9 مرداد 1397
بدون دیدگاه
یادداشت های سردستی (۲۰)
بافق و مهاجرانش جوان از آن طرف خیابان دست هایش را در هوا چرخاند. مرد میانسال که داشت بار میوه را از نیسان خالی می کرد، چیزهایی گفت. من سرگرم سواکردن گوجه ها بودم. جوانک دوید به طرف میوه فروشی. مرد میانسال سبد انگوری که دستش بود را انداخت. به زبانی که اصلاً برای من…..