بافق سرزمین نخل و آفتاب
اسماعیل کهرم _ بومشناس
در گذشته برای انجام عملیات تحقیقاتی در دل طبیعت چادر میزدیم، یک ماه و بیشتر میماندیم و مثلا در دشت اسدآباد همدان اطراق میکردیم و همزاد «میشمرغ» میشدیم. دور از شهر و سر و صدایش و همهمه و ترافیکش و ماه بعد در دشت نظیر، در چالوس به دنبال قرقاول ایرانی بودیم.
اکنون اغلب برای ایراد سخنرانی و یا معرفی کتاب خاطراتم، بنا بر دعوت هموطنانم به همه جای ایران سرک میکشم. آمل، یزد، قائن و … اینبار تلفن که زنگ زد لهجه را شناختم. از بافق زیبا بود. لهجهای غلیظ و روحبخش. ناگهان فکر میکنی سالهاست مخاطب را میشناسی؛ خندهاش را از پشت تلفن میدیدی!
در فرودگاه یزد قدیمی و زیبا، دو جوان رعنا که خیلی به یکدیگر شباهت داشتند، در انتظارم بودند. خوش آمدگویی ساده، صمیمی و بیغلوغش. تعارفات معمول ایرانی و بدون غل و غش و یا تکلف. تعارف خوب است و نشان ادب. ولی تکلف ساختگی و لایتچسبک، سبک است! به یزد وارد شدیم. همیشه در یزد خوش میگذرد. همیشه از این که میزبانانم، مرا را به هتلهای لوکس با هزینههای گزاف ببرند، متنفرم. محلهای شلوغ، پررفتو آمد و جایی که هموطنانم حضور دارند را ترجیح میدهم. دوستان دوقلو هم من را به یک هتل مکش مرگ من بردند. بیرون از در هتل رفتیم و از مردم سراغ یک قهوهخانه سنتی را گرفتم. نهایتاً در یکی از بازارهای قدیمی و زیبای یزد یک عمارت قدیمی را پیدا کردم. این عمارت یک کارگاه رنگرزی بود که بهصورت یک رستوران سنتی درآمده بود. دیزی و چای و هموطنانی که آمدند و با هم دوست شدیم. شب خوشی بود.
به بافق رسیدیم. صبح زود بعد بافق را یک شهر دلگشا و زیبا دیدم که خیابانهای فراخ، آفتاب فراوان و نخلهای بالا بلند همه جا دیده میشدند. آشنایی با مردم، تأثیر آب و هوا و آفتاب و نخل را بر روحیه مردم اثبات کرد. مردمی صاف، پاک، ساده، مهربان و مهماندوست، لهجه پاک و صاف که اگر تند صحبت میکردند نمیفهمیدم. خیابانهای فراخ که در دو طرف با نخل و تاغ تزئین شدهاند. سدر هم تک و توک اینجا و آنجا دیده میشد. برخی از آنها بیشتر از ۳۰۰ سال سن داشتند. خانه وحشی بافقی تبدیل به موزه شده است. ظاهراً خانه اصلی تخریب شده ولی چرا؟ بهتدریج ناظر خشک شدن و مردن نخلها هستم. نخل را میکشند. مثل انسانها! چون نخلها دارای تمام اندامهای انسان هستند و از برخی از انسانها نیز مفیدترند.
وقتی که نخل آب نمیخورد میسوزد. برگهای بالاها میریزد و نخل مثل یک کبریت سوخته میشود. در میناب دیدهام که بیآبی چطور موجب مرگ و سوختن نخل میشود. آب میناب را برای ساخت و ساز به بندرعباس منتقل کردند! تکهتکه نخلستانهای «بافق» به حال خود رها شدهاند تا خشک شوند و زمینها برای ساخت و ساز آماده شوند. برای زمین بازی و برجسازی! در خارج از شهر به یک قلعه تاریخی برخوردیم. خواستیم به داخل برویم، صاحبان جدید (بخشخصوصی) مخالفت فرمودند! بعد از مدتی آمدند و گفتند بفرمایید. منتپذیر نیستم. گذشتیم. نخلستانهای فراوان در اطراف قلعه به حال خود رها شدهاند. کسانی که در آنها کار میکردند حالا جذب معادن سنگآهن شدهاند. نخلستانها در حال احتزارند! در بافق، میراث فرهنگی به فکر ساختمانها و بناها و خانههای قدیمی است. مؤسسه بافقشناسی با همت جوانان شهر در حال پاگرفتن است. صنایع دستی که محصولات نخلها را برداشت میکند، رونق دارد. مغازهای را دیدم که کلیه قسمتهای نخل را به صورتهای گوناگون و زیبا میفروخت. بادبزن حصیری، جلد لیوان، جاقلمی، غلاف کوزه، ظرف آب و … ولی کسی به فکر نخلها و نخلستانها نیست. این نخلها میراث طبیعی مردم بافق و در حال مرگ هستند در حالی که باید قدر آنها را بدانیم و از آنها حفاظت کنیم وگرنه در بافق فقط آفتاب میماند! بدون سایهبان نخلها و خرما!
در راه بازگشت از یزد، خلبانها که از حضور بنده مطلع شده بودند به من لطف کردند. ایرانیها چقدر قدرشناساند، خدمات کوچک را هم ولو در حد یک شکاربان باشد ارزش میگذارند. یک فرود بینقص در فرودگاه مهرآباد نقطه انتهایی بر سفر چهار روزه من بود. این خلبانهای ایرانی با این ماشینهای پرنده قدیمی معجزه میکنند. بهترین خلبانان دنیا!
در تاکسی فرودگاه با راننده رفیق شدم از مرض قند و ورم مفاصل و… صحبت کرد و اینکه نیاز به آرامش و استراحت دارد. به او گفتم یک هفته مرخصی بگیر و با خانواده برو بافق.
«من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم. حرفی از جنس زمان نشنیدم.»
سهراب
منبع:روزنامه همشهری