانها ان رنگ وجودنداشت رنگی که اگردردنیای انسانها دیده شودباید نام دیگری به ان بگذارندبعدازکمی صبرکردن انگارابرهای سپیدومتراکمی مانند یک پل روی دریاچه بسته شد وانهاازروی پل ابری شبی اسفنج فشرده اهسته حرکت کردند ازدریاچه حیواناتی بیرون می امدبه بزرگی یک مجتمع که پاهای انها مانند صفحه ای بود که به شیشه ها می چسبد ومکش میکرد ازروی اب به اهستگی حرکت میکردندوحشتناک بودند سرانها شبی به انسان اما چهارگوش بود وگوشهایی که چند مترازدوطرف اویزان شده بودودهها حیوان باریک وکلفت ودرازو وپهن که هرکدام عجیبترازدیگری بودحیوانی که گوشهایش روی سربودودهانش تاپشت سر چاکیده بودحیوان تا کنار پل قدکشاندوسرش را به کوروش نزدیک کردودهانش را بازنمود زبانش رادراورد جالب اینجا بودکه روی زبانش یک چشم داشت کمی باچشم روی زبانش به کوروش خیره شدناگهان زبان راچندمتردراوردوزبان دورگردن کوروش چون ماری حلقه زدوکمی کوروش رااززین بالا برد وکوروش درحال خفه شدن بود که پریا از روی اسبش پرش کردبا شمشیری روی هوازبان جانور را از حلقومش قطع کردوپشت کوروش نشست وزبان مانند فنری رهاشدوبه سویی پرتاب گردیدوحیوان بی نوا نعره کنان به اب فرورفت ورنگ اب تا چند مترسبزشدوپریا گردن کوروش را کمی ماساژدادوبعد به پشت اسب خودبرگشت وبااخمی اشاره به شمشیرکوروش کردکهچرااستفاده نکرده انهادوباره به راه ادامه دادندهمان طورکه انها جلومیرفتند کوروش بادیدن ان حیوانات عجیب وبدبوبالا اوردودرحال افتادن بودکه پریادوباره ازروی اسب به پشت کوروش پرید واورا نگه داشت کوروش بالا اورداما پریا اورا محکم گرفته بودوازاوخواست پایین رانگاه نکندتاازپل ابرمانندردشدندوبه سرزمینی وسیع رسیدنددختران پیاده شدندوکمک کردند کوروش را پایین اوردندوپریاسراورا روی زانویش گذاشت پیشانیش رامالاندودارویی اززیرکمربندش دراورد وبه اونوشانید وکمی بعدکوروش بلندشدهمه خوشحال شدندوپریااورا به اغوش کشید انگارصدای اوای فرشتگان با صوت زنانه وبااحساس ازدوردستهابگوش می رسیدوانگارازکمک یک زن شجاع جن به انسان خوشحال بودند.
اسمان انجاپرازاوای فرشته شده بود وپریا خوشحال بودکه پیام خوشحال کننده ای به گوشش میرسدومیدانست که پروردگارش هم ازکارش راضی است لحظه ای ان دوبه هم خیره شدندکوروش درست شمایل حنا را درچهره پریادید وناخواسته پریارا به اغوش گرفت وبوسیدوگریست کوروش نمی دانست که پریابااین کارجان خودش را به خطرانداخته تا اورااز روی اسب دوسربگیردویا جانوری رابرای نجات اوبکشد…
پریامیدانست انسان بایدمرتب غذابخوردونوشیدنی بنوشدتابتوانندحرکت کندبنابراین ازخورجین اسب غذاونوشیدنی برای کوروش بیرون کشیدوبعدازخوردن لذیذترین غذا دوباره اماده حرکت شدندپریا به حیوانات گفت که همین جابه انتظارانهابمانندوحیوانات همگی نشستندگویی به خواب رفته باشندچهاردخترجن با کوروش وپریا ازتپه ای که سنگهایش مانندشمشیرتیزبودبه اهستگی بالا رفتندتا بالا رسیدندبالای تپه دهانه ای چون کوه اتشفشان وجودداشت که حرارت ازان بیرون می زدهمانجا پریا گفت:
- ماباید به این دهانه وارد شیم شیاطین تواین حفره اتش زندگی می کنن انها چشم ندارن پس لازم نیس دزدکی واردشیم امابه جا چشم حسگرهایی دارن که باهرصدایی متوجه غریبه می شن صدای پای ماراچون میتونیم روی هواراه بریم نمیشنون اماصدای پای انسان رامتوجه می شن وقتی واردشدیم تانزدیکی مخفیگاهی که دراونجا حناروزندونی کردن توبایددستاتوروی شانه مابزاری که پاهات به زمین برخوردنکنه هرموقع لازم شدتروزمین میذاریم وتااون موقع حرف نبایدبزنی اماقبل ازرفتن یه زن میانسال جن دم دهانه درشکافی خانه دارد ما اول بایداززن بگذریم تاواردحفره بشیم درواقع اوچشم ونگهبان جن هاست اگرماراببینه شیاطینوخبردارمیکنه ولی اگه انسانی ببینه دوست داره تامدتی باهاش خوش بگذرونه وبعدازتفریح کردن انومیکشه.
- یعنی من تنها برم پیشش
- اره
- خب باشمشیر نابودش میکنم
- نه اگر شمشیرفعال بشه همه متوجه میشن.خوب به حرفام گوش کن چی میگم اون تا مدتی هرکاری توانجام بدی تقلید میکنه دقیقا مانند یه آئینه تاخسته بشی بعد تورا به جایگاه خوابش میکشونه وبعد کارش که تمام شداول ترومیکشه بعداتیش میزنه توباهوشی ازهوشت استفاده کن قبل ازخواب کردنت نابودش کن.
- اگرنشدچی ؟
- مثبت باش تومیتونی امااگرترو به حال مستی بردچاره نداریم ماحمله میکنیم ومیکشیمش والبته باکشتنش جن ها متوجه میشن وکارما سخت میشه وشاید غیرممکن.
- سعی خودم را میکنم
- اوهمیشه کناراتیشه ویه لاشه حیوون کنارشه ومرتب گوشت میخوره موهاش بسیارحساسه برای همین موهاشوازاتیش دورمیکنه وهیچ قدرتی نمیتونه انو تکون بده حالابروبالاکنارغاروقتی دم غاررسیدی انوپیش اتیش میبینی درضمن یه چیزی بایدبگم نبایدبترسی اون بیشتر از گوشت ادم تغذیه میکنه.
وحشت کوروش بیشترشدامابعدازکمی فکرکردن بلندشدبه پریادست دادواوبرایش دعاکردبه چهره خسته دخترهای دیگر هم نگاهی کردولبخندی زدسپس ازسینه کش کمی بالارفت که صدای اوازی زنانه شنید زیرپاهایش سنگهایی وجودداشت که مانندلاک لاک پشت بودندومانند لامپ های رنگی خاموش وروشن می شدندکمی بالاترتپه ای ازاستخوانهاراجلوی خوددیددیدکه جمجعه انسان هم وجودداشت بیشتروبیشترمی ترسیداماباخودش گفت اگرنتونستم پریا میادکمکم… واعتمادبه نفس می گرفت ازاستخوانهاردشدبه دهانه غاررسیدانجا بوی تعفن می دادواتشی دهانه شکاف راروشن کرده بودهمان لحظه صدای اوازخواندن قطع شدکوروش دم ورودی غارمانداتش تاسقف غارراروشن کرده بودان سوی اتش زنی زیباباچشمانی درشت وابی نشسته بودکه بادیدن ادمیزادبلندشدوبالبخندبه کوروش خیره شد کمی جلوامدبرای جلب توجه نیمه عریان شدوزبان رادراوردوبه لبهای خودمی مالاندکه مانندرژ، لبهاسرخ وبراق شدوچرخی زدواندمش را به رخ کشاندوبادست اشاره کردبه معنی اینکه بیا تووکوروش باقورت دادن اب گلویش اهسته وبااعتیادوارد شدجن ان سوی اتش بودوکوروش این سوی اتش نشست حرارت اتش صورت کوروش را داغ کردواودماغ خودراخاراندهمزمان جن هم دماغ خودراخاراند کوروش به موهایش دست کشیدجن هم درست مانندیک ائینه ای جلوی کوروش موهای خودرا خاراندانگارازقبل می دانست اوچه حرکتی خواهدکردزیراهمزمان با حرکت کوروش اوهم همان حرکت راانجام می دادکوروش دست رابالا می اورد اوهم دست بالا می اوردکوروش بلندمیشدمینشست پادرازمیکردپاجمع می کرد جن هم همان کارراانجام میدادمیخندیداخم می کرداوهم همان کاررا می کرد حتی با پلک زدن کوروش اوهم همزمان پلک می زددرواقع این شگرد زن بودتااورا عصبی کندوبه حالت بی حالی وازخودبیخودشدن ببرد تابه مقصدش برسداگرپریاازقبل نگفته بودکوروش متوجه نمی شدکه اوبا تقلید انسان را بی حال میکند …
کوروش به لاشه نگاه کردجن هم نگاه کردناخداگاه کوروش اهسته گفت فهمیدم جن هم باتن صدای کوروش گفت فهمیدم کوروش گفت معلوم میشه اوهم گفت معلوم میشه کوروش خندید وبا چاقویی کنارلاشه از قسمت پیه وچربی تکه ای جدا کردزن هم خندیدوهمان کارراکردکوروش چربی رابسرخودش مالاند جن هم به موهایش مالاندالبته کوروش درسفرنورموهایش ریخته شده بودوسرش برق میزد اما زن جن موهای بلندی داشت کوروش بازهم چربی جداکردوبه سروگردن خودش میزد جن هم به موهاوگردن خود می مالاندبعد کوروش تکه ای چربی را به گونه ای جداکردکه نیمه ان چربی ونیمه دیگرگوشت بوداما جن متوجه نشدزیرا کوروش قسمت گوشت را به طرف خودش ومیان دست گرفته بودوچربی را به طرف جن گرفته بودجن متوجه نشد فکرکرددردستش چربی است کوروش گوشت رابه لباس خودمی زدوجن هم چربی به لباس خودمی مالیدانقدرکوروش تکرارکردوجن تقلیدکردکه تمام موهاوگردن ولباس واندام جن مملواز چربی شد سپس تکه چوبی که سرش در اتش بود برداشت جن هم برداشت کوروش اتش را به سرخودنزدیک کردوجن بی نوا هم اتش رابه موها ی بلندش نزدیک کردکوروش انقدراتش را نگه داشت که سرش درحال سوختن بودجن هم نگه داشت موهای اغشته به چربی رفته رفته ذوب شدکوروش یک دفعه اتش را به سرخودزد وجن هم این کاررا کردوبا این کارموهایش اتش گرفت وشعله ورگردیدوفریاد میزد که کوروش تیراخررازد،با لگدی هیزم های اتشی رابه لباس چرب زن پرتاب کردوزن درغارمیدوید ومیسوخت وفریاد میزدوپاره های اتش از سروصورت واندام جن برکف غارمی ریخت ونورش سقف را منورکرده بودبافریادجن پریاویارانش به انجاشتافتندکه باشعله ورشدن زن وسالم بودن کوروش مواجه شدند درانجا شیشه ای باریک وبلند وسبزومنوربودکه پریاان راازاتش دورکردزیرااگر شیشه دراتش می افتاد جن هامتوجه خطرمی شدند.
بدن نیمه جان زن روی لاشه افتادوبوی کزموی سوخته وگوشت سوخته ودود،غاررا فراگرفت پریا با تعجب پرسیدچگونه اوراازپادراورده وکوروش درحالی که سرش کمی سوخته بودموضوع رابرای پریاتعریف کردوپریابه هوش وذکاوت اوافرین گفت وسرش رابرسینه کوروش قراردادواورا به اغوش گرفت اما کوروش اهسته به شوخی گفت
- میگم حیف شد اون خانم سوخت
پریا با تعحب پرسید
- واسه چی اوکه دشمن بود؟
- اره دشمن بود اما خوشکل که بود
بااین حرف پریا کوروش راهول دادوبا عصبانیت گفت
- اره اره گوشت توهم خوشکل بود الان باید درحال نوش جانت باشه من دیگه باهات کارندارم خودت برو دنبال عشقت
پریا بلند شد وازغاربیرون رفت وکوروش دنبالش وهی می گفت شوخی کردم بابا شوخی کردم ودرهمین حین بقض خنده دختران جن باهم منفجرشدوازخنده غش کردند…
- پریا می دونم واسه من جونتونو به خطر انداختین فراموش نمیکنم والانم فقط یه شوخی کردم تاواسه اولین پیروزی کمی شاد بشیم نمیدونسم ناراحت میشی
- ناراحت نشدم حرسم گرفت
- به هرحال ببیخش دیگه.
- توبه من قول دادی باهام ازدواج کنی نبایدفراموش کنی.
کوروش اهی کشیدوپریاهم بلند شد باهم به غاربرگشتند وبعد پریا گفت :
- واردشدن به این حفره دست خودمونه امامعلوم نیس زنده بمونیم یانه اگه پشیمونی میتونی همینجا برگردیم
- نه نه ادامه می دیم
- ادما مث توانگشت شمارن که بخاطرعشقشون اینطورمقید باشن
ازدهانه حفره پله هایی وجود داشت که پله ها دورتا دوردهانه حفره نصب شده بودندتاانتهایعنی پله هامارپیچ درست شده بودوانهابایددرحال پایین رفتن بچرخند وبچرخندوپایین بروندتاازپله مته ای شکل به اخربرسندپریادرجلوپله به پله پایین میرفت وانهاپشت سرش دورمیزدندوپله پله پایین میرفتندانقدرپله وجودداشت که هرچه میرفتندانگارنمیرسندودهانه ازبالا کوچک وکوچک ترمیشد چندبارکوروش بالا اورد اما بعد از استراحتی دوباره حرکت میکردندتابالاخره به قعرحقره رسیدند یک دست کوروش روی شانه پریاودست دیگربرشانه دختری دیگرجن قرارگرفت ودودختردیگرپاهایش راگرفتند وواردقلمرو شیاطین شدندوحشت ازانجاشروع شداز هرطرف موادمذاب فرومیریخت بادسرخ صورتهاراپوست می کردچشم کوروش می سوخت ازهرطرف انفجاری صورت میگرفت که ازحاصلش غباری عظیم شکل می گرفت که دیدراکم سو می کردوچون شهاب سنگ هاازهرطرف سنگباران می شدندودریاچه مواد مذاب درحال قل قل زدن بود تنهاراهی که وجودداشت باریکه ای کنارصخره بودکه دریاچه ی اتش پاینش قرارگرفته بودانجاشبی درک بودانجا همه چیزدرحال فروپاشی بودانسان درانجاازوحشت قالب تهی می کردهرقسمت زمین دهان بازمیکرد تاآنهاراببلعد انجا قعرجهنم بود انجا اخرزمان بود…
ادامه دارد…
آی سیروسه.