ما چگونه همراه شدیم (قسمت چهارم)

دسته: مقالات
۳ دیدگاه
یکشنبه - 24 اردیبهشت 1396

مردم روی ریل ایستگاه راه آهن نشسته و تجمع کرده بودند . وضعیت مناسب نبود. یگان ویژه مردم را می ترساند.در آن شب وحشتناک مردم و خانه هایشان و همچنین وسایل نقلیه مردم به خصوص اهالی قلعه هم آسیب شدید دیده بود .

صبح شده بود.کاراز دستشان در رفته بود. خبر دادند اعضا شورای تامین استان درمحل فرمانداری قراره تشکیل جلسه بدهند – دم در اتاق فرماندار سردار را دیدم در را باز کرد رو به شخص خاصی و در حضور افراد دیگر، نیم نگاهی به بنده  انداخت و تاکید کرد همین را  می خواستی ؟! حالا خودت برو جمعش کن – فهمیدم وضعیت خیلی خرابه و دارند دنبال مقصر می گردند تا روی سرش خراب کنند با این حال توجهی نکردم ( واقعا دنبال حل موضوع بودم و اصلا برایم مهم نبود چه اتفاقی به سرم میاید ) با سردار صحبت کردم و شرح ماوقع را برایش توضیح دادم .

بعد از جلسه شورای تامین (یکی از مشاوران استاندار) چندین نفر از فعالین اجتماعی را خواست دو سه نفر از مسولین نظامی و اطلاعاتی هم بودند –طلب کارانه  شروع به صحبت کرد واقعا جلسه پر تنشی بود.  فریاد می زد – من بلندتر داد می زدم – دست روی میز می زد من محکمتر ( بعدا دوستان می گفتند تا حالا چنین عصبانیتی ازت ندیده بودیم و ظاهراً کنترلم را از دست داده بودم )-  درنهایت درخواستمان را سوال کرد ؟! من گفتم رفتن مدیرعامل غیر بومی و برگشتن مدیرعامل بومی،  شرطی برای مسئولان و فعالین اجتماعی گذاشت  – که ظرف ساعتهای آینده  تجمع مردم در راه آهن تمام شود. تا درخواستتان بررسی شود  همه قبول کردند –  من هم پیشنهاد کردم به یگان ویژه توصیه کند مردم را جریح تر نکند و فرصتی به مسئولان بافق و فعالین اجتماعی بدهد تا قضیه جمع بشود که مورد موافقت قرار گرفت.

– با بچه ها  آمدیم راه اهن – رفتم با فرمانده نیروها یگان ویژه صحبت کردم  در بین تجمع مردم بودیم .تا امدم صحبت کنم. یگان ویژه حمله کرد و مردم متفرق شدند.

دیگر کاری نمی شد انجام داد.در اوج نگرانی و دلهره  رفتیم خدمت  امام جمعه ، دفتر امام جمعه  شلوغ بود  گفتم حضرت آقا اینا بد عمل می کنند. به ما میگن بروید مردم را به آرامش دعوت کنید .بعد خودشون با مردم درگیر می شوند – پسری بود بنام کریمی گفت یزدانی  خدا تو را رسوند . این اقا ( یکی از مسولین استانداری داشت برعکس به آقا گزارش می داد) .

دوباره در حضور آقا به قصد کمک هماهنگ شدیم.  ظهر شده بود و بچه ها صلاح نمی دانستند دوباره برویم – می گفتند مردم عصبانی و زخم خورده هستند – احتمال هر اتفاقی وجود دارد. توکل به خدا کردم– شروع کردیم صحبت کردن ابتدا قبول نمی کردند نیم ساعتی  صحبت کردیم  بالاخره  قانع شدند و بهم اعتماد کردند –تجمع مردم درراه اهن تمام شد و جمعیت متفرق گردید.

برگشتم  منزل خیلی اضطراب داشتم-  صبح روز بعد که تلفنم زنگ خورد. رئیس اداره …  گفت همین الان بیا فرمانداری جلسه  مهم داریم .دلم پر از اشوب بود – به دوستان  گفتم : من را  بگذارید فرمانداری و یکی از دوستان پیشنهاد همراهی  داد، قبول نکردم – گفتم به بچه اطلاع بده –  درب اتاق فرمانداری را که باز کردم: گفتم جلسه کجاست گفت چه جلسه ای همه چیز را فهمیدم از پشت پنجره دیدم سه تا جوون خوش تیپ دارن میان بالا – اقای یزدانی گفتم: بله، هدایت شدم به پشت فرمانداری  -دستبند،چشم بند و سوار ماشینم کردند- بعدش جوونی بنام مجید و بعدش هم مهندس حسن تشکری  امد حرکتمان دادند سمت یزد  مهندس حسن مرتب ذکر میگفت موقع پیاده شدن  از ماشین  صدای کلفتی گفت یزدانی امدی خوش امدی ( دعا می کنم  دیدن و شنیدن چنین لحظه ای  نصیب گرگ بیابون هم نشه )  – حدود 30-40 نفر از بچه های بافق هم بودند  – تو سلول به حسن گفتم اگر شب مردم از ماها پیشتیبانی کنند آزادمون می کنند  وگرنه 20 سال باید بریم اب خنک .

به نظرم  بودن مجید از موهبت های خداوند بود – انقدر بذله گویی و شیرین کاری می کرد سختی و فشار را برایمان کمتر کرده بود – شب که  بردنم بازجویی بازم  خواسته هایم را تکرار کردم و از حق مردم بافق و توهین هایی که بهش شده بود گفتم – صبح  چشم بند و دستبند زدند  و سوار ماشین کردند . چشمم را که باز کردند در یک خانه قدیمی بودیم شروع به صحبت  کرد که این خواسته ای که داری تو این دولت عملی نمیشه و ….  بحث دکتر شد گفتم عالیست ولی قبول نمیکنه چون قبلا باهاش صحبت کرده بودیم – گفت الان با شرایط موجود به ایشان تکلیف می شود – منم قبول کردم –  حرکت کردم سمت بافق  تلفنم را بهم دادند – زنگ بچه ها زدم  – خبرم دادند دوستان  به همراه مردم با تجمع گسترده در مسجد جامع برای ازادی تمامی جوانان کاری کرده بودند کارستان  ( البته  نباید از سخنرانی تاریخی صباغیان در مسجد جامع غافل شد که وقتی مردم علی استادر شعار می دادند می گفت استاندار بشنو…) و نیز خاطرمه همسرم که اصالتاً یزدی می باشد وقتی این اتحاد و همدلی و انسجام مردم بافق را دیده بود برای ازادی من، می گفت من افتخار می کنم که بافقی هستی .

رسیدم بافق با دوستان جلسه گرفتم و بعدش رفتیم خدمت امام جمعه و ایشان هم تایید کرد که فردا حکم دکتر می اید  مقرر شد مردم بیایند مسجد جامع و بعد از نماز مغرب و عشا من با مردم  صحبت  کنم و امام جمعه هم تایید کند – همین اتفاق افتاد و مردم و کارگران رفتند اما شروع به کار در معدن را منوط کردند مراسم تودیع و معارفه . نصف شب بود  خبر دادند  که کوماتسوها درب معدن باید جمع بشه تا فردا مراسم تودیع و معارفه انجام بشه

ادامه دارد

عباس یزدانی


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۹۳
برچسب ها:
دیدگاه ها
حاجی حسنی این نظر توسط مدیر ارسال شده است. دوشنبه 25 اردیبهشت 1396 - 7:35 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

اینجا نباید ازنقش فرمانده نیروی انتظامی بافق در آن زمان غافل شد. که طرف مردم را گرفت و همچنین همه خرابیها را روی سر فرمانده دگان ویژه استان خراب کردند و وی برکنار شد.

لاادری این نظر توسط مدیر ارسال شده است. سه‌شنبه 26 اردیبهشت 1396 - 9:57 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

سلام خدمت حسین آقای فتاحی.حسین آقا کجایید دیگه خبری از نظرتات سودمندتون نیست

فتاحی قلعه ای این نظر توسط مدیر ارسال شده است. سه‌شنبه 9 خرداد 1396 - 1:18 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

آقای لاآداری، مفتخرم که یادی از ما می کنی. هنوز به یاد اون مطالب صرفاً تخریبیتان هستم

You cannot copy content of this page