روایتی شیرین اما تلخ از دوران اسارت مردان واقعی
نوجوانی بود 16 ساله اما دلی داشت مثل شیر. این نوجوان هم خیلی دوست داشت مثل دیگر بچهها در بهترین و شیرینترین دوران زندگیاش به بازی با همسنهای خود بپردازد اما بیشتر از این، فرمان رهبر، کشور و ناموس خود را دوست داشت و از همه مهمتر غیرت مردانه داشت. حاج غلامحسین پورمقدم در سال 1345 در خانوادهای مذهبی و انقلابی متولد شد. در سال 1361 علیرغم مشکلات پیشرو از جمله سن کم با اصرار خودش و موافقت چشم بستهی پدرش بزرگوارش حاج محمد پورمقدم به جبهه اعزام شد. در جبهه با داشتن سن کم و قد کوتاه اما اراده و جثهای ورزیده، مسئولیت کمکآرپیجی را بر عهده گرفته بود. تنها 28 روز از حضورش در جبهه نمیگذشت که در اولین عملیات بروز مرزی (عملیات رمضان) اسیر شد. این آزاده و جانباز سرافزار بعد از گذراندن دورهی اسارت به مدت 8 سال و 1 ماه و 4 روز در خاک عراق سرانجام در تاریخ 26 مرداد سال 1369 آزاد و به میهن خود بازگشت.
خاطره
لازم به ذکر است خاطره را از زبان عامیانه ی آزاده و جانباز عزیز نقل میکنم.
روزی از روزگار اسارت، مأموران عراقی دستور تفکیک و جدا شدن اسرای بسیجی و ارتشی را دادند اما ما (اسرا) با این کار موافق نبودیم. به همین دلیل یک هفته در آسایشگاه را بسته و اندک چیزی که داخل آسایشگاه داشتیم میخوردیم یا نمیخوردیم، حتی آب هم به ما نمیدادند. روز هفتم با کلنگ دو سری که داخل آسایشگاه بود، بچههای یزدی، میلههای گرد آهنی پنجرهها و همچنین قفل درهای آسایشگاه را شکسته و علیرغم فریاد مأموران عراقی، همه به بیرون از آسایشگاه، داخل محوطه رفتیم. از شدت عطش و گرسنگی آبهای جمع شده کنار دیوار و گودالهای زمین خاکی فوتبال و همچنین برنجهای خشک و خراب شده که یک هفته مونده و به ما نداده بودند را میخوردیم. حتی علفهای سبز شده داخل محوطه که سمی نبوده و قابل خوردن بودند را نیز میخوردیم. صبح فردای آنروز افسر عراقی با سوت بچهها را جمع کرده و صدا زد کی میتونه عربی صحبت کنه. یکی از بچهها جلو رفت و گفت من. افسر بهش گفت بهشون بگو بسیجی و ارتشیها جدا شده و برن داخل آسایشگاه که ما قبول نکردیم. افسر با دیدن این وضع به مأمور خود با چوب دستی که در دست داشت دستور حملهی نیروها رو به ما داد. با دستور این افسر 500 مأمور با میلگرد، چوبهای بسیار قطور و خلاصه بدترین آلات شکنجه به سمت ما حمله ور شدند. در این درگیری 4 نفر درجا شهید شده و حدود 170 نفر مجروح و راهی بیمارستان گردیدند. تنها چیزی که در این درگیری نصیب بنده گردید، اصابت حدود 7 ضربه از چوبهای قطور مأموران به پشتم بود که این چوبها خاطرهای دردناک اما فراموش نشدنی برای من به جا گذاشتند. تنها ذکری که مأموران را سست میکرد، بردن نام حضرت ابوالفضل (ع) بود. با گذشت زمان کوتاهی از درگیری و به صدا در آمدن سوت فرماندهی عراقی، جمع شدیم و در نهایت بسیجی و ارتشیها از هم جدا شده و به آسایشگاه برگشتیم.
* امیدوارم هرگز، تحت هیچ شرایط و عنوانی این مردان واقعی و خدایی را فرامش نکنیم *
احسان فتوحی بافقی