وحشت از جن در زیر زمین قسمت هشتم (مرگ پریا)

دسته: مقالات
۵ دیدگاه
شنبه - 17 مهر 1395

به نام خداوند که چوپان من است

تقدیم به بانو (میم)

وحشت از جن در زیر زمین

نویسنده :  سیروس قزلباش

قسمت هشتم (مرگ پریا)

هرچه پایین ترمی رفتندبروحشت کوروش افزوده میشدانجاهمه چیزدرحال فروپاشی بودوامکان حیات وجودنداشت انجا خودجهنم بودمیگوینددرجهنم حیات وجودداردپس انجاهم بایدباشد…

وقتی به کف حفره رسیدندپریاازکوروش خواست حرکتی انجام ندهدوحرف نزنددختران هنوزکوروش رابردوش داشتنددستان کوروش تزگرفته بودوکمرش شق مانده وپایش خواب رفته بودکه ناگهان حیوانی عجیب نزدیک شدانچنان داغ بودکه جای پای کردش زمین رامی سوزانداوبه کوروش نزدیک شدپریاگفت اگرحرکت نکنی ترانمی بیندچشمانت راببندتاپلک نزنی وکوروش چشمان راباوحشت بست وحرکت نمیکردموجودی شبی به عنکبوت که سرش چهارگوش باچشمانی سبز فسفری که اندکی به بوزینه شبی بودوموهای سرش چون اتش مرتب درحال سوختن بودازهیکل دختران بالارفت انگاردرحال بوکردن بودانگارمتوجه بوی ادمیزادشده بوددختران جن استتارلازم راداشتندومیدانستندنگهبانان مرگ بوی انهاراحس نمیکنندوصدای انهارامتوجه نمیشونداماهرحرکت کوروش نگهبانان مرگ را اگاه میکرد.نگهبانانی که دستگیری ومحاکمه ندارندمستقیم نابودمیکنند.اوهم یکی ازنگهبانان انجابودکه به غریبه ای مشکوک شده بوداماانهاصدای پای دختران رامتوجه نمیشوندلباس کوروش هم باعث می شدنه تنهابوی اورانفهمندبلکه اتش وحرارت هم به اواسیب نزندنگهبان کمی به کوروش زل زداو نمی دیداماناگهان زبان اتشین رادراوردومی خواست اطمینان پیداکندکه چیزی نیست اگرنوک زبانش به صورت کوروش نزدیک هم میشدحسگرهای زبانش اوراازوجودادمیزاداگاه میکردوهمان لحظه کوروش رانابودمیکردپریاکه کمی دستپاچه شده بودگفت دخترهاهمراه باکوروش بنشینیددخترهانشستنداماناگهان نوک پای کوروش برزمین خوردوتا نگهبان مرگ قصدحمله داشت پریادرنگ نکردوسراوراازتن جداکردواین عمل پریاانگارسیستم ضدسرقتی رافعال کرده باشدصدایی چون اوای دلخراش شیپورهای ممتدباعث شدهمه متوجه شوندوازهرحفره نورانی شیاطین ماربه سر،بیرون امدندوتعدادی هم سوراخ حفره راازبالا بستندوهمه گیرافتادندپریافریادزدشمشیر،شمشیرت رابکش کوروش.وکوروش درحالی که دستان وشانه اش کوفته شده بودشمشیررادراوردوبه طرف انهاگرفت وشستی رافشاردادناگهان تیغ رهاشدبارهاشدن،کوروش شروع به تکان تکان خوردن کرداونمیدانست که مانندیک لامپ روشنایی که پنجاه بارروشن وخاموش میشودوکسی متوجه نمیشودتیغه هم  صدهابارخارج وواردمیگردیدواوفکرمیکردتیغه چندمترشده به عبارتی انگارشمشیربه تسمه ای فلزی سه یاچهارمتری تبدیل شده وحرکت نمیکندولی اینطورنبودتیغه شمشیرباسرعت غیرمعمول ازدسته رهامیشدیک جن رانابودمیکردوبرمیگشت وصدبارکه دریک ثانیه رفت وامدمیکردصدجن رامیکشت درهرتقدیرپریاودختران هم ازسویی دیگردرحال نبردبودنددرحین مبارزه دختران شجاع باشیاطین،هرخطری کوروش راتهدیدمیکردپریامتوجه میشدودرست قبل ازخطرمهاجم رانابودمیکردهرضربه ای که دختران واردمیکردندجیغی زنانه میکشیدندوصدای انهادردالان انجاانعکاس میکردکه بروحشت شیاطین می افزودخونهای سبزفسفری ودرخشان ازاندام تنومندونازیبای شیاطین چون فواره بالامیرفت وبرموادمذاب میریخت ودودسبزوقهوه ای بالامیامدهرضربه ای که پریابراندام انهامیزدانگارگرزبرطبل میزنندوشمشیربراق کوروش هم مانندلامپ مهتابی نیمه سوخته سوسومیزدوچشمکی میشدوگویی کوروش انچنان زحمتی به خودنمیدهدوانگارلذت هم میبردمبارزه وهیاهوی انهاادامه داشت که ناگهان ازسقف چندشیطان چون عنکبوت سیاه باپاهای فراوان به تارچسبیده پایین امدندباپاهایی اختاپوستی دودخترکه پشت به هم مبارزه میکردندراگرفتندوناگهان باهمان حالت انهاراتابالاکشاندندویک لحظه به سقف غاررسیدندوناپدیدشدندوبااین کارپریاجیغی زدکه ازسقف غارتعدادی سنگ اتشی چون شهاب سنگ به پایین کوبیده شدوهمان لحظه پژواک صوت قهقه ی کریه داروکلفت شیاطین که ازهزاران وات قویتربوددرغارگوش کوروش راشدیدآزاردادواوبادست چپ گوشش راگرفت واین کارش باعث شدرطیل های سقف گردن وپاودستان کوروش را بگیرندودیگرکوروش نتوانست ازشمشیراستفاده کندیک رطیل دیگرکه سرش تقریبامانندانسانی بودکه باقابی ازریش گم شده بودازبالاامددستش راچون اختاپوس برگردن کوروش گذاشت وچشمان کوروش داشت ازحدقه درمی امدوخفه میشدهمه چیزدورسرش دورمیخورداشکش اسپره می شددختران وحناجلوی چشمانش می امدندمادرش و…دیگرجان را به پروردگارعالم تسلیم میکردچندثانیه دیگرخواهدمردبدنش بی حس وریه ازکارافتادشمشیررهاشدکه همان لحظه غرش زنی چون ماده شیری بالاشدوانگاراسمان غرنبه می غردبا صدای زنی که جیغ سردادکوروش من …کوروشم تحمل کن امدم…وهمان لحظه مانندانسان عنکبوتی زنی پروازکردوباناخن هایی که چون چنگک ازانگشتانش بیرون زده اول بازوی رطیلی که دورگردن کوروش بودراباضربه ای قطع کردوفریاددردناک رطیل رابه اوج رساندبعدسرودست وگردن قطع میکردواین سووان سومیپریددست وپاهای رطیلان که به سویی میافتادماننددم مارمولک بالاوپایین میپریدندوحلقه میشدندوبازمیشدندوهرکس دورکوروش بودازجمله عنکبوت انسان نماراپریانابودکردوکوروش راازدست دشخیمان دراوردواورادرازکردصورت کوروش کبودومایل به سیاه بودازطرفی فقطیک دخترباقی مانده بودکه باشیاطین مبارزه میکردوهرچه پریاراصدامیزدپریااصلاحواسش نبودوقتی عدم توجه پریارادیدتنهایی مبارزه راادامه دادوهرکس نزدیک کوروش وپریامیشداورانابودمیکردپریاروی شکم کوروش نشست وزانوهایش راازدوطرف به زمین تکیه دادوباکف دست قفسه سینه اوراچندبارفشاردادسپس لب برلب کوروش گذاشت اول اورابوسیدوبعدسرش رابالاگرفت وفریادزدخدای من پروردگارم دوسش دارم عاشقشم اونوازم نگیرهرچنداوهمسرداردامامن هم دل دارم یا مراهم بکش یاانوجان بده.

بعدپریابه کوروش بی جان گفت بهت قول میدم ازاین لابیرنت نجاتت دهم امادردل طامات میبافت بعددوباره لب رابرلب نهادوبرریه اودمیدنفسش انقدرداغ بودکه بخارازدماغ کوروش بیرون زدولب راکه برداشت بخارازدهان هم اسپره شدوهمان لحظه به سرفه افتادچشمانش خیس شددخترجن هنوزدرحال مبارزه بودومراقب این دونفربودگردن کوروش دردشدیدی داشت باانگشتان گردن خودراماساژمیدادوصدای گریه شنیدبلندشددخترجن رادرحال مبارزه دیدوپریارا که به دیواره غارتکیه کرده وشانه هایش رابالاوپایین میانداخت وهق هق میکردکنارپریارفت وگفت

  • چی شده فکرکردم کارم تمام شد؟

امابااین حرف صدای گریه پریا بالاگرفت وکوروش شانه های اورا گرفت وپریا گریه کنان گفت:

  • واقن مرده بودی ازدس اون کثافتانجانت دادم دیده بودم انسانهاچطو با نفس دادن ازمرگ برمیگردن ازپروردگارم خاسم تروبرگردونه وبا نفسم برگشتی برگشتی کوروشم خداتروازم نگرفت جونم
  • واسه این بودانقدرداغ شدم پس نفس گرم تونازنین بود .

کوروش پریارابغل کردوبوسیدکه صدای جیغ دختربلندشدپریادویددختررازخمی دیدکه به پریاگفت جانم فدات وبا این حرف ازدنیارفت وپریا جیغ کشیدواورابغل کردتمام بدنش ازخون سبزرنگی شدکوروش هم ازپشت جلوامدکه دوباره حمله اغازشداین بارادمکهایی حمله کردندسرشان چون پره میچرخیدانهاقصدحمله به کوروش راداشتند انهابرعکس دیگران چشم داشتند که البته چندین چشم که روی شکم های قلنبه انهابودتابه کوروش نزدیک شدندپریاناخنهارادراوردبین کوروش وانهاقرارگرفت وگردن دونفرشان راابکش کردوهرکس به کوروش نزدیک میشدزنده نمی ماندماننداینکه کوروش کودک است وپریااوراپشت خودپناه داده ویک تنه میجنگیدوکوروش هم سلاحی نداشت ودردگردن وعضلاتش که انگاراستخوانهایش خردشده باشدناتوان شده بودوالبته قدرت انسان هم درمقابل انهاهیچ بودوپریاازعشقی که به اوداشت دست ازپاسداریش برنمیداشت میزدنابودمیکردوهرلحظه برمیگشت وکوروش را نگاه میکردکه کسی ازجای دیگربه اونزدیک نشود…

همانطورکه پریامیجنگیدناگهان زیرپای پریاوکوروش خالی شدوچون جن دردنیای خودش نمیتوانندباسرعت نورحرکت کنندبه دره سقوط کرداگرجنی به دنیای انسان بیایدمیتواندباسرعت نورحرکت کندامادردنیایی خودشان زمان یکسان سازی شده به عبارتی سرعت انهاباشیاطن یکی است.درهرتقدیرکوروش وپریابه دره افتادندوقتی اوبه زمین داغ وکف غارافتادمتوجه شدان موادظاهرا،مذاب واتشین هستندوفقط کمی گرمای محسوسی دارندوچون اسفنج نرم هستندوقتی اززمین بلندشدپریارانیافت  لنگان لنگان درحالی که بایکدست،دست دیگرراازدردمی فشاردمیدویدواوراصدامیزدوبجزپژواک صدایش چیزی نمی شنیدویارش را نمیدیداواطرافش رانگاه کردچشمانش میسوخت بوی دم کرده بوی سوختن شیاطین که بدنشان ازموتشکیل شده بودوبوی کزوکله پاچه سوخته می امدوبه اوحالت خفگی دست می دادوازچشمانش اشک خارج می شدومی سوخت بخارهای رنگی وحرارت واتش بروحشتش میافزودمانندشهرهاومیادین پس ازجنگ بودکمی ان طرف ترکسی رادیدکه متعجبش کرددلش گرفته بودودیدن اوبرایش روزنه امیدی بوداو یکی ازدختران رادید که درحال گریه کردن بودکوروش با عجله شانه های دختررا گرفت وبغلش کردوسوال کرد.

  • چی شده؟پس پریا کوش؟
  • پریا پرپریا مرد اوبخاطرتومرد.
  • نه نه خفه شواونمرده امکان نداره.
  • چرا خودم دیدم سروشوازتنش سواکردن وپاهایش را تکه تکه کردن فقط قبل ازمرگ ازم خاست تروپیداکنم وبریم حنا را نجات بدیم.
  • چطوربه توتونست بگه به من نگفت ؟
  • من لبه صخره با نیرویی که داشتم خودمونیگه داشتم وپریاهم همین کارراکردتوافتادی پایین ومن بعدفوت بانویم به وصیتش عمل کردم.

بعددخترجن جیغ سردادوگریه کردوکوروش اورابغل کردونشست وخودش هم گریه کردصورت پریارا درذهن تداعی می کردخاطراتش امدنش به خانه انهارقص زیبایش ووو گریه می کردوجوابی برای این سوال نداشت چراپریارهایش کردبافکرکردن به پریاانقدردلش گرفت که حنایادش رفت فریادزدوگریه میکردکه دختردیگرجن اورا بغل کردوگفت بریم انتغام سلطان بانویم را خواهم گرفت

  • یکی راسالم نخواهم گذاشت کاش شمشیرم را بیابم
  • اون شمشیررااگریافتی به دست نگیری ها.
  • واسه چی؟
  • چون ابجی پرپریا مرده اون شمشیربرعکس عمل میکنه اول منوبعدترونابودمیکنه
  • پس با دست خالی؟
  • نگران نباش ما نزدیک حناهستیم وراه مخفی را هم به بیرون بلدم
  • خوبه امابدون پریا نمیرم بایدجسدشوباخودم ببرم.
  • کوروش جان شیاطین حتماجسدش را بازسازی میکنندودرتونل قرارمیدهند.
  • بازسازی چیه؟ تونل کجاست؟من حاضرم منوببرپیشش
  • بازسازی یعنی هرجنی بمیردشیاطین جسدشوبه شکل اول درمیاورن بعددرمراسمی برای قدرت نمایی میسوزانن عزیزم اگردوست نداری
  • هیس لطفن هیچی نگو.من دوست دارم یه دفه دیگه لمسش کنم
  • باشه اما جسدش غمگینه.

کوروش بجزگریه وسرخم کردن کاری ازدستش برنمی امد.

دخترجن زیربغل کوروش راگرفت وکمی جلوتررفتندتا به تونل عجیب غریبی رسیدندکه انگاردورتادورش با لامپ نعون روشن شده وقتی واردشدندتونل درحال چرخیدن بوداماان دونفرنمیچرخیدندناگهان دخترجن جیغ عجیبی سردادوبرجسدی نشست اوجسدپریابودکه مرده بودکوروش دست وپایش لرزیداهسته کنارش نشست اشکش سرازیرشدصورت ملکوتی وتپل وسپیدش انگاربخواب عمیقی رفته بودتبسمی برلبداشت موهایش اشفته بودانگارباکوروش حرف میزدکوروش دست زیرشانه ی اوکردوکمی بلندش کردبرلپ اش بوسه زدهنوزداغ بودبادست دیگرموهایش رابه پشت سرکشاندوصاف کردوبرچشمان سیاهش بوسه زدوفریادزد

خداااااا…پروردگاررررمنوهم بکش چراچرااخه چرا…دخترجن هم سررابه بغل شانه کوروش چسباندودست بیجان پریاراگرفت وگریه کردوهردوسررابه هم چسباندندوهق هق میکردند…

بعدازمدتی کوروش بدن تپل پریارابه کمک دخترجن بردوش گذاشت سروهردودست پریاازپشت شانه کوروش اویزان بودوموهای زیبایش تا زمین چون شاخه های بیدمجنون اویزان شدوبرزمین رسیدگویی ابشاری ازموازکوهی سرازیرشده پاهایش رامحکم گرفت ودخترجن هم کنارش هرسه ازتونل خارج شدندوباراهنمایی دخترجن ازتونلهاوپیچ وخم ها ردمیشدندوبه دنبال سرنوشت رفتندوجسدپریاارام بردوشش بودکوروش به فکرفرورفته بود که چرا دیگرمهاجم ها وجودندارند.

رفتندورفتندتاجای ناشناخته ومرموزدیگری…

ادامه دارد.

خواننده عزیزهمه تلاش شدتاسرنوشت پریاچنین نگردداماراهی وجودنداشت زیرامرگ دست پروردگارعالمه ومن فقط راوی داستانم من هم ازمرگش ناراحت شدم اماتقدیرش چنین شدوگاهی ازبدحادثه کسی راه گریزندارد…


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۱۱۷
برچسب ها:
دیدگاه ها
سارا ف این نظر توسط مدیر ارسال شده است. شنبه 17 مهر 1395 - 1:30 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

حیف شدعزیزیم پریا جان مهربان

ابوالفضل این نظر توسط مدیر ارسال شده است. شنبه 17 مهر 1395 - 2:42 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

ممنون اژاقای نویسنده که دراستانه تاسوعاوعاشورای حسینی فضای داستان رانیزغمبگبن نموده ……حقیقتش ازشخصیت زن داستان خیلی خوشم امدزنی جسوروبیرحم درمقابل دشمن اما مهربان ودوست داشتنی درمقابل دوست خوبش کوروش اما کاش نمیمرد حال چگونه نویسنده میتواند بدون حضورنیمه قهرمان داستان قصه راپیش ببردبایذید.

ناشناس این نظر توسط مدیر ارسال شده است. یکشنبه 18 مهر 1395 - 5:22 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

ایول باباسیروس. جواب پیامهارو تو تلگرام و…. بده.

زهرا ف این نظر توسط مدیر ارسال شده است. دوشنبه 19 مهر 1395 - 5:00 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

اقاقرلباش خرابش نکن پریا.؟!!!!.
ضمناخیلی زمانبره تاقسمت بعدبیادلطفارودتربفریتش اخه ادم یادش میره.والبته تشکرمخصوص.

سلام این نظر توسط مدیر ارسال شده است. سه‌شنبه 27 مهر 1395 - 1:23 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

این چه داستانیه شخصیت یاارتیست داستان کشته میشه پس چطو ادامه پیدا میکنه

You cannot copy content of this page